#حکایت بازرگانى را شنيدم كه صد و پنجاه شتر، داشت و چهل بنده خدمتكار.شبى در جزيره كيش مرا به حجره خويش در اورد. همه شب نيارميد از سخنهاى پريشان گفتن. كه فلان انبازم به تركستان و فلان بضاعت به هندوستان و اين قباله فلان زمين است و فلان چيز را فلان، ضمين.
گاه گفتى:خاطر اسكندريه دارم كه هوايي خوشست. باز گفتى:نه، كه درياى مغرب مشوشست.
سعديا!سفرى ديگرم در پيشست. اگر آن كرده شود، بقيت عمر خويش بگوشه بنشينم.
گفتم:آن كدام سفرست؟
گفت:گوگرد پارسى خواهم بردن به چين كه شنيدم قيمتى عظيم دارد و از آنجا كاسه چينى به روم آرم و ديباى رومى به هند و فولاد هندى به حلب و آبگينه حلبى به يمن و برد يمانى به پارس و زان پس تركِ تجارت كنم و بدكّانى بنشينم . انصاف، از اين ماليخوليا چندان فرو گفت كه بيش طاقت گفتنش نماند.گفت:اى
سعدى!تو هم سخنى بگوى از آنها كه ديده اى و شنيده، گفتم:
آن شنيدستى كه در اقصاى غور
بار سالارى بيفتاد از ستور
گفت: چشمِ تنگِ دنيا دوست را
يا قناعت پر كند يا خاكِ گور
#گلستان_سعدىhttps://telegram.me/joinchat/BxGkCzueYAp0YK46nIu-xQ