من بہ تو مربوطم طورے کہ اندوه بہ شب طورے کہ صداے بنان بہ حاشیہ غروب طورے کہ آن قنارے زرد غمگین بہ شاملو بیآنکہ هیچکدام دلیل قانع کنندهاے داشتہ باشیم...
از من درمقابل شب شفاعت کن؛ از من درمقابل دلتنگی، از من درمقابل بیخبری، از من درمقابل فکر کردن به اینکه حالا درست در همین لحظه داری چهکار میکنی؟ از من درمقابل فکر کردن شفاعت کن!
از من درمقابل شب شفاعت کن؛ از من درمقابل دلتنگی، از من درمقابل بیخبری، از من درمقابل فکر کردن به اینکه حالا درست در همین لحظه داری چهکار میکنی؟ از من درمقابل فکر کردن شفاعت کن!
بالای پل فکر میکنم به اینکه ادای پرندهها را اگر دربیاورم، چقدر ممکن است طبیعی باشم؟ عصرها که به لانه برمیگردم عصرها عصرها عصرها که کودکانم در انتظار آب و دانهاند
تو را دوباره خواهم بوسید با همین لبهایی که قاطعانه میگویند: «تو را دوباره خواهم بوسید»، تو را دوباره خواهم بوسید و اینبار طوری روی پا بلند خواهم شد که دیگر بازگشتم به زمین ممکن نباشد
تو را دوباره خواهم بوسید با همین لبهایی که قاطعانه میگویند: «تو را دوباره خواهم بوسید»، تو را دوباره خواهم بوسید و اینبار طوری روی پا بلند خواهم شد که دیگر بازگشتم به زمین ممکن نباشد
حواست باشد ... اگر دلم گرفت، بارانی بلند بپوشی... و همیشه چند نخ سیگار... برای کشیدن بار اینهمه خاطره داشتهباشی ... اینروزها دلم که میگیرد نگرانت میشوم... و میدانم اینهمه ابر را برای قشنگی.... گوشه ی آسمان نگذاشتهاند...!