لحظه های فراق
فیلیپ لامانتیاهوایی ست که مجال نفس زدن نمی دهد
دریایی ست که اجازه شنا کردن نمی دهد
اما دیوانه وار چون گردباد چرخان و چرخان
میرویم تا لجه ژرف این دریا.
*
چاقوها جسم مان را تکه تکه می کنند
زخم های پنهانی عشق پیش چشم ها
رگ ها گشوده
و قلب
چون اسبی باشکوه
زندانی برج بیزاری ست.
*
در شرجی شب می خوابیم
در جسم جنون می بالیم
کُشته ای در ظلمات
افتاده بر زانو از پی حفاری گور خویش
دست های ظریفت شهادت می دهند.
*
عشق در گیسوانت سرگردان است
کودکی بازیگوش
بازیچه ای در صورت فلکی قلب
وقتی که تمام نرهای جهان
وزوزکنان گرد ملکه ی زنبورها پرواز می کنند
و او نگاه خیره ای می جوید
که از نور پنهان مانده ست
*
خونت بر دریا می ریزد
جاری بر آب های آرام
و بر ماهی های الماس رنگ
و چشم ماهی ها سرخ می شود
و در قلب هایمان
می سوزد انگار
الماس هایی از ماهیان سرخ.
*
می خواهند نفس بکشند
آه کشان
شنا کنند
در غارهای پنهانی عشق ورزی کنند
اما شتاب مکنده ای ست که ما را
تا مغاک راه می برد
در آب های سرخ چهان
*
چاقویی نیست تا قلب هایمان را بدرد
نه شانه ای
تا گره از گیسوان زهر آلوده ات بگشاید
نه کندویی پر از عسل
برای زنبورها
تنها در میان خزه ها
می شود
زندانی در لجن یافت
با هوایی که مجال نفس زدن نمی دهد
و دریایی که اجازه شناکردن نمی دهد
#فیلیپ_لامانتیا#ترجمه@ashoftar