گریستم برای ما که پاییز نیامده ریختیم گریستم برای بیدهای مجنون که هر چه سبز شوند سرو نمی شوند گریستم برای خودم برای تنهاییم گریستم برای عشق که همیشه روح پنجره ای است در قلب دیوارها
من طلوع را دیدهام؛ هر کوچه خاطرهایست، که نیست یادآور خندهایست، که نیست دیدهام که پیش از خورشید دیوارها بالا میآیند: آه حق داشت شب که شهر را پنهان کند ...!
تنها نگران اين بودم كه به جستجوي تو در دورترين كوچه ي دنيا به خانه ات برسم و تو به جستجويم رفته باشي..! چه غم بار وقتے نمیدانی گم ڪرده اے یا گمشده ای......