به آفتاب احتياج داشتم احتياج داشتم به دميدن صبح تا بيدار شوم از كابوس... خوش آمدی ! روزگار غم انگيزی داشتم بی تو پرده ی پنجره ام از ابر بود هر شب با گريه به خواب می رفتم و كشتی ها در بالش من غرق می شدند...
اگر مرا دوست نداشته باشی دراز میکشم و میمیرم! مرگ نه سفری بیبازگشت است و نه ناگهان محو شدن؛ مرگ دوست نداشتن توست درست آن موقع که باید دوست بداری ...
فقط تاریکی میداند ماه چقدر روشن است ! فقط خاک میداند دستهای آب ، چقدر مهربان است ... معنی دقیق نان را فقط آدم گرسنه میداند ! فقط من میدانم تو چقدر زیبایی ...
اگر تو نبودی عشق نبود همین طور اصراری برای زندگی اگر تو نبودی زمین یک زیر سیگاری گلی بود جایی برای خاموش کردن بی حوصلگی ها اگر تو نبودی من کاملاً بیکار بودم هیچ کاری در این دنیا ندارم جز دوست داشتن تو...
این ابرها را من در قاب پنچره نگذاشتهام که بردارم اگر آفتاب نمیتابد تقصیر من نیست با این همه شرمندهی توام خانهام در مرز خواب و بیداریست زیر پلک کابوسها مرا ببخش اگر دوستات دارم و کاری از دستم برنمیآید...
زندگی کمی دیوانگی میخواست اما ما زیادی دیوانه شدیم از تمام کافهها بیرون مان کردند ما زیادی دیوانه شدیم و همهچیز را فراموش کردیم غیر از خندیدن به همه چیز خندیدیم و خندیدن شغل ما شد ...
اگر تو نبودی عشق نبود همین طور اصراری برای زندگی اگر تو نبودی زمین یک زیر سیگاری گلی بود جایی برای خاموش کردن بی حوصلگی ها اگر تو نبودی من کاملاً بیکار بودم هیچ کاری در این دنیا ندارم جز دوست داشتن تو...
قول بده که خواهی آمد اما هرگز نیا....! من خو کرده ام به این انتظار... به این پرسه زدن ها... در اسکله و ایستگاه اگر بیایی... من چشم به راه چه کسی بمانم؟!
بارانی مورب در نیمروزی آفتابی... هیچ اتفاقی نیفتاده است، تنها تو رفتهای! اما من... قسم میخورم که این باران بارانی معمولی نیست... حتما جایی دور دریایی را به باد دادهاند...
دست های تو یادگاری هایی شگفت انگیزند از سکونت ماه بر خاک وقتی زندگی تاریک می شود به دست های تو فکر می کنم وقتی کارها گره می خورند درها باز نمی شوند به دست های تو فکر می کنم دست های تو بال های منند برای فرار از زمین در روز مبادا به دست های سفید تو فکر می کنم