آن شب رود سن در لندن جاری بود. روبروی کاخ دادگستری، یک کلاه سیلندری مَیخواست در مهتاب روزنامه بخواند. فاحشهای کوچک درست در وسط زیباترین جنایت، حرفش را قطع کرد.اسمش آیدا بود، زشت بود، موطلایی بود و غیره.
مادر
بچه روی تخت بزرگ پدری نشسته است. صبح است، مادر عزادار با عشق او را نگاه میکند. بچه با چشمان زیبایش او را نگاه میکند و حالا ارام آرام به میمون تبدیل میشود.
واپسین داوری
خلیج مثل زبانی کشیده و دراز میشود و من تنهایم در انتهای ساحل، من آخرین هستم در واپسین داوری.
فروتنی
دو راهب جوان بر ساحل دریا استراحت میکردند که آرام آرام با موج رفتند. چون در دریا غرق نشدند، یکی به دیگری رو کرد و گفت: "ما بسان خدائیم." -"آه، نه بیشتر از پطرس مقدس- قباهایمان خیس است."
۱۹۱۴ شکم بیرونزدهاش شکم بندی از دورافتادگی بسته است. کلاه آراستهاش درهم کوفته و له شده است چهرهاش کلّهٔ مرگی هراسانگیز اما سیاه و چنان وحشی که فکر میکنی شاخ کرگدنی میدیدی یا دندانی برآورده برای آروارهٔ ترسناک پایینیاش. آی چشم انداز پرتهدید مرگ آلمانی.
چند دهه پس از آن شکست و تحقیر آلمانی، پیشبینی تمسخرآمیز مکس ژاکوب یا در واقع طنز تلخ و سیاه او به شکلی در بزرگترین تراژدی آلمانی رخ نمود و . . . پل سلان در "فوگ مرگ" چنین نواخت:
شاعر و نقاش فرانسوی، در بدرقه سمبولیسم و آستانه سوررئالیسم. یا جور دیگر که میگویند: مکس ژاکوب درکنار آپولینر و پییر روردی، سه شاعر کوبیست. اما این تعابیر جز کژتابی ذهن منتقدین نیست. همین منتقدین شعرش را دشوار و پیچیده تلقی کردهاند. ژاکوب هرگز با انتظارات و عادتهای خوانندگان همسو نیست. یک گسست کامل از آنچه تا آن زمان بعنوان شعر منثور منتشر میشد.
ورود اهریمن
حفرهای هست زیر میز آرایش زردرنگ، در گوشه راست، نزدیک پنجره، همانجاست که موشها از آن بالا میآیند.کوچهای تاریک در خیابان دو ووژیرا هست: همانجا که دو لباس شخصی بیرون آمدند و تعقیبم کردند. چالهای سیاه در آسمان هست در نقطهای که آسمان به افق میرسد در سمت چپ: اینجاست جایی که ابرهای سیاهی که که افق را میپوشانند از آنجا میآیند.
بیا بازسازی
برای کودکی پنج ساله با سارافون آبی کمرنگش همین بس که در دفترش نقاشی بکشد، در به نور باز شود، قلعه از نو بنا شود و تپه اخرایی از گُلها پوشیده شود.