شب آرزوهایی بور
«اینم از این.»
«آره. اینم اون کوفتی که کلی حسرتشو داشتی. الان خوشحــالی؟»
دلخور نگاهش میکنم. بیرحمانه ادامه میدهد: «حتمن پارسال شب آرزوها امشبو آرزو کــردی.»
دم عمیق میگیرم و بازدم ناپدید میشود. زل میزنم به دستانِ سرخ و سورمهایام.
ناخنهای سورمهای و پوستِ سرخ از گرمای بخاری.
سورمهای. شاید بهخوشی یادش نکنم دیگر. این اولینبار است لاک سورمهای میزنم.
زل میزنم به مبل.
«به من هیچوقت حس خوبی نداد.»
«اون؟ اون با اون نگاهاش؟ پس تو اون نگاهها رو چی معنی میکردی؟»
«هیچوقت کنارش حس خوب و کافی بودن ندارم اما.»
زمزمهای میپیچد که تو نباید اینها را بگویی و اصلن کسی نمیفهمد تو چه میگویی.
میگویم، دستانم را تدارک دیدم برای سخنرانیای جانانه.
به لرزه افتادند و من از لرز انگشتانم وحشت میکنم همیشه.
انگشتانم را نوبتی کف دیگری مچاله کردم که یخ نزنند از استرس.
به نظر میرسد بردهام، اما این خوفناکترین بردیست که بهدست آوردهام.
پیروزی پیروزی مینماید از دور. تن که میکنیاش میبینی سایهای بیش نیست. سایهای که انداختهای روی دیگری. آفتابی که از کسی دریغ کردهای. شاید بسوزاند کمرت را روزی.
یا بِدَر یا دَریده میشوی.
آه میکشم به روزهای دور. که بعد از چند دریدن دریده خواهیم شد؟ به لرزشهای انگشتانِ ناخنسورمهای. به قاطعیتِ لرزانش وقتی گفت پشیمان میشوی.
پشیمان میشوم شاید. شاید. اما خب که چی؟
#با_نوشتن_بگو
۱۳
۱۰
۰۳
@atefehataeiii