«آفرین که هرچی که تو بچگیهات نداشتی رو برای کودک درونت میخری عاطفه.»دیروز در آزادنویسی نامهای نوشتم به کودک درونم. به عاطفهای که با مجسمهها بازی میکرد.
عروسکِ کربلاییاش را خیلی دوست داشت و به هیچکس نمیداد و مدام به خاطر خساست سرزنش میشد. عاطفهای که عاشق مدادرنگیهای
داراسارا بود. عاطفهای که پشت بابایی سوار موتور شدن را خیلیخیلیخیلی زیاد دوست داشت. دیروز نامهای نوشتم به عاطفهای که در سنگینترین برفی که دیده بین برفها ایستاده، مدام شالِ حریروآبیاش را سفت میکرد و با منومن رو به دوربینِ بابا قندیل را به تماشاگرهای خیالی توضیح میداد. عاطفهای که پوست سبزهای داشت و همیشهی خدا یک خدانشناس
سهای او را با
شوشیش گفتن مسخره میکرد.
نامه نوشتم و گفتم: «موجهای آبی خوش گذشت؟ پروانهی امام رضا رو دوست داشتی؟ حالت چطوره عاطیه عزیزم؟»
همان عاطفهای که هرچه رو به صورتش فریاد میزدم: «من دوستت دارم چرا برات کافی نیــست؟» سر میگرداند و دنبال کسی
جز من میگشت.
نوشتم:
«روزی ازاین حجم از شیفتگی در آب افتاده و بمیرم شاید. اما سراپا شیفتهی توام کوچولویِ موچولویِ
شوشیشی.»
خجول خندید. عصبی نشد یا بغض نکرد.
«عاشق اینم که چشمای درشتت برق میزنن. عاشق اینم که دست و انگشتاتو ریزریز بههم میزنی. زانوهاتو ریتمیک خموراست میکنی. کودکانه حرف میزنی و ک ها رو ج میگی. لوسترین لوسییَنِ جهان. من عاشق قلب کوچیک و ریزهی توام وقتی چیزی هوس میکنه. من برای تو پیتزا و قهوه میخرم و هزاربار میخرم و هیچکس حق نداره بگه «به دلت بگو خفه شه عاطی». من عاشق اون فیلمم که شال آبی پوستتو سبزهتر از همیشه کرده و تو مدام گرهش و سفت میکنی و میگی: «بینندگان عزیز. این چیزی که...چیزی که میبینید... قندیله. خیلی خطرناکه. مواظب باشید از زیرشون رد نشید. که خدایی نکرده...»
بله. من دوستت دارم. در حدی که به جز در شرایطی که باید، خودمون و کامل به تو بسپرم. و با چشمایی طلایی از برق با لذت نگات کنم.»
نامهای به توِ بزرگـتر:
«دوست؟ دوستت که دارم. این روزا مهربونتری. این روزا... به نظرم خیلی با من فرق نداری. خوب از پس روزا برمیای این روزا. اگر چه که هنوز هم میلنگی و گاهی از خودت خوشت نمیاد. اما خب که چی؟
من مشکلی با تو ندارم. از تو بابت واکنشات راضیام. میدونی، تو هم تقصیری نداری.
زندگی سختی داشتیم. من از تو راضیام. حداقل الان.
به اندازهی کافی مراقبمون هستی. برای آینده زور میزنی. خیلی زور نزن ولی. میوه خشک دوست دارم. از این به بعد برام میوه خشک میخری؟ زیـــاد؟»
«البته که میخرم. تو هم سعی میکنی صبحها زودتر بیدار بشی؟»
«مطمعنی اونی که صبح بیدار نمیشه منم؟»
«بله.»
«اوکی. اگر قول بدی میوه خشک بخری بله.»
«میوه خشک؟»
«میوه خشک. زیـــاد.»
«نه اونقدر زیاد. و صبحا؟»
«حلـه.»
این روزها نیازی به فریاد نیست. من به او خیرهام و او، گاهی، در حین بازی، نگاه به من میدوزد و لبخند میزند. عاطی
شوشیشی.
#شوشیشی۲۶
۰۶
۰۳
@atefehataeiii