چهرهات را به من بنما
اکنون که میتوانی چهرهی راستینِ مرا ببینی، چهرهی دیگری را
چهرهی من که همیشه چهرهی همهی ماست
چهرهی درخت و نانوا
راننده و ابر و ملاح
چهرهی خورشید، دره، پدرو، پابلو
چهرهی تنهایی اشتراکی ما
بیدارم کن، من تازه متولد شدهام:
زندگی و مرگ
در تو آشتی میکنند، بانوی شب
برج زلالی، ملکهی بامداد
دوشیزهی ماه، مادرِ مادرِ آبها
جسمِ جهان، خانهی مرگ
من از هنگامِ تولدم تا کنون سقوطی بیپایان کردهام
من به درونِ خویشتن سقط میکنم بیآنکه به ته برسم
مرا در چشمانات فراهم آر، خاک بربادرفتهام را بیاور
و خاکستر مرا جفت کن
استخوانِ دونیمهشدهام را بند بزن
بر هستیام بِدم، مرا در خاکات مدفون کن
بگذار خاموشیات اندیشهیی را که با خویش عناد میورزد
آرامش بخشد:
دستات را بگشای
ای بانویی که بذرِ روزها را میافشانی
روز، نامیراست، طلوع میکند، بزگ میشود
زاییده شده است و هیچگاه از زاییده شدن خسته نمیشود
هر روز تولدیست، هر طلوع تولدیست
و من طلوع میکنم
ما همه طلوع میکنیم
خورشید با چهرهی خورشید طلوع میکند
خوآن با چهرهی خوآن طلوع میکند
چهرهی تمامِ مردان
دروازهی هستی، بیدارم کن و طلوع کن
بگذار من چهرهی این روز را ببینم
بگذار من چهرهی این شب را ببینم
همه چیز دگرگون میشود و مرتبط میشود
معبرِ خونِ پل، ضربانِ قلب،
مرا به آن سوی شب ببر
آنجا که من تو هستم آنجا که ما یکدیگریم
به خطهیی که تمام ضمایر به هم زنجیر شدهاند...
■شاعر:
#اوکتاویو_پاز ■برگردان:
#احمد_میرعلایی √●بخشی از شعرِ «سنگِ آفتاب»
@asheghanehaye_fatima