💌 #رمان⚜#فرنوش#قسمت_اول_ترم تموم شد ديگه حالا کو تا دوباره بچهها رو ببينم. داشتم ازشون
خداحافظی میکردم. تو چی؟ ! چرا سرت رو انداختی پايين و رفتی؟ يه خداحافظیاي، چيزي!
کاوه_ هيچی نگو ! من مخصوصاً رفتم يه گوشه قايم شدم ! به هر کدوم از اين دخترا قول دادم که مامانم رو بفرستم خواستگاريشون ! الان همهشون میخوان بهم آدرس خونهشون رو بدن!
تو همين موقع يه ماشين شيک و مدل بالا پيچيد جلوي ما و با سرعت رد شد بهطوري که آب و گل تو خيابون پاشيد به شلوار ما. کاوه شروع کرد به داد و فرياد کردن و مثل زنها ناله و نفرين میکرد
_اوهوووي... همشيره! حواست کجاست؟! الهی گيربکس ماشينت پاره پاره بشه! پسر نزديک بود بزنه بهتها ! نگاه کن ! تا زيرشلوارم خيس آب شد ! الهی سيبک ماشينت بگنده ! نگاه کن! حالا هر کی رد میشه میگه اين پسره تو شلوارش بیتربيتی کرده!
_میشناسيش؟
کاوه_ همه میشناسنش ! سال اولیه . خوشگل و پولدار ! به هيچکسم محل نمیذاره! بهجان تو بهزاد اين مخصوصاً پيچيد طرف ما! الهی شيشه ماشينت جر بخوره!
_نه بابا! انگار فرمون از دستش در رفت.
کاوه گاهی با صداي بلند يه نفرين به اون ماشين میکرد و يه جمله آروم به من میگفت مردهشور اون چشماي هيزت رو ببرن که زیر چشمی ما رو نگاه نکنه
_اين چرت و پرتا چيه میگی؟!
کاوه_ مرده شور اون رنگ ماشينت رو ببره که از همين رنگ دو تا زيرشلواري؛ تو خونه دارم! خندهام گرفته بود. اينا رو میگفت و بهطرف ماشين دست تکون میداد
_پسر چرا اينطوري میکنی؟
کاوه_ شايد تو آينه ما رو ببينه و برگرده!
در همين موقع اون ماشين ايستاد و دندهعقب گرفت که کاوه دوباره شروع کرد
_الهی روغنسوزي ماشينت بجونم بيفته ! الهی درد و بلاي لنت ترمزت بخوره تو کاسه سر اين بهزاد!
_لال شی! اينا چيه میگی؟!
ديگه ماشين رسيده بود جلوي ما
_سلام. معذرت میخوام که بد رانندگی کردم. يه لحظه حواسم پرت شد.
کاوه_ ببخشيد، پدر شما سرهنگ نيستن؟
_نه چطور مگه؟
کاوه_ عذر میخوام، فکر می کنم پدرتون بايد يا وزير باشن يا وکيل.
_نه، اصلاً!
کاوه_ خب الحمدالله!
بعد بلند گفت
_خانم اين چه طرز رانندگی يه؟ ! باباتونم که کارهاي تو اين مملکت نيست که شما اينطوري رانندگی میکنين! نزديک بود ما رو بکشی!
آروم زدم تو پهلوش و گفتم
_عذر میخوام خانم. اين دوست من کمی شوخه.
_بايد ببخشيد. اسم من فرنوش ستايشه طوري که نشديد؟
کاوه_ آب و گل و شل از پر پاچه مون راه افتاد خانم جون!
فرنوش خنديد و گفت
_شما کاوه خان هستين . بذلهگويی شما تو دانشکده معروفه . همه از شوخطبعیتون تعریف میکنن. تا فرنوش اينو گفت، صداي کاوه ملايم شد و رنگ عوض کرد و گفت
کاوه_ من کوچيک شما هستم شما واقعاً! چه خانم فهميدهاي هستين!
_اسم من بهزاده. اينم کاوه دوستمه.
کاوه_ هر دو کنيز شماييم!
فرنوش_ بازم ازتون معذرت میخوام.
کاوه_ فداي سرتون ! اصلاً بذارين من اين وسط خيابون بخوابم، شما با ماشينتون دو سه بار از رو من رد شين ! اصلاً چه قابلی داره؟ چيزي که زياده اينجا جون آدميزاده! اصلاً شما دفعه ديگر خبر بدين تشريف ميارين، خودمون و دو سه تا از بچههاي کلاس رو بندازيم جلو ماشينتون! واالله! بی تعارف میگم!
_بس کن کاوه! ببخشيد خانم. خيلی ممنون که برگشتيد. خوشبختانه اتفاقی نيفتاده.
کاوه_ بعله ! شلوارهامون رو میديم خشکشويی، گور پدر جناق سينه من و پاي بهزادم ورم کرده! خودش خوب میشه!
فرنوش که ناراحت شده بود از من پرسيد
_پاتون مشکلی پيدا کرده؟
_خير. خواهش می کنم شما بفرمايين.
کاوه_ خير خانم محترم . ايشون مغزشون مشکل پيدا کرده . حالا لطفاً يه دقيقه تشريف بيارين پايين، همين جا کوروکی بکشيم ببينيم مقصر کيه!
من به کاوه چشمغره رفتم که فرنوش متوجه شد و با خنده از ماشين اومد
پايين و گفت
_از آشنايیتون خوشبختم. حالتون چطوره؟
_ممنون شما چطورين؟
فرنوش_ شما همين جا درس میخونين، چندين بار شما رو تو محوطه دانشکده ديدم.
_منم همينطور. منم شما رو چند بار ديدم.
کاوه_ انگار شکستن جناق سينه من باعث آشنايی شما شد ! فکر کنم اگه من کشته میشدم شما دو تا با هم عروسی میکردين!
فرنوش دوباره خنديد و من چپ چپ به کاوه نگاه کردم که کاوه به فرنوش گفت
_نگاه به چشماي اين نکنين! اين مادرزادي چشماش چپه!
_بس کن کاوه خان.
کاوه_ باباجون، اين تصادف بزرگی يه ! حتماً بايد چهار تا بزرگتر بيان وسط رو بگيرن، شايد کار بکشه به شرکت بيمه زندگی و عقد دائم و عروسی و اين حرفها!
_کاوه!!
بعد رو به فرنوش کردم و گفتم
_خواهش میکنم شما بفرماييد.
فرنوش_ اجازه بدين تا منزل برسونمتون.
کاوه_ خيلی ممنون. بهزاد جون سوار شو! دست کاوه رو که به طرف دستگيره ماشين میرفت گرفتم.
🌹 #کانالبانواناردبیلی 🌹https://t.center/ardbanovan