➕ بعد از 60 سال پادویی و زحمت، تو این دنیا 4 دهنه مغازه دارم و یک باب آپارتمان
با همسرم تنها زندگی میکنم و 4 فرزندم، زندگی تشکیل دادهاند.
دوتا عروس دارم و دو تا داماد و چند تا هم نوهی شیرین زبان.
➕ یکی از مغازهها را خودم میچرخانم و بقیه را اجاره دادهام.
اوایل شروع کرونا، همسرم خیلی اصرار داشت که این روزها مغازه را تعطیل کنم
چون با مشتریهای زیادی سر و کار دارم، نکند کرونا بگیرم، اما من گوش نکردم .
همسرم برای اینکه مرا متقاعد کنه، همهی بچهها را شام دعوت کرده بود و کلی تدارک دیده بود .
➕من اطلاع نداشتم و دَم عید مشتری زیاد بود و دیر وقت رسیدم خونه.
دیدم همسرم خیلی گرفته و غمگین نشسته و کلی غذا و میوه و…
پرسیدم چی شده مهمان داریم؟ چرا ناراحتی؟
گفت:
بشین خستگی رفع کن فعلاً شام بخور برات تعریف میکنم .
بعد از شام گفت: امروز زنگ زدم به بچهها گفتم
پدرتون حرف منو گوش نمیکنه میره درِ مغازه
با این همه آدم سروکار داره میترسم کرونا بگیره من نگرانش هستم،
➕ امشب همتون بیایید شام خونه ما ببینیم راضیش میکنیم نره مغازه،
اما همشون به بهانههای مختلف زنگ زدن و گفتن نمیتونیم بیایم. گفتم اینکه ناراحتی نداره حتماً کار داشتن.
گفت چه کاری، اونا از ترس اینکه تو کرونا نگرفته باشی نیومدن.
راستش خودم هم حالم گرفته شد و چند تا لعنت و نفرین کردم به کرونا و این وضع که پیش اومده و...
➕ به خاطر نگرانی همسرم، مغازه را تعطیل کردم و بدون اطلاع بچهها رفتیم کیش.
بعد از چند روز یکی از پسرا زنگ زد که بگه مادر بزرگِ زنش چشم عمل کرده که بریم بهش سر بزنیم.
ولی همسرم حرفشو قطع کرد و از روی دق و دلی و با ناراحتی بهش گفت:
تو به فکر مادربزرگِ زنت هستی، نمیپرسی بابات کجاست و حالش چطوره؟
پسره گفت چطور مگه؟
همسرم گفت: راستش بابات کرونا گرفته الان چند روزه آوردمش بیمارستان
حالش وخیمه و احتمالاً یکی دو روز دیگه هم زنده نیست.
➕ پسره مثلاً ناراحت شد و گفت نمیشه که ما بیایم بهش سر بزنیم باید چکار کنیم؟
همسرم گفت هیچی اگه فوت کرد خودشون دفنش میکنند و مراسم هم که ممنوعه و...
منهم کلی خندیم و گفتم خوب فکری کردی که اینطوری بهشون گفتی، ببینیم چه کار میکنند!
ما حدود یه هفته تو کیش موندیم و برگشتیم.
البته تو این مدت بچهها باز هم زنگ زدند و احوال منو از مادرشون پرسیدن و ایشون هم روز آخر گفت:
که من فوت کردم و مشغول کارهای قانویش برا دفن هست.
➕ آخرینباری که بچهها به مادرشون زنگ زدند همه میگفتند:
احتمالاً تو هم گرفتی، آزمایش دادی؟ ایشون هم گفت نه، ممکنه، چون همش پیش باباتون بودم!
بهمین خاطر اصلاً نیامدن که به مادرشون هم سر بزنند تا اینکه یه روز بهشون گفت:
نترسید آزمایش دادم، من ندارم، اومدن خونه رو هم ضد عفونی کردن و ...
گفتن پس شب میاییم پیشت. قرار گذاشتیم من تو اتاق پنهان بشم و بازی را ادامه بدیم.
➕ وقتی بچهها اومدن، پس از کمی ناراحتی و پخش یه جعبه خرمایی که یکیشون آورده بود و...
یکی از عروسا گفت: خدا بیامرزه، عمر خودشو کرده بود، خوب شد بچهها نیومدن که بگیرن.
یکی از دامادا گفت: خدا رحمت کنه، حمید دیر وقته اون برگهها را نشون مامان بدید!
یکی از دخترا ناراحت شد و گفت حالا چه وقت این کاره و...
➕ هر چهارتاشون رفته بودند دنبال انحصار وراثت و بین خودشون مغازهها را تقسیم کرده
و آپارتمان را برای مادرشون در نظر گرفته بودند
و کاغذی بین خودشون امضا کرده بودند و حالا سراغ سندها را میگرفتند.!
همسرم گفت: بذارید کفنش خشک بشه و...
تو همین لحظه از اتاق اومدم بیرون و کلی سرشون دادم زدم و خدمت همهشون رسیدم...
➕ وقتی دیدم به جای 4 تا فرزند، «چهارتا کرونا» بزرگ کردم،
همونجا تصمیم گرفتم مغازهها و آپارتمان را بفروشم و پولشو برای
کمک به بیماران کرونایی اهدا کنم و با همسرم به دیاری دیگر کوچ کنیم،
دیاری روستایی و عشایری که چند تا گوسفند بگیریم و تا پایان عمر
با احشام و حیوانات زندگی کنیم که «چوپانی گوسفندان» به مراتب از بزرگ کردن این گونه فرزندان بهتر و با ارزشتره.
منسوب به یک نیکوکار ایرانی که پول فروش چهار مغازه را به بیماران کرونایی، اهدا کردند.