#نقاش_غذا #نویسنده_بانو_اسیه #part29داخل خونه شدم چند دقه ای دیر کردم
بری مادر خو گفتم پیاده امدم
ای چند روز خیلی دروغ گفتم خدا کنه
مادر مه خبر نشن
هرچند هیچ دروغی تا اخر پنهان نمیمونه
شب نون تیار کردم و دو دله بودم از کاکا رستم بگم یا نه
و همتو به یک گوشه چشم دوختم
که با صدا کردن
ماریا از فکر بیرون شدم
_جانم
ماریا: میگم مادر تور صدا میکنه
سینا: بغل خو کردم رفتم پیش مادر خو
مادر: میگم مه میرم از دوکان ماست بگیرم تو خونه باش دیگ هم سی کو نسوزه
_باشه
مادر مه برفتن مه هم شروع کردم به بازی خدی سینا و ماریا از یاد مه برفت دیگ سی کنم
😐ماریا: بو چیه
🙄😐😐_بو سوخته گیی
😳😳😳هولکی برفتم زیر دیگ خاموش کردم انه ای هم دیگ هوش کردن مه
😂😂😐بعد چن دقه مادرمم امدن کمی مر دو دادن که حق هم دیشتن
😎😂 شیشته بودم که صدا تک تک در شد
فهمیدم کاکا رستم هست ازمی خاطر مه رفتم در وا کنم و از امروز که خونه اینا رفتم بری مادر مه چیزی نگن
برفتم در وا کردم و حدس مه درست بود
کاکارستم بود خدی رهام
اونا رهنمایی کردم که بیاین به خونه
مادر: کیه ؟رونیا
_بیاین خودشما سی کنن
مادرمه با دیدن کاکا رستم تعجب کرده
و خوش امدی کردن
بشیشتن رو قالین منم خدی رهام طوری برخورد کردم که انگار دفه اولم هست اور میبینم
مادر مه خدی کاکا رستم اختلات میکردن
مادر: نمیفهیدم اینا بچه شما باشه
کاکا: کی رهام جان میگن ها بچه خورد منه
مادر: دیروز خونه ما امد مم حس کردم شاید شناس باشه اما نه هم ایتو
_کاکا جان چای سبز میخورن یا سیاه
کاکا: فرق نمیکنه دختر مه هرچی باشه میخورم
_و شما چی
🙄؟
رهام: فرق نمیکنه
چای اوردم پیش همه بگدیشتم مم بشیشتم
رهام چای میخورد طرف مه نگاه میکرد
از نگاه هایی محذب شدم
😐 فهمید انگار
🙄😂 رهام: خوب خاله جان حالی که شما برار خو پیدا کردن ما دگه بریم ازی به بعد بیشتر میایم مزاحم شما میشیم
مادر: نی امشو که نمیگذارم برن همینجی بستکن بعد وقتا برار خو دیدم
مادر مه خیلی سخت کردن و اونا هم بستادن
😐انالک تیار کردی ایشته برنجا سوخته پیشنا بیارم
😂😂بخاکی دگه مجبورن بخورن
😋😐😂سفره تیار کردم برنجا برختم ببردم سر سفر از بوینا معلوم بود که بسوخته
و شروع کردیم به خوردن
مادر: مه نبودم برفتم دوکان تا امدن مه رونیا هوشی نبوده دیگ بسوخته از پیشی
😐😂کاکا:خیره
رهام :مزه میده خاله جان ههه
مچم تهنه بود یا تعریف
😐😃 نون شب خوردیم داخل اشپز خونه بودم که رهام هم بیاماد دستا خو بشوره
رهام: غذا عالی بود حتی از قابلی ها رستورانت
_تشکر نوش جان تو
🙄رهام
😂پیش مادر خو شما شما گپ میزنی باز تنهایی تو تو
🙄😐😐_خاطری نمام مادر مه بفهمه تور میشناسم
😏😐رهام: خوبه راستی شماره خو بدی
_نشنیدم دوباره بگو
😐😐😏🙄رهام: شماره خو بدی
😐😐_که چری شماره خو بدم
رهام: گاهی به درد میخوره از حال تو مام با خبر باشم خودتو میفهمی که میران ادم خطرناکیه
_تو بدی
رهام: اخه چی فرقی میکنه
😐😃 خوخیره بگیر
_گوشی مه پیش مه نیه
😐رهام: خوب تو بگو شماره خو مه ذخیره کنم
شماره گفتم و رهام هم از اشپز خونه بیرون شدم
مم ظرفا خلاص کردم رهام خدی سینا هعی بازی میکرد اصلا بری نمیاماد پولیس باشه
🙄😂😂 ساعت کم کم از 9 هم گذشت و رهام و پدری از خونه بیرون شدن که برن مادر مه جلو بودن خدی بابا رهام
رهام: بری تو زنگ میزنم
_چریی
😡😡 رهام : ایته زود اعصبانی نشو خاطر شماره مه بفته بتو
🙄_خو باشه خداحافظ
رهام: خداحافظ
خدی کاکا هم خداحافظی کردم و رفتن
مادر: کارا خدا سی کو اینا کجا ما کجا
😐ایشته مار پیدا کردن
_ها ندیدن کاکا رستم گفت خیلی وقته که دنبال مانن تا مار پیدا کنن
مادر: ها بریم به خونه
مادرمه رفتن رو جا خو مم خدی ماریا برفتم رو جا خو
و سر خو بگدیشتم مر خاو نبرد
به فکر رهام بودم و خنده های رو لبم
خالی از احساس نبود نسبت به رهام دگه خود مه قبول کردم
😍😍😩🤦♀😂