در سطحِ نمناڪِ گونه هایت در مخملینْ غبارِ پوستت گلبوته هاے شرم خواب را از چشمانِ اقاقے مے ربایند براے تصاحبِ #تو باید ذره اے نور باشم ڪه چون مرواریدے در صدفِ وجودِ تو متبلور گردد..
نقره می تند عیار چشمانت بــر نــــگاه زنگار بسته ام و پروانـــه ی بوسه هایــت بهار میرویاند بر برهوت لبهایم تـا کشـــفِ جهانِ آغوشت تنها یک سفر یک لمس مانده ...!!!
می شود ؟ نفسهای گیجت را روی شیب گردنم نریزی... می شود؟ به انگشتان بازیگوشت بسپاری اینقدر روی دیوار تنم رژه نروند... می شود ؟ به چشمان کنجکاوت گوشزد کنی مرا نفس نکشند... و لبهای لرزانت...! به آنها بگو وقتی اینقدر خودشان را میگزند مقابلشان ابری میشوم ... با احتمال بوسه های بی وقفه...