تام گانعیسی و مادرش
تنها پسرم، بیشتر از آنِ خدایی تا من
بمان در این باغ شاداب از گلابی های رسیده ای
که ثمره جانشان فروغ فروتنی و خشنودی در بر دارد:
و وقتی می گریند به گاه بلوغ
اشک شان شوراب نه، که شهد سستی است.
"من از آنِ خویشتن ام و از آنِ خویشتن نه"
چه قدر شبیه مردی دیگر بود
آن بیگانه خاموش که پشت درگاه خانه من
با عصایی از سوسن سپید گام برداشت
از کجا بدانم مرا چه پیش آمده است
دیدن چشم هایی بسیار غضبناک تر از
چشمان یوسف، آن چشم ها خدایی بودند
من از آنِ خویش بودم و از آنِ خویش نه
و کیستند این دوازده مرد رنج کشیده؟
واژه هایت را نمی فهمم
تو را حرف زدن آموختم، پرنده ها را نامیدیم
و تو مثل هر کودکی کوچ بزرگ شان را نشان دادی
پس به سکوت بازگرد از جایگاه ازدحام ها
"من از آنِ خویشتن ام و از آنِ خویشتن نه."
چرا عبوسی وقتی سخن می گویم؟
این جاست ابزارکار تو اره و کارد
و چکش بر کرسی ات
هفته به هفته زندگی ات اینجا پیموده شد
به طرح وسایلی که می سازی گذشت
و من به تو یاد می دهم چون همسری
تا ازآنِ من باشی و به تمامی از آنِ من
کیست که چون باد گستاخ
می وزد هر جا که بخواهد، ناخرسند؟
هنوز یادم هست چسان رفتی
که با شیخان خزپوش جدل کنی
فریادی در شهر می شنوم:
کیست که این اسباب تیره را بردوش کشد؟
"کسی که تمام از آنِ خویش است و از آن خویش نیست"
قدم می زنی بر چمن های تازه و سبز
به سایه ای که پرتاب شده خیره می مانم
آیا تو آن پسری که به تنهایی زائیدم اش
وقتی پزشکی نبود تا بند ناف را ببرد؟
بدان نمی رسم که تو را خداوند بنامم
بسان تنها پسرم پاسخ ام ده
"من از آنِ خویشتن ام و از آنِ خویشتن نه."
#تام_گان#ترجمه@ashoftar