عاشقانه های فاطیما

#زوربای_یونانی
Канал
Эротика
Политика
Музыка
Искусство и дизайн
ПерсидскийИранИран
Логотип телеграм канала عاشقانه های فاطیما
@asheghanehaye_fatimaПродвигать
790
подписчиков
20,9 тыс.
фото
6,39 тыс.
видео
2,93 тыс.
ссылок
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا عشق گلایه دلتنگی اعتراض ________________ و در پایان آنچه که درباره‌ی خودم می‌توانم بگویم این است: من شعری عاشقانه‌ام در جسمِ یک زن. الکساندرا واسیلیو نام مرا بنویسید پای تمام بیانیه‌هایی که لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
.

درست همانجا که تاریک‌ترین نقطه
سرنوشت می‌نماید، باید رقصید؛
پنجه‌ در‌ پنجه زندگی...!


#نیکوس_کازانتزاکیس
📙#زوربای_یونانی


@asheghanehaye_fatima
تو به هر جای من دست بزنی دادم درمی آید. سر تا پای من چیزی
به جز زخم و ورم نیست،

و آن وقت تو با من از ( زنها )حرف میزنی

من از وقتی که حس کردم براستی مرد واقعی شده ام دیگر برای نگاه کردن به آنها سر برنگردانده ام.

فقط لحظه ای چند مثل خروس لمسشان می کردم و میرفتم پی کارم.

@asheghanehaye_fatima

#زوربای_یونانی
Forwarded from اتچ بات
‍ _ بیا زوربا، بیا رقص یادم بده!

زوربا از جا پرید و چهره‌اش برق زد.

_ رقص، ارباب؟ رقص؟ بسیا خوب، بیا!

_ شروع کنیم، زوربا. زندگی من عوض شده. یااللـه!

_ برای شروع کار، من رقص زئیمبه کیکو که یک رقص وحشی جنگی است به تو یاد می‌دهم. ما کمتیه‌چیها همیشه این رقص را پیش از رفتن به جنگ می‌کردیم.

کفشها و جورابهای بادمجانی رنگش را درآورد و تنها پیراهنش را به تن گذاشت؛ و چون داشت از گرما خفه می‌شد آن را نیز کند و به من دستور داد:

_ به پای من نگاه کن، ارباب! خوب دقت کن!

یک پای خود را جلو برد، آهسته آن را با زمین مماس کرد، و بعد، پای دیگرش را جلو برد. پاها بشدت و با شادیِ تمام در هم آمیختند و زمین به صدا درآمد. شانۀ مرا گرفت و گفت:

_ حالا فرزند، هر دو با هم!

هردو به رقص درآمدیم. زوربا بسیار جدی و با شکیبایی و مهربانی حرکات غلط مرا تصحیح می‌کرد. من هم جرات پیدا کرده  بودم و حس می‌کردم که زیر پاهای سنگینم بال درآورده‌ام.

زوربا که برای رنگ گرفتن دست بر هم می‌کوفت داد زد:

_ آفرین، پسرم، آفرین! تو برای خود اعجوبه‌ای هستی! مرده‌شور آن کاغذها و دواتها را ببرد! مرده‌شور اموال و منافع را ببرد! مرده‌شور معدن و صومعه را ببرد! حال تو هم می‌رقصی و زبان مرا یاد گرفتی دیگر چه چیز هست که نتوانم به‌هم بگوییم!

با پاهای لختش بر سنگریزه‌ها کوبیدن گرفت و شروع به دست زدن کرد. داد زد:

_ ارباب، من خیلی چیزها دارم که به تو بگویم. به عمرم هرگز کسی را به قدر تو دوست نداشته‌ام. خیلی چیزها دارم که به تو بگویم ولی زبانم یارا نمی‌کند. بنابر این برایت خواهم رقصید. کنار برو که لگدت نکنم.! به پیش! اها! اها!

پرشی کرد و پاها و دستهایش تبدیل به بال شدند. آن گونه که او از روی زمین یکراست به هوا می‌پرید بر زمینۀ آسمان و دریا به‌فرشتۀ پیری می‌مانست که در حال عصیان باشد؛ چون این رقص زوربا تماما مبارزه‌جویی و لجاج و عصیان بود. انگار داد می‌زد: « تو ای خدای توانا، با من چه می‌توانی بکنی؟ تو هیچ کاری با من نمی‌توانی بکنی جز اینکه مرا بکشی. بکش، به جهنم! من دق دلم را خالی کرده و آنچه می‌خواستم بگویم گفته‌ام. فرصت رقصیدن هم داشته‌ام و دیگر نیازی به تو ندارم!»

از نگاه کردن به رقص زوربا برای نخستین بار فهمیدم که تلاش رویایی آدم برای مغلوب کردن ثقل چه معنی دارد. استقامت و چالاکی و غرور او را تحسین می‌کردم. پاهای زوربا با تند و مهارت خود تاریخچۀ شیطانی آدمیزاد را بر سنگریزه‌ها نقر می‌کردند.

مکثی کرد و نگاهی به سوی دستگاه فروریختۀ سیم نقاله و تل وسایل آن انداخت. خورشید به سمت مغرب سرازیر می‌شد و بر طول سایه‌ها می‌افزود. زوربا مانند اینکه ناگهان به یاد چیزی افتاده باشد چشمهای خود را دراند، رو به من برگشت و با حرکتی عادی کف دست خو را روی دهانش گذاشت. گفت:

_ وای، وای، ارباب! جرقه‌هایی را که آن غول می‌پراند دیدی؟

هردو غش‌غش خندیدم.

زوربا به سمت من پرید، مرا در بغل گرفت و شروع به بوسیدنم کرد. با مهربانی داد زد:

_ تو هم می‌خندی، ارباب؟ تو هم می‌خندی؟ آفرین به تو، پسرم!

در حالی که هر دو از خنده ریسه می‌رفتیم مدتی مدید روی سنگریزه‌ها کشتی گرفتیم و بازی کردیم. سپس هر دو به زمین افتادیم، روی سنگریزه‌ها دراز کشیدیم و در آغوش هم به خواب رفتیم.

زوربای یونانی|نیکوس‌ کازانتزاکیس|ترجمه:محمد قاضی

ویدئو: سکانس رقص زوربا(آنتونی کویین) در فیلمِ #زوربای_یونانی ساخته‌ی #مایکل_کاکویانیس.

موسیقی: میکیس تئودوراکیس
#‌ویدئو
#رقص

@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima



به‌یاد یک روز صبح افتادم که در تنۀ درختی پیله‌ای را یافته بودم، درست در آن دم که پروانه قشر پیله را دریده و آمادۀ بیرون پریدن بود. مدت مدیدی انتظار کشیدم، اما پروانه زیاد درنگ می‌کرد ومن شتاب داشتم. خشمگین بر آن خم شدم و با نفسم شروع به گرم کردن آن کردم. بی‌تابانه پیله را گرم کردم و معجزه با آهنگی تندتر از آنچه در طبیع روی مید‌هد در برابر چشمان من روی داد. پیله باز شد و پروانه در حالیکه خود را می‌کشید از آن بیرون خزید؛ و من وحشتی را که در آن دم احساس کردم هرگز از یاد نمی‌برم: بالهای پروانه هنوز باز نشده بود و او با تمام نیروی جسم نحیف و لرزانش می‌کوشید که آنها را از هم بگشاید. من که بر او خم شده بودم با نفسم کمکش می‌کردم؛ ولی بیهوده بود. بلوغی صبورانه لازم بود و بازشدن بالها می‌بایست آهسته در پرتو خورشید صورت بگیرد. اکنون دیگر خیلی دیر شده بود. نفس من پروانه را واداشته بود که پژمرده و نزار و پیش از وقت ظاهر شود. مایوس وبا بی‌حالی تکانی به خود داد و چند ثانیۀ بعد در کف دست من جان سپرد.

این نعش کوچک به گمان من بزرگ‌ترین باری است که بر دوش وجدان خود دارم، زیرا من امروز خوب می‌فهمم که تعدی به قوانین بزرگ طبیعت کفر محض است. ما نباید شتاب کنیم، نباید بی‌تابی از خود نشان بدهیم و باید با اعتماد تمام از آهنگ ابدی طبیعت پیروی کنیم.

بر صخره‌ای نشستم تا با فراغ بال این فکر سال نو را در خود تجزیه و تحلیل کنم. آه! ای کاش آن پروانۀ کوچک می‌توانست همچنان در جلو چشم من بپرد و راه را به من بنماید!



#زوربای_یونانی
#نیکوس_کازانتزاکیس
ترجمه: #محمد_قاضی
_ زوربا...( و بزور جلو خودم را گرفتم که خودم را در بغلش نیندازم) موافقم، زوربا! تو با من بیا. من در کرت معدن زغال لینییت دارم و تو آنجا ناظر کارگران خواهی بود. شبها هر دومان روی ماسه‌ها دراز خواهیم کشید ـ من در این دنیا نه زن دارم، نه بچه و نه سگ ـ و با هم خواهیم خورد و خواهیم نوشید. بعد از آن هم تو سنتور خواهی نواخت...

_ التبه اگر دل و دماغش را داشته باشم. می‌فهمی؟ اگر سرحال باشم. در مورد کار کردن برای تو، تا بخواهی کار می‌کنم، چون آدم تو هستم. اما سنتور زدن موضوع دیگری است. سنتور یک حیوان وحشی است که احتیاج به آزادی دارد. من اگر سرحال باشم خواهم نواخت و آواز هم خواهم خواند. رقص زئیم بکیکو و هاساپیکو و پندوزالی هم خواهم کرد. ولی از همین اول به تو می‌گویم که من حتما باید سرحال باشم. برادری‌مان بجا، بزغاله یک هفتصد دینار. اگر تو بخواهی مجبورم کنی دیگر حسابی با هم نخواهیم داشت. برای این جور چیزها تو باید بدانی که من یک انسان هستم.

_ یک انسان؟ منظورت چیست؟

_ خوب، معلوم است دیگر، یعنی آزادم!

صدا زدم:

_آی پسر، یک پک دیگر عرق نیشکر!

زوربا داد زد:

_ دو پک دیگر! تو هم باید بخوری. می‌خواهیم گیلاسهامان را به هم بزنیم. جوشاندۀ مریم‌گلی و عرق نیشکر با هم جور نیستند. تو هم باید یک پک عرق بخوری تا پیمان ما قوام بیشتری پیدا کند.

هر دو استکانهامان را به‌هم زدیم. اکنون دیگر کاملا روز شده بود. کشتی سوت می‌زد. قایقرانی که چمدانهای مرا به کشتی آورده بود به من اشاره کرد. در حالی که از جا برمی‌خاستم گفتم:

_ خدا به همراهمان! برویم!

زوربا با خونسردی افزود:

_ و شیطان هم...

#زوربای_یونانی
#نیکوس‌_کازانتزاکیس
ترجمه: #محمد_قاضی

@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima



ديگر همه چيز تمام شده بود! دل من از وسط به دو نيم شد، ولی اين دلِ بدجنس زود هم جوش خورد. تو بايد آن بادبانهای وصله‌دار را ديده باشی كه وصله‌های قرمز و زرد و سياه را با نخهای ضخيم به آنها دوخته‌اند و ديگر حتي در توفانهای شديد هم پاره نمیشوند. دل من هم مثل آن بادبانهاست: از هزار جا سوراخ شده و هزار وصله خورده است. ديگر از چه بترسد!

#زوربای_یونانی
#نیکوس_کازانتزاکیس
@asheghanehaye_fatima



دیگر همه چیز تمام شده بود! دل من از وسط به دو نیم شد، ولی این دل بدجنس زود هم جوش خورد. تو باید آن بادبان‌های وصله دار را دیده باشی که وصله‌های قرمز و زرد و سیاه را با نخ‌های ضخیم به آنها دوخته‌اند و دیگر حتی در طوفان‌های شدید هم پاره نمی‌شوند. دل من هم مثل آن بادبان‌هاست؛ از هزار جا سوراخ شده و هزار وصله خورده است. دیگر از چه بترسد.



#زوربای_یونانی
#نیکوس_کازانزتاکیس
@asheghanehaye_fatima



هر بار که رنج می‌برم قلبم متلاشی می شود.
در حال حاضر این دل من آن قدر ترک و زخم دارد که دیگر عادت کرده است و فورا جوش می خورد و اثری از زخم باقی نمی ماند.
من پوشیده از زخم‌های شفای یافته هستم و به همین جهت است که تا این حد پر طاقتم.



#زوربای_یونانی
#نیکوس_کازانتزاکیس
@asheghanehaye_fatima



خدا گاهی به صورت لیوانی آب خنک است. گاهی به صورت پسرکی که به روی زانوان شما می جهد
یا زنی افسونگر و یا فقط به صورت یک گردش کوتاه سحری.
خوشا به سعادت کسی که بتواند او را در زیر هر نقابی بشناسد

#زوربای_یونانی
@asheghanehaye_fatima



 دقت کرده ای ارباب !
هر چیز خوبی که در این دنیا هست اختراع شیطان است؟زنان زیبا ,بهار ,خوک شیری کباب کرده ,شراب وهمه این چیزها را شیطان درست کرده است .واما خدا کشیش ونماز وروزه وجوشانده بابونه وزنهای زشت را آفریده است....!اَه!
____________

این پاراگرافی از رمان بی نظیر
#زوربای_یونانی
اثر #کازانتزاکیس است .

اثری فوق العاده از نویسنده ای بزرگ
رمان درباره ی نویسنده ی جوانی است که بر حسب اتفاق با پیرمرد خوش مشرب و شادی آشنا می شود که قصد بازگشایی معدنی را در یکی از شهرهای یونان دارد
کازانتزاکیس زندگی را در واقعیت جستجو می کند
زیستن را نه در کتاب، که در آغوش یک زن ،نوشیدن شراب، شاد بودن و رها بودن پیدا می کند
زوربای این رمان شاهکار به معنای واقعی رهاست
از هر قید و بند و تفکر و تعصبی
پیرمرد مرموز نم نم به دلتان می نشیند
اوایل از کارهایش شگفت زده میشوید و ورق به ورق که داستان پیش میرود در گوشت و خونتان حل میشود
اگر عاشق زندگی هستید
اگر دلتنگ رهایی هستید
اگر لذت بردن از حیات را از یاد برده اید
اگر دلتان می خواهد پوست بیندازید
توصیه اکید من این کتاب شاهکار است
شادی و در لحظه زیستن
رها بودن و بی قیدی
خلاصه که کتاب را بخوانید تا بفهمید چرا؟


واينکه
ترجمه #محمدقاضی بهترین است
__________