آنقدر بی صدا آمدم که وقتی به خودت آمدی هیچ صدایی جز من نبود آنقدر ماهرانه تمام تو را دزدیدم که خدا هم به شوق آمد آنقدر عاشقانه نگاهت خواهم داشت که دنیا در احکام سرقت تجدید نظر کند...
روزی که برای اولین بار تو را خواهم بوسید یادت باشد کارِ ناتمامی نداشته باشی یادت باشد حرفهای آخرت را به خودت و همه گفته باشی فکرِ برگشتن به روزهای قبل از بوسیدنم را از سرت بیرون کن تو در جاده ای بی بازگشت قدم می گذاری که شباهتی به خیابان های شهر ندارد با تردید بی تردید کم می آوری...
#تُ آمدي و بی آنکه بدانی خُدا با #تُ برای من یک بغل شعر نگفته فرستاد .. حالا بنشین و تماشا کن چگونه آیه آیه کتاب رسالت #تُ را خواهم سرود پیامبرِ از همه جا بی خبرِ من ..
میانِ آغوشهاے نااَمن، دنبال امنیت میگردے! کمی بایست ... خود را در آغوش بکش ... تا زمین کمی آهستہتر بچرخد، تا سرگیجہات کمتر شَود، شاید دیگر نیازے نباشد خود را به آغوشِ کسی بیاویزے! تو هیچ وقت منتظر خودت نبودے تا خود را در آغوش نکشی، آغوشِ تو نیز براے کسی اَمن نخواهد شد! کمی بایست، خود را در آغوش بکش ...
میانِ آغوشهاے نااَمن، دنبال امنیت میگردے! کمی بایست ... خود را در آغوش بکش ... تا زمین کمی آهستہتر بچرخد، تا سرگیجہات کمتر شَود، شاید دیگر نیازے نباشد خود را به آغوشِ کسی بیاویزے! تو هیچ وقت منتظر خودت نبودے تا خود را در آغوش نکشی، آغوشِ تو نیز براے کسی اَمن نخواهد شد! کمی بایست، خود را در آغوش بکش ...
. برایم شعر بفرست حتی شعرهایی که عاشقان دیگرت برای تو میگویند میخواهم بدانم دیگران که دچار تو میشوند تا کجای شعر پیش میروند تا کجای عشق تا کجای جادهای که من در انتهای آن ایستادهام!
تو حق نداری اسمِ دردهای مزمنت را عشق بگذاری! میتوانی مدیونِ زخمهایت باشی اما محتاجِ آنکه زخمیات کرده ، نه...! دست بردار از این افسانههای بی سر و ته که به نامِ عشق، فرصتِ عشق را از تو میگیرد... آنکه تو را زخمیِ خود میخواهد آدمِ تو نیست، آدم نیست...! و تو سال هاست حوای بی آدمی... حواست نیست!