چاله میدونی
«جواب
خوبی؟ چیه عاطفه جــان؟»
بُشبُش نگاه میکند.
تکرار میکند: «جواب
خوبی؟ حالت چطوره چیه عاطــی؟»
«
خوبم که نیست وقتی خوب نیستم.»
کف دستش را به پیشونی میکوبد: «وقتی ناخوشی همه باید بفهمن؟»
«نه ولی بُشبُش دروغ نگیم.»
دست راستش را میچرخاند: «یه چیزی بینشون بگیم چطوره؟ مثلن
شکر خدا. ممنونم. شکر. هــوم؟»
صدایش ضعیف و ضعیفتر میشود: «چرا نمیشه چیزی نگیم؟»
«چون زشـــته.»
«کی اهمیت میده؟»
«میخوای جلب توجه کنی؟»
«همیشه با بدبینی به خودمون نگاه میکنی.»
«پس چرا وقتی ناخوشی کاری میکنی که بفهمن ناخوشی؟»
«چون کسی که بفهمه و به روی تو بیاره و برای فهمیدنش تلاش کنه آدم ارزشمندیه.»
«پس واقعن میخوای توجه جلب کنی.»
«میخوام ببینم کی توجهش جلب میشه و دُمِ توجه رو ول نمیکنه.»
«شفا نمیده خدا تورو. شفا نمیده. نمیده.»
«سخت نگیر ما اونقدرام باادب و باشعور نیستیم.»
«نمیخوای تغییری ایجاد کنی یعنـــی؟»
«چه نیازیه؟»
«تو آدم نمیشی.»
«توام همینطور.»
«چه نیازیه برای پیدا کردن آدمای مورد علاقهات گند بزنی به خودت؟ چرا دست از عجیب بودن نمیکشــی؟»
«احساس نیاز نمیکنـ...»
«ای سگ بـ...»
«هیـــس..»
«اونکه بخواد بفهمه مــیفهمه. مثل اونکه صورتتو بعد اون
آره خوبم بُـــشت گرفت چرخوند به چشمات زل زد. که فهمید. پس دست بکش از بچهبازی. دست بکش ارواح جدت.»
#/:
۰۷
۰۸
۰۳
@atefehataeiii