من دستهای تو را با بوسههایم تُک میزدم من دستهای تو را در چینهدانم مخفی نگاه داشتهام تو در گلوی من مخفی شدی صبحانهی پنهانی منی وقتی که نیستی من چشمهای تو را هم در چینهدانم مخفی نگاه داشتهام نَحرم کنند اگر همه میبینند که تو نگاه گلوگاه پنهانی منی آواز من از سینهام که بر میخیزد از چینه دانم قوت میگیرد میخوانم میخوانم میخوانم تو خواندنِ منی
امروز بوسههای تو یادم آمد در این زمین زیبای بیگانه و کاکل کوتاه موهایت و دستهایت، و شانههایت، و آن مورب نورانی از چشمهایت چیزی میان مشکی و عسل و خرمایی اینها تمام حافظهی من نیست، تنها اشارههایی از فاصله است
امروز بوسههای تو یادم آمد در این زمین زیبای بیگانه و کاکل کوتاه موهایت و دستهایت، و شانههایت، و آن مورب نورانی از چشمهایت چیزی میان مشکی و عسل و خرمایی اینها تمام حافظهی من نیست، تنها اشارههایی از فاصله است
و در این ساعت خاموشی، هر کسی بامی دارد بر سر هر کسی باغی از خواب نهان دارد در سر هر کسی نام و نشانی دارد،
اما من، روی این نیمکت سرد خیابان چهار صبح پنج انگشت بپیچیده به پنج انگشت و دو بازو که گرفته ست دو زانو را تنگ بغلی دارم از تنهایی، (بغلی از تنهایی) دیگران نام و نشانی دارند.
مَردی مرا هماره به بوی تو میرَوانَد زیباست فصل کبوتر به چابهار قولنج کلمه ی پیچاپیچی است که در نخاع شعر به قنداق می رسد حالا نگو که شهر مرا آفتاب می رَواند یک زن نمیرَوانَد مرا به او بخواهانید شخصا مرا نمی خواهد
امروز بوسههای تو یادم آمد در این زمین زیبای بیگانه وکاکل کوتاه موهایت کوتاه؟ یا بلند؟ یا فرق بازشده از وسط؟ و دستهایت ، و شانههایت و آن مورب نورانی از چشمهایت چیزی میان مشکی و عسل و خرمایی بی جنس؟ انگار با تمامی جنسیتها اینها تمام حافظه من نیست تنها اشاره ایی از فاصلههاست مجموعه فاصلهها یادهای توست آیا تو یک نفری؟ یا مجموعه نفراتی؟ یا ترکیبی از اشارههای سراسر تصادفی، از چهرههای عزیزی هستی که میشناختهام؟
احساسِ لطیف با تو بودن، گنجیست در چشم تو گنجنامه خوابیده؛ احساس لطیف با تو بودن، عطریست از باد بهار در شبِ فردوس؛
هرچیزِ دگر برای من ویرانیست هرچیز دگر برای من تنهاییست تنها، احساس لطیفِ با تو بودن تنهایی نیست! خاموشیِ محوِ برکهای متروک، در هالهی یاسها و سوسنهاست احساس لطیف با تو بودن...
تو زیباتر از آنی که برشانه هایت تنها میله دوزی موریانه ها بیفتد پرواز کن! پرواز کن از قفس خاک! تو زیباتر از آنی که بر شانه ی آسمان نشینی و کهکشان ها را مثل تخمه نشکنی به مدد عشق از گور بیرونت خواهم کشید تو نمرده ای، فقط دیوانه تر شدی!
مرا ببخش من سالهاست دور ماندهام از تو اما همیشه، هر چه در همه جا، در شب، یا روز، دیدهام و هر که را بوسیده ام برای تو در این جا نوشتهام تنها برای تو در این جا نوشتهام...
من دوست داشتم که صورت زیبایی را بر روی سینهام بگذارم و بمیرم اما چنین نشد و نخواهد شد هستی خسیستر از اینهاست...
امروز بوسههای تو یادم آمد در این زمین زیبای بیگانه و کاکل کوتاه موهایت و دستهایت و شانههایت و آن مورب نورانی از چشمهایت چیزی میان مشکی و عسل و خرمایی اینها تمام حافظهی من نیست تنها اشارههایی از فاصله است
شکفته بادا لبان من، که نیمهماهِ نیمرخانِ تو را، شبانه میبوسند. فدای تو، دو چشم من، که چشمهای تو را خواب دیدهاند. ببینمت! تو کجایی که چهرهات باغیست، که از هزار پنجره نور میوزد هر صبح...!
. نزدیکتر بیا و، کلید در باغ را از من بگیر من سالهاست دور ماندهام از تو و میروم که بخوابم من پرده را کنار زدم حالا تو با خیال راحت پروانهوار در باغ گردش کن من بالهای پروانهها را هم با رنگهای تازه برای تو در اینجا نوشتهام