بچه‌های قلم | BachehayeGHalam

#محمد_مهدی_همت
Канал
Новости и СМИ
Искусство и дизайн
Образование
Политика
Персидский
Логотип телеграм канала بچه‌های قلم | BachehayeGHalam
@bachehayeghalamПродвигать
695
подписчиков
2,32 тыс.
фото
2,42 тыс.
видео
948
ссылок
کانال بچه‌های قلم www.BGH.ir شبکه توزیع محتوای جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی در فضای سایبر. .
Forwarded from کانال رسمی محمد مهدی همت

چه فرقی می کند با چه کسی می جنگم؟ دنیا هم که چشم در چشم من باشد دست های تو را خواهم گرفت، میله ها را خواهم شکست و تو باز هم پرواز می کنی.

فقط چند قطره خون برای رسیدن به تو راه بود، باید می ایستادی و ایستادی. حالا چه فرقی می کند که برای رسیدن به تو چند سال دویده ام؟

نام تو به زبان مادری یعنی عشق! نام تو را امروز از روی سینه تمام شهدا، مخصوصا شهدای #حزب_الله و #فاطمیون، بو می کشم و فردا بر بام تمام خانه ها فریاد می کنم.

سوگند به آن زمان که محاصره فرو می ریزد
.
پی نوشت یک:
محاصره #نبل_و_الزهرا بعد از چهار سال در #خیبر_ثالث شکسته شد.
.
پی نوشت دو:
#شهید_مصطفی_جعفری:
جنگیدن برای آزادی نبل و الزهرا مثل جنگیدن در رکاب #امام_حسین علیه السلام در روز عاشوراست.
#شهید_ابوحامد:
آرزو دارم روزی رو ببینم که بچه های ما (فاطمیون) محاصره نبل و الزهراء رو میشکنن.
.
پی نوشت سه:
امروز را روی سنگ تمام کوه های جهان هک کنید! بعدها آدمیان باید به خاطر بیاورند که هیچ تجاوزی نتوانست دیوارهای شهر مقاومت را خرد کند و خون، نبل و الزهرا را به پایتخت مقاومت قرن سرب و باروت تبدیل کرد.

#محمد_مهدی_همت
#چهارشنبه_۱۴_بهمن_۱۳۹۴

شادی دل حضرت مادر #صلوات
بچه‌های قلم | BachehayeGHalam
Photo

به رخت خواب ها تکیه داده بود. دستش را روی زانوش که توی سینه اش کشیده بود، دراز کرده بود و دانه های تسبیحش تندتند روی هم می افتاد،‌ منتظر ماشین بود، دیرکرده بود. 
مهدی دورو برش می پلکید. همیشه با ابراهیم غریبی می کرد ولی آن روز بازیش گرفته بود. ابراهیم هم اصلاً محل نمی گذاشت. همیشه وقتی می آمد مثل پروانه دور ما می چرخید، ولی این بار انگار آمده بود که برود. خودش می گفت « روزی که من مسئله ی محبت شما را با خودم حل کنم ، آن روز ،‌ روز رفتن من است. » 
عصبانی شدم و گفتم « تو خیلی بی عاطفه ای،‌ از دیشب تا حالا معلوم نیست چته. » صورتش را برگردانده بود و تکان نمی خورد. برگشتم توی صورتش. از اشک خیس شده بود.
.
بندهای پوتينش را يك هوا گشادتر از پاش بود، ‌با حوصله بست. مهدی را روی دستش نشاند و همين ‌طور كه از پله‌ها پايين می ‌رفتيم گفت « بابايی! تو روز به روز داری تپل ‌تر می ‌شی. فكر نمی ‌كنی مادرت چطور می ‌خواد بزرگت كنه؟ » و سفت بوسيدش.
.
چند دقیقه ای می شد که رفته بود. ولی هنوز ماشین راه نیفتاده بود. دویدم طرف در که صدای ماشین سرجا میخ کوبم کرد. نمی خواستم باورکنم. بغضم را قورت دادم و توی دلم داد زدم « اون قدر نماز می خونم و دعا می کنم که دوباره برگردی. »

پ.ن:
امان از وقتی که دلت گرفته باشد، خاطره هم بخوانی.
امان از وقتی که آن مهدی، تو باشی...
.
#شهید_همت #محمد_ابراهیم_همت
#محمد_مهدی_همت #خاطره #خاطرات
#ماه_بالای_سر_بچه_هاست
#نیمه_پنهان_ماه
#به_مجنون_گفتم_زنده_بمان