سلام خوش آمادین بهٔ ڪأݩألعأۺڨأݩࢪۅݦأݩఌ✍︎︎
اینجا داستان هایے زندگے افراد را بهٔ نقش میکشیم و بطور رومان پخش میکنیم𖣥シ
در کنار این فعالیت اینجا فعالیت هایے دیگهٔ ای انجام میشهٔ از جملهٔ ☟︎
#پُـروفـایل𓂀
#اِسـتورے𖢅
#ویـدؤ⌘
#آهَـنگ♬
🔹هرات اکسپلور: رهبر تحریر الشام در بیانیهای اعلام کرد کسانی را که در شکنجه و کشتار زندانیان دست داشتهاند، عفو نخواهد کرد. الجولانی از تمام کشورها خواست فراریها را به دولت تحویل دهند.
🔹همچنین جولانی خواستار استرداد بشار اسد به سوریه شد.
ایناز : مررررگ خاااااک بخندی مر خیلی خنده گرفته بود جدی جدی ترسید خدامیدانه کجا غرق بود ای بریو میخندیدم که متوجه شدم بابک با خیلی نگاه خاصی ای طرف مه نگاه میکنه پس اعصاب خو خراب کرده به آیناز گفتم مرگ بدو که بریم زودی از جلو یو تیز تیر شدم خیلی از دخترا صنف عاشق بابک بودن میفهمیدم ولی مه کسی که عمومی باسه نماستم آیناز ؛ میفهمی نگاه بابک به تو فرق میکنه ؟؟ مه : بشرم آیناز؛ از مه گفتن بود ولی خدایی خوب جیگریه خیلی جذابیه بقران مه : همو از تو بابک : اوو خانما محترم چی مره به یکی دیگه تان تقدیم میکنین مه 😰🤭 آیناز: 😬 مه با خونسردی خو رو دور داده گفتم کی گفته ما از شما میگیم؟؟؟ بابک ؛ وقتی گفتی جذاب تنها مه د کل صنف جذاب هستم دگه مه : بروو بابا بابک ؛ بی ادب کتی یک بچه جذاب هموتو آدم رفتار میکنه؟؟؟ مه 😏 رفیقا بابک نزدیک یو شدن و او از ما دور شد وقتی نزدیک تر رفتم با دیدن موتر لوکس سیاهی که رو به رو در ایستاد بود از آیناز خدا حافظی کرده به ست جلو شیشتم با آرمان دست دادم و با خنده و خوشی احوال پرسی میکردم که متوجه نگاه خشمگین بابک شدم واا ایر چکار شد مه ؛ آرمان مهمان ها شما چند نفر استن؟؟؟؟ آرمان ؛ امم شش نفر استن جانمه مه ؛ خوب به نظر تو چی پخته کنم؟؟؟ آرمان ؛ نمیایه خور به عذاب کنی بیازو مانده استی مه ؛ نهه خودمه پخته میکنم صبر لیست بیرون کردم مه ؛ بریم سودا بخریم؟؟ آرمان: اما امروز قراره با امیر بریم بازار مه ؛ اممممم خوب مه نمیرم خیره شما برین به مم بخرین آرمان :ایته مزه نمیده دگه مه: میده بمه ایته کیف میده که به سلیقه شما لباس بپوشم آرمان : باشه خر شدم 😂 مه ؛ بی ادب خانه رفته لباسا خو به لباسا راحتی عوض کردم دست و رو خو ششتم و طرف آشپز خانه رفتم بود دل مه هیچی نماست که بخورم از رفتن مادر مه پنج ماه تیر شده بود اوایل برج عقرب سيزده اي ماه تولد مه بود تولدی که حتی یکبار هم جشن نگرفته بودم روز تولد مه بدترین روز زندگی همه بود حتی امیر و آرمان به تنهایی عادت داشتم ولی آرمان و امیر تا حد توان میخواستن مر خوشحال نگهدارن برنج نم کرده پلاستیک ها سودا یکی یکی وا کزدم اول گوشت گوسفند کباب کردم، باز کفته و جوجه هم اماده کردم و برنج صاف کرده ادویه زدم خوشبو شده بود قورمه سبزی هم پخته کردم و کمی هم شیرینی ( فرنی ) تیار کرده با گل و زیتون تزیین کردم، اگه حوصله به خرج میدادم خیلی خوب بود استعداد مه به ساعت نگاه کردم دیدم پنج و نیم است ، یک گیلاس قهوه به خو تیار کرده بودم که مبایل مه زنگ اماد ، اول خودی مادر گپ زدم کمی خودی نیلی به مادر گفتم که بچه ها امسومهمان دارم و مه همینا پخته کردم که صدا بابا بلند شد اونها یاد کرده بودم خواستم سلامکنم، شروع کردن بابا : عه دختر بخدا بفهمم کدام اشتباهیی بکنی که آبرو بچه ها که بره تور میکوشم هیچی نگفتم هیچی فقط سکوت بابا ؛ بشنیدی چی گفتم؟ مه ؛ ها و قطع کردم اشکامه بی خود روان شد بلند شدم و گاز تنظیم کردم بی صدا گریه میکردم یا مه اماد داخل یخجال مرغ هم داریم مواد آماده کردم و مرغ ها آورده بعد از جوش دادن اخته کردم و داخل فر گدیشتم برفتم بالا حموم کردم هنوز دل مه پر بود در بالکن وا کردم باد ملایمی به رو مه خورد دل مه مانستر ماست میفهمیدم که خوردنیو باعث میشه که یک هفته به شفا خانه تیر کنم اخه زخم معده داشتم هموته ولی حد اقل بغض مه از بین میره مو ها تر خودی حوله داخل آشپز خانه رفتم یک مانستر کامل بخوردم معده مه میسوخت ، به همی فرصت مبایل مه زنگ اماد خودی عسل گپ میزدم با هم خیلی صمیی شده بودیم از امیر میپرسید از نیلی و مادر بعد از خداحافظی صدا در شد ساعت هفت شده بود بچه ها امادن بولیز و پتلون سیاهیی پوشیده پایین رفتم امیر و آرمان باز جیغ داد کشیده داخل شدن ،جوجه کجایی هستی ؟؟ مقبول ؟؟؟؟
تا ساعت دوازده با هم گفتیم وخندیدیم بعد هر سه بلند شدییم میز جمع کردیم او دوتا برفتن به اتاقا خو مم بعد از ششتن پیاله بشقابا به طرف تاق خو رفتم هنوز ارمان وامیر نرفته بودن مه: چری نرفتين امیر وارمان : تو هنوز پایین بودی گفتیم شاید بترسی وایییی اینا چری امشو یکسره برابر گپ میزننن مسخره ها برفتم شب بخیر گفتم برفتم طرف اتاق خو ارمان وامیر باز هم ایستاده بودن بپرسیدم مه: چیکار شده امیر: اووم چیزهه مه: چری ایته میکنی امیر بگو دگه چری من من میکنی امیر: میگم لیلا تو میتونی بري صبانون تيار کنی مهمان داریم اگه نمیتونی بگو از بیرون میگیریم مه : همی ماستی بگی خوب مه اماده میکنم از اول میگفتی برار جو ارمان : تشکر نفس مه مه : خواهش دگه ایته گپا نگی حالی هم برین خواب شین شب هر دو شما خوش ارمان وامیر : شبت خوش بعد از رفتن امیر وارمان به اتاق خو رفتم ویک لیست اماده کردم تا بری صبا شاو نون تيار كنم فقط نپرسیدم چند نفرن ☹️یادم رفت خیره باشه صبا صبح میپرسم بعد از پوشیدن لباس خواب ووردیشتن خرس خو به طرف تخت رفتم وتا سر خو بگذیشتم مر خواب برد صبح برفتم به اشپزخانه بری برادران شکمو تا بیایین ای قهوه میخوردم و چپتر مم دست مه بود ای میخوندم که هر دوتا شیک و اماده پایین امادن امروز بری یک ساعت درس داشتم تا ساعت یازده خلاص میشدم برفتم بالا منتو کریمی با شلوار و شال قهویی پوشیده با پوشیدن ساعت اماده شدم و طرف پوهنتون رفتم از پله ها بالا میشدم که دیدم بابک خودي دو تا رفیقا خو در حال بگو بخند بود بی توجه بریو داخل صنف شدم ولی سنگینی نگاه یو حس میکردم نمیفهمم چری ای چند روز احساس میکنم خیلی نگاه میکنه ، با الناز رو بوسی کرده پهلو یو بشیشتم دیدم بابک بیاماد با یک چوکی فاصله بشیشت وقتی دیدم خیلی نگاه میکنه رو خو طرفیو کرده گفتم بفرمایین بایک : مره میگی،؟ مه : نه دیوار میگم بابک ؛ خو صحیست مه میگم ای مره چی میگه مه ؛ 😕 استاد به صنف اماد و درس شروع شد بابک خیلی شوخ بود به هر ساعت خیلی گپ میزد بیخی حوصله مر سر برده بود یک رقم چهره جذابی داشت اگه نه خیلی سفیدی نبود موهایو بالا زده بود مدام هم دریشی ها شیکی میپوشید ریش یو هم همیشه منظم باغچه کشی کرده بود دو ساعت که یک استاد در حال گپ زدن بود احصاییه و احتمالات خوش دیشتم ولی شوخی ها بابک باعث میشد تمرکز خو از دست بدم اخر صنف بود که استاد با یک خسته نباشین بیرون شد و مه نفس عمیقی کشیدم تقریبا یک هفته میشد که صنف شروع شده بود و به طول ای یک هفته مه هر بار بابک نا دیده از کناریو تیر میشدم نه تنها او به هیچ کدام از بچه ها اجازه نمیدادم حتی بمه نگاه بکنن ، اخرای ساعت بود مصروف جمع کردن چپترا و وسایل خو بودم که دیدم بابک نزدیک میز شد سلام کرد . مه ؛ 😳 علیک بابک : ببخشی مه میخواستم ازت چند تا نوت هفته اول بگیرم مه ؛ ببخشین ولی مه هم هفته اول نبودم بابک : اووو خی چقه بد ، خودت داخل ای گروه نیستی ؟؟ مه : نه 😊 بابک : امممم هیچ دیگه خی مه مزاحمت نمیشم و آهسته دور شد از صنف بیرون شدم که دیدم آیناز منتظر مه ایستاد است بغل گوش یو پوف کردم که جیغ کشید مر خنده گرفت 😂
بعد به طرف اتاق امیر وارد شدم دکراسیون اتاق امیر ترکیب از سیاه وسفید بود یک تخت دونفره وسط اتاق همراه میزکار ست بود یک طرف الماری سیاه سفید بود او هم همچنان ست تخت ومیز بود یک پنجره به شکل پنج ضلعی ویک در به طرف بالکن داشت بعد از پاک کردن اتاق امیر به طرف اتاق نیلا رفتم دکراسیون اتاق نیلا خیلی طفلانه بود کاغد دیواری های که عکس تام جری بود ییک تخت که رو تختی عکس تام وجری همراه فرش اتاق ست بود به روی الماری عکس بزرگ از نام وجری بود کلا ای دختر عاشق تام وجری بود به طرف میز رفتم به روی میز هم عکس تام وجری بود یک عکس بزگ داشت خیلی ناز خندیده بود چقذر او یاد کرده بودم خيلي بمه وابسته بود برفتيم به طرف آشپز خونه كه چيز ميزي بپزم رقتم طرف اشپز خانه تصمیم داشتم بری برادرای گلم قورمه سبزی بپزم چون عاشق قورمه سبزی بودن مواد لازمه از داخل یخچال بیرون کشیدم رو میز که وسط اشپز خانه بود بگدیشتم و برنج هم به نم کردم وشروع به پختن کردم وقتی کارم خلاص شد به دهلیز رفتم کار ارمیلا هم خلاص شده بود و اماده رفتن شد بعد از خداحافظی با ارمیلا به خانه امادم خانه از پاکی برق میزد قرار بود پس صبا مادر جانم بیایین وای چیقدر اونا یاد کردم بلاخره بعد از چهار ماه اونا میبینم به ساعت نگاه کردم ساعت پنج بود پس هنوز وقت بود ارمان وامیر شش میامادن خانه پس حرکت کردم طرف حمام ویک دوش اب گرم سرحال شدم حوله پوشیدم وبیرون شدم یک بلوز سفید وسرمه ای به همراه یک شلوار راه راه سفید پوشیدم مو ها خو خشک کردم وبلند جمع کردم صدای موتر شد بیرون شدم از اتاق به طرف در رفتم صدای امیر بلند شد امیر: صاحب خانه جوجه مقبول مه کجاییی ارمان: بهههه بگیریم از ناز ها مه : بشرم به جا سلاام ایته میگی ، تو هم کمی مر تاز بدی مثل رئیس امیر 😜 ارمان : مثلی که مه اندرم برین بقهرم مه: ارمان مه برفتم به خاطر تو غذا مورد علاقه تو پختم امیر : مه بقهرم چری غذا مورد علاقه مه پخته نکردی 😩 مه : اخه قورمه سبزی پختم شما ها خوش دارین امیر وارمان همزمان گفتن امیر وارمان: فدای تووو عشق مه مه : خدا نکنه بعد هردو رفتن تا لباسا خو عوض کنن مم برفتم میوه برینا اماده کردم وبردم به دهلیز تا کمی خسته گینا کم شه باز هم ارمان وامیر همزمان گفتن امیر وارمان : خير بيني خوهرو مه : خواهش نوش جان ساعت نه رفتم كه ديك جا كنم امیر بیاماد کمک میز بچیندم خودي امیر ارمان هم صدا کردم دو نوع ترشی فلفل از خاطر امیر و ارمان خیلی ترشی خوش دیشتن البته مه نمیدادن خاطری معده مه تکلیف دیشت بعد از خوردن غذا ارمان وامیر ظرفا ششتن نگدیشتن میز خودینا جمع کنم گفتن تو از صبح خیلی کار کردی خسته شدی گفتم مه؛ نیوم یکه خو پاکاری نکردم ارمیلا هم بود هر چی اسرار کردم اونا انکار کردم بلاخره اونا موفق شدن مم برفتم به دهلیز بعد از ششتن ظرفا برفتم به ته اشپزخانه دهن وا موند خیلی پاک کردن قربان برار خو برم بعد از بردن چای وشیرینی ومیده به دهلیز برفتم به بین هر دوتا بشیشتم امیر گفت امیر: فردا بریم بازار بعضی لوازم به کار داریم بخیریم ارمان: بریم مم به خو چند دست لباس بخرم تو هم بخر امیر هم به خو چند دست لباس بخره تا مادر بیاین مه وامیر : باشه
_: توبه چی بلا بود دیگه دخترا پیش مه که میرسن نفس شان قط میشه ایره ببی بی توجه به گپ یو طرف صنف رفتم چون مه یک هفته دیر تر آمادم بری ثبت نام اصلا حوصله نداشتم روز تا شام خو بودم صنف پیدا کردم بسم الله کرده داخل شدم آیناز هم خودی مه بود به قطار دوم فقط دو تا دختر بودن سلام کردم مه ؛ سلام ببخشین اینجی جا کسی است؟ دختر : نه جانمه شما نو امادین؟؟ مه :- بلی دختر : خوش امادین مه مریم هستم و ای هم دوست مه الناز مه : خوش باشین تشکر مه لیلا هستم دوست مه آیناز جانم همراه مریم والناز دست دادم بعد از احوال پرسی نشستیم سر جا خو کم کم بچه ها همه آمادن صنف پر شد. استاد آماد سر صنف خود خو معرفی کرد بعدبه سر جایگاه خو وحاظری وردیشت وشروع کرد به حاظری گریفتن استاد در حال حاظری گریفتن بود در صنف زده شد استاد: بفرمایید در باز شد و همو بچه گه داخل صنف شد اعصاب مه خیلی خراب شد یعنی قراره ای همصنفی مه بشه ای خدااااااا 😭 استاد: اقای بابک چری دیر امادین بابک :ببخشی استاد کمی ناوقت شد کارم د تدریس تال خورد استاد: دگه دیر نکنین اگه نه 5 نمره از نمره آخر سال شما کم مشه بابک : ببخشی استاد دگه تکرار نمیشه استاد : بسیار خوب بفرمایید بشینید بابک رفت نشست استاد اسامی خواند وتدریس شروع شد چون به ای رشته خیلی علاقه دیشتم تمام حواس مه به درس بود تایم خلاص شد همراه آیناز بلند شدیم همراه الناز ومریم وچند تا دخترا دگه خداحافظی کردم واز صنف بیرون شدیم وبه طرف در خروجی رفتیم دم پوهنتون آرمان منتظرم بود قرار بود همراه ارمان برم کتاب خانه وچند تا کتاب لازم داشت وتهیه کنه هر به آیناز اسرار کردم همراه ما نیاماد خودی آیناز خداحافظی کردم وطرف موتر آرمان رفتم مه: سلاااامممممم بر برادر عزیزتر از جانم آرمان : علیک السلام گل مقبول مه خوبی خواهرو مه : ها شکر تو خوبی نفس خواهر آرمان : ها شکر خوبم مه: الهی شکر آرمان: چیرقم بود صنف درسا تو خوب بود مشکل چیزی خو نداری مه: نه همه چی به خوبی پیش میره آرمان : الهی شکر بعد از خرید چند تا کتاب از کتاب خانه بیرون شدیم وبه طرف خانه رفتیم تقریبا یک ماه بعد مادر جانمه میامادن خیلی اونها یااد کردم خیلی خیلی از همه بیشتر نیلی جان خو امروزبیکار بودم پاکاری میکردم اول پایین کامل پاک کردم ، دختر خاله که همیشه کارا پاکاری خانه ما میکرد هم خودی مه کمک میکرد تیز تیز پاکاری میکردم بری چاشت هم چند تا تخم پخته کردم بالا رفته اتاق خو رنگ و دکراسیون اتاق خو خیلی خوش دارم رنگ نقره یی و سفید با کلکین مثلثی شکل با پرده ها الیر به رنگ سفید و نقره یی تخت مه همراه با الماری لباس و میز آرایش هم به رنگ های سفید و نقره یی پایین تخت میز تلویزون رو یو هم چند تا اسپیکر بعد از پاکاری اتاق خلاص شدم بعد از پاکاری اتاق خود خو برفتم طرف اتاق ارمان دکراسیون اتاق ارمان ترکیب از کاغذ دیواری ها ی سفید و سرمه تخت سفید وسرمه ای همراه میز کنار تخت ست بود ویک فرش خیلی مدرن به رنگ سرمه وسفید رفتم طرف بالکن اتاق پرده سقید کنار زدم وشروع به پاکاری کردم در اخر به عکس بزرگ بالای تخت نگاه کردم ارمان خیلی جذاب بود وخوشتیپ قربان برار خو برم
شب خوش خواب راحت و از اتاق بیرون شدم از رفتن مادر سه ماه تیر شده بود هر روز و هر شب خودینا گپ میزدم ، نیلی هم خیلی ناز شده بود به ای مدت فقط دو بار خودی بابا گپ زدم چند بار آیناز پیش مه اماد چند بار خودی بچه ها خرید رفتم و چکر زدیم چند بار به خانه حاجی مادر خو رفتیم دو خانه کاکا جان رفتیم خیلی خوش گذشت. دیشو به مادر گفتم که امروز میرم به پوهنتون و شنیدم که بابا باز گپ خو تکرار کردن( چشم چرونی نکنی دست از پا خطا کردی تور میکوشم ) ولی مه سنگ تر ازی گپ ها شده بودم که به ای گپ ناراحت شم جلو آیینه ایستاد شدم به چهره نگاه کردم دختری با مو های بلند و پرپشت سیاهی تا پایین تر از کمر ، پوست سفید ، بینی و لب متوسط ، چشما كلان عسلي رنگ داشتم ، اندام خیلی خوبی با وجودی هیچ وقت باشگاه نرفتم ولی همه میگفتن اندام تو خیلی عالیه مه فکر میکنم هیچ مقبولی ندارم اما همه میگن خیلی جذابی مخصوصا وقتی میخندی چشما توخيلي جذاب میشه که دل آدم میره از داخل الماری یک مانتو جلو وا میدی سیاهی زیری و پتلون سیاهی و شال رنگ خاکستری ، ساعت رولکس خاکستری هم که ست ساعت آرمان بود پوشیدم کوله خو اماده کردم با گرفتن حجاب بسم الله گفته بیرون شدم امیر هم طرف شرکت میرفت ساعت نگاه کردم هفت و پنج دقیقه بود رفتم پایین آرمان جو هم پایین بعد از سلام هر سه تا چپ و بی صدا صبحانه میخوردیم مه طبق معمول فقط یک گیلاس قهوه میخوردم ولی ای دو برار بد شکم مه تمام یخچال سر میز خالی کرده بودن امیر آدرس پوهنځی اقتصاد بمه میداد ، آرمان هم مسخره بازی میکرد که دختر پوهنتون میره پوهنتون کلان بااااااا دگه مار تحویل نمیگیره ، باید هشت و نیم حاظر میبودم بخاطر ای روز خیلی زحمت کشیده بودم آیناز بیاماد خودی هم برفتیم به بین راه هر رقم اختلاتی بکردیم تا بلاخره به پوهنځی خو رسیدیم اقتصاد🥰 خدایا شکر به طرف تدریس مار رهنمایی کردن و برفتیم به ثبت نام وقتی کار ما خلاص شد تشکری کرده و در وا کردم که بیرون شم که محکم به دیوار خوردم( نه مثلی که دیوار نبود چون بوی خوبی میداد ) سر خو بالا کردم با یک بچه خیلی جذابی رو به رو شدم با عصبانیت طرف نگاه کرده گفتم: متوجه باشین آقای محترم _: ببخشی ایتو که مالو میشه تو خوده د جانم زدی مه : معمولا وقتی به جایی داخل میزن اول دروازه تک تک میکنن بعد از گرفتن اجازه داخل میشن و بعد بی هیچ گپی از اتاق بیرون شدم