سایه_مقدس
وقتی که تو نباشی، خداوند هست.
بگذارید داستان مشهور ”سایهی مقدس“ را از صوفیان برایتان بگویم:
زمانی مردی زندگی می کرد که چنان پاک و معصوم بود که فرشتگان از آسمان میآمدند تا ببینند که یک انسان چگونه میتواند چنین خداگونه باشد
این مرد فعالیتهای معمولی روزانهاش را با انتشار فضیلتها انجام میداد درست همانگونه که ستارگان نورهایشان را میپراکنند و گلهای عطرافشانی میکنند، بدون اینکه خودشان این را بدانند. زندگی روزانهاش را میشد در دو کلام خلاصه کرد:
او میبخشید و عفو میکرد
ولی این دو کلام هرگز از زبان او بیان نمیشد. این فضایل در لبخند او و در مهربانی و صبر و تحمل و بخشندگی او بیان میشدند.
فرشتگان به خداوند گفتند: ”خدایا، به او هدیه معجزات را عطا کن.“
خداوند پاسخ داد: ” از او بپرسید که چه آرزویی دارد.“
فرشتگان از آن مرد مقدس پرسیدند
”آیا میخواهی که با لمس دست تو بیماران شفا بیابند؟“
مرد مقدس پاسخ داد، ”نه. من دوست دارم خداوند چنین کاری بکند.“
- ”آیا میخواهی که روحهای گناهکار و دلهای گمراه را به راه راست بازگردانی؟“
- ”نه، این ماموریت فرشتگان است. کار من این نیست.“
- ”آیا مایلی که الگویی از صبر باشی و توسط فضایل خود انسانها را جذب کنی و اینگونه خداوند را ستایش کنی؟“
مرد مقدس گفت، ”نه. اگر مردم جذب من شوند، از خداوند غافل میشوند.“
فرشتگان پرسیدند:
”پس آرزوی تو چیست؟“
مرد مقدس با لبخند پرسید، ”من چه آرزویی میتوانم داشته باشم؟
من میخواهم که خداوند برکت خودش را به من ببخشد؛ ایا با داشتن آن من همه چیز را نخواهم داشت؟“
فرشتگان گفتند:
”تو باید آرزویی را انتخاب کنی، وگرنه یکی بر تو تحمیل خواهد شد!“
مرد قدیس گفت:
“بسیار خوب. آرزوی من این است که من کارهای خیر زیادی انجام بدهم بدون اینکه حتی آنها را بدانم.“
فرشتگان حیرت کرده بودند. باهم مشورت کردند و به این نقشه رسیدند که هرگاه سایهی آن قدیس به پشت سر او و یا به دو طرف او برسد، تا که او نتواند آن را ببیند، آن سایه قدرت این را داشته باشد که بیماری را شفا دهد، دردی را دوا کند و اندوهی را برطرف سازد.
از آن پس هرگاه که آن مرد خدا روی زمین راه میرفت، سایهاش که یا در پشت سر او و یا در دو طرف او روی زمین بود، قادر بود تا زمینهای خشک را سبز کند، گیاهان پژمرده را تازه کند، به مزارع خشک آبرسانی کند، کودکان رنگپریده را سرخ و تازه کند و به مردان و زنان خوشی و شادمانی برساند.
آن مرد قدیس فقط به کارهای روزانهاش میرسید و مانند ستارگانی که نور میافشانند و گلهایی که عطر میپراکنند
بدون اینکه از اینها هشیار باشند فضیلتهای الهی را منتشر میساخت. مردم که به این تواضع او احترام می گذاشتند در سکوت او را دنبال میکردند و هرگز در مورد معجزات او با وی سخن نمی گفتند. بزودی آنان حتی نام او را فراموش کردند و او را ”سایهی مقدس“ میخواندند.
این غایت است:
فرد باید یک سایهی مقدس شود، فقط سایهای از خداوند. این بزرگترین انقلابی است که میتواند برای یک موجود انسانی رخ بدهد
دگرگونی مرکز. تو دیگر مرکز خودت نیستی، خداوند مرکز تو شده است. تو مانند سایهی او زندگی می کنی. تو قدرتمند نیستی، زیرا مرکزی نداری که قدرتمند باشی. تو با فضیلت نیستی؛ مرکزی نداری که فضیلت داشته باشی. تو بادیانت نیستی، مرکزی نداری که بادیانت باشی
تو فقط نیستی، یک هیچی عظیم، بدون مرز و بدون مانع، تا الوهیت بتواند بدون مانع و بدون تفسیر و دستنخورده از میان تو عبور کند
تا الوهیت بتواند همانگونه که هست، نه آنگونه که تو میخواهی باشد، از میان تو عبور کند
الوهیت از مرکز تو عبور نمیکند
مرکزی وجود ندارد
آن مرکز گم شده است.
اشو
یوگا_ابتدا_و_انتها
مترجم: محسن خاتمی
@asraarehasti 💫