بهار آفرینش را
نگاری نیست غیر از تو
نگار این گلستان را بهاری نیست غیر از تو
[تاسیس 1400/2/31]
تماس با مدیران کانال برای پیشنهاد یا مشورت به این ایدی تماس بگیرید@SAmafari674
ای صورتت، مزرعه ی گندم در آفتاب ای لبخندت، جشن برداشت زعفران ای گردنت، پرواز پرندگان از نی زار مرا ببین که به اسکله ی تو پناه آورده ام دستان تشنه ام را توی لباس بندری ات بریز به آغوش هایم جواز عبور بده و بار بوسه هایم را از تمام مرزهای تنت رَد کن من جاشوی شعرهای عاشقانه ام
میدانم نیمهشب که فکر میکنی خوابیدهام به پاتوقِ مجازیمان سر میزنی این نوشته را همانجا می گذارم تا بفهمی میفهممت تا بفهمی به حرمتِ آمدنت هیچگاه صندوقِ دلخوشیِ پنهانمان را خالی نخواهم گذاشت مخصوصا شب هایی که دلگیر از من می روی مطمئن باش که نیمه شب شعری برای دلجویی از تو در صندوقِ دلخوشیِ پنهانمان خواهی یافت وقتی من خودم را به خواب زدهام تا بی خبر بیایی و بروی ...
از فراز قلم درست از سمت چپ انگشتان دست راستم که مصمم به هم پیچیده به سایهی پرواز قلم بر سپیدی قلهی کاغذ مینگریستم این مجموعه دست در دست هم نهاده و عزم جزم کردهبود تا شاید چندخطی از نگارهی بیرنگ و لعاب قدیمی نوشته بر دیوار دل را باز نویسد آمیزهای فروزان با شمایل شب یا ترکیبی تاریک با ردای روشنایی ...
قلمم آرام بر بستر رود خاطره شناور بود که به نام تو رسید ... نمیدانم چه میشود ... اما میدانم هر بار میخواهم تو را باز بنویسم لنگان میشود منقطع و ناشیانه مینویسد رود خاطرات خروشان میشود کودک میشود با مدادی در دست بر پهنهی سپید دیوار و ترسیم خطوط کج و نامفهوم ...
من به تجربه هر بار قلم را بیشتر میفشرم او نیز لجبازی کرده سر باز میزند باز میفشرم و او شاکی و نالان اثر میگذارد قلم را میفشرم تا شبی شاید کاوشگری شیدا با تخمین مسیر ناپیدای خطوط گمانهای زند بر خط سیر خاطرات ... قلم را سخت میفشرم تا یادگار ماند به جا باشد که شاید شبی صیادی منتظر، تور بگشاید دُر بیابد و رها کند این خاطرات را از بند ...
تو را دوست دارم مانند هر چیز با ارزش و پنهانی که باید مخفیانه دوست داشت! درست مابین سایه و روح تو را دوست دارم بیآنکه بدانم چگونه، از کی و از کجا… تو را دوست دارم! بیهیچ پیچیدگی، بیهیچ غروری...