آسمان پر شد از عطر اقاقی خانه دل ،جنگلی از نقش خیالی گیتی مهر ، دم کرده چای محبت هستی مَست ، پهن کرده صبحانه ٔعشق صبح می بارد ، رازقی ها را با اشتیاق سپهر رَخش ، سَرَک کشیده رقصنده عطر شور انگیز نان پر شده بر مشام روح زندگی
این جا، در این غمکده تنهایی هر لحظه تنگ تر می شود نفس بغض خاطره ها باید در این آشفته بازار سکوت از دریچه ی رویا بلند تر فریاد بزنم، تلنبار واژه های ناگفته ی عشق را. تا دمادم در خلوت خویش همچون منطق سبز درخت گُر بگیرد، سینه ی احساسم، به وسوسه ی سیب رخسارت.
با انباشت تاریکی در سکوت فرو می رود کویر سرد تنهایی ام هنوز مشتی آرزو سو سو می زند در آسمان قیرگون امید کسی چه می داند شاید التهاب باد نرم و روان می رقصاند ریگ های خاطرات را تا نگاه آواره ام زیر پهنای بی انتهای خیالت به تماشا بنشیند ابعاد ادراک عشق را
به کبوتر مرده نه می توان عشق ورزید نه نفرت، نه می توان نگاهش داشت، نه می توان از آن دست کشید. کبوتر مرده چیزی است میان کابوس و رویا اما نه کابوس است و نه رویا... درست مثل عشقی که دیگر بخاری بر آیینه دلت نمی نشاند!
روزی خواهد آمد روزی نـو پشت به زمستان، رو به بهار کبوتر سپید بال خواهد گشود از سر بام و دل که رهیده از هر چه دام کلاه از سر بر می دارد، نگاهت می کند و بلند می گوید: سـلام...
هنوز لهجه چشمانم پیله کرده به دور قاب پنجره بی قرار با چرتکه ی انتظار می شمارد گام های فاصله را تا به وقت تفاهم تقدیر مژده وصل تورا برساند به بلندای سعادت
ببین عطر اطلسی های خیالت پر کرده صحن و سرای پنجشنبه را وسط روزنه ی پر رنج زمان آویخته دسته گل زنبق آرزو گویی ، روی بوم سفید دلم پر رنگ می کشد طرح و نقش افشان عشق
کوتاه بیا تارهای ناآزموده ی تردید بی کوک زخمه می زنند بر قانون عشق همین ثانیه ها بالا و پایین می پرند تامشام بلا تکلیف حافظه ام را پر کنند به بوی غمزه های امید