از امشب هر شب یک
قسمت 😉#داستان_بلند#خاله_سوسوله (داستان اراکی)
(نوشتۀ همشهریمون؛
#رضا)
#قسمت_اول(اواسط دهه شصت)
با مادرم دور فلکۀ شریعتی بودیم و منتظر تاکسی،
بعد از ظهر پنجشنبه بود و اکثر تاکسی هایی که از سمت میدون امام و رودکی و طالقانی و خلاصه اون ورا به سمت باغ ملی میرفتند پُر بودند و هر چقدر به مادرم میگفتم که پیاده بریم، او اصرار به تاکسی و زودتر رسیدن به باغ ملی را داشت. دو هفته به عید بود و من یه جورایی بوی عید را میفهمیدم. کنار خیابون و کوچه ها هنوز تپه های برف و یخ بود ولی در طول روز از زیرشون آب راه می افتاد
ـ
〰〰 @ArakiBassبالاخره یه تاکسی نگه داشت و یه آقایی جلو نشسته بود و دو تا عقب که به محض دیدن ما یکی شون پیاده شد و رفت جلو نشست. من سوار شدم و بعد مادرم. به محض سوار شدن ما راننده صدای ضبط را کمه کم کرد؛ ولی هنوز من یه ناله ای از بلندگوهاش میشنیدم "...دلم میخواد داد بزنم چرا نگارم نمیاد! ... چرا با اینکه میخوامش اون منو هرگز نمیخواد!!!"
آقایی که کنار من بود معلوم بود در ادمۀ حرفاش قبل از اینکه ما سوار بشیم بود و میگفت: ... اِنقَـــــد خاکی و با مرام بود که خدائیش هیشکیا ایجوری مو تا حالا نیده بودوم. باوروم نمیشد جواد یساری باشه. یه نوار بِم داد گفت مال خودت یادگاری! گوفتوم باع! مشتی مو خودوم همه نواراتا اصلشا داروم....
و همینطور داشت ادامه میداد از عروسی که رفته بوده و شخصیت مهمی را که دیده بود. که جلوی هلال احمر ماشین بغلی با بوق های زیاد به ما فهموند که چادر مادرم لای در ماشینه. راننده با یه بوق تشکر کرد
من تازه اون سال کلاس
اول رفته بودم و شوق و اشتیاق زیادی برای کشف حروف و کلمات جدید که بتونم بخونمشون داشتم...بیرون را تماشا میکردم وغرق در تابلوی مغازه ها که به زور میتونستم اونها را روان بخونم:: گوش حلق ... بیییییییژژژژژژژن
از مادرم پرسیدم: مامان بیژن یعنی چیشی؟ مادرم با انگشت بهم اشاره کرد که ساکت باش
و من دوباره به کار خودم ادامه دادم: تتتتتــــعـــعـــاوووونی شماره هفت (دقیق یادم نیست) .....کمی جلو تر: پــــــــــــاس گـــــاه سه .... رســـــــــــــــــ ـتوران حـاتم. دوباره پرسیدم: مامان حاتم یعنی چی شی؟ که همون لحظه مادرم که یه اسکناس ده تومنیِ نو که عکس "مدرس" روش بود گرفت جلو و خطاب به راننده گفت: آقا خیلی ممنون همینجا پیاده میشیم.
تاکسی نگه داشت و راننده اسکناس را از مادرم گرفت و مادرم پیاده شد و من هم به دنبالش پیاده شدم
راننده: بیا پسه جُن! بقیه پولتَه
یه دو تومنی گنده بود که به محض پیاده شدن مادرم ازم گرفت.
ـ
〰〰〰 @ArakiBassبا احتیاط از خیابون رد شدیم و رفتیم توی "مسجد حاج آقا صابر" که همونجا توی حیاط مسجد، خاله آسیه را دیدیم. کلی غُر زد که چرا اینقد دیر اومدی و به مادرم گفت: آدم که ماخا بره سرقبرا (بهشت زهرا) غوروب خو نمیره. موردا قهرشون میا
مادرم گفت: خو تاکسی نابود. شوم (شام) هم باید درست میکردم؛ سوراب (سهراب – پدرم) شو بیا شوم نداشته باشیم؛ قُوریبا (دعوا) به پا میکنه. اینم خو داشت مشخاشا (مشق) مینوشت و الا و بلا که مونوم ماخام بیام سرقبرا. حالا بریم یه دو کیلو شیرینی زبون بخریم ببریم سر قبر آغام. دیشو دوباره خوووو آغاما دیدوم ؛ یه پیرن سفید قشنگی تنش بودو داشت شیرینی زبون میخورد. هم عین اونوختاش (این معمولا عبارتی بود که همیشه مادرم در وصف پدرش میگفت)
ـ
〰〰〰〰 @ArakiBassبا عجله هر سه تایی از حیاط مسجد زدیم بیرون و دوباره به اون سمت خیابون. رفتیم شیرینی فروشی کنار پاساژ طبائیان. (قنادی ویلا)
مادرم: آقا ببخشید یه دو کیلو از این شیرینی یا (اشاره به دیس شیرینی زبون) به ما بدید.
هنوز جمله اش تموم نشده بود که ادامه داد: شیرینیاش تازهه؟ آقا؟
مرد شیرینی فروش: بله حاش خانوم. همی الان از تو فر اووردَم
خاله آسیه هم با صدای بم میگفت: آرررررره. معلومه تو هیش وخت نمیگی اینا تازززه نی
رفتیم جلوتر و مادرم کیف پولش را در آورد و پرسید چقد شد آقا؟
شیرینی فروش: چل و شیش تومن پن زار
از شیرینی فروشی اومدیم بیرون و به سرعت به سمت باغ ملی و بعد اونطرف خیابون امام؛ سر خیابون حصار سوار مینی بوس های بهشت زهرا شدیم. مینی بوس به سرعت پر شد و عده ای هم سرپا ایستاده بودند. چند نفری مثل مادر من جعبه شیرینی دستشون بود و از کیف بعضی خانومای دیگه هم صدای "چَــــرَق و چوروق" پلاستیک آبنبات و شکلات میومد.
مینی بوس که راه افتاد انگار کار من هم دوباره شروع شد که تابلو های خیابونا را بخونم. .... کفش رستمی.... سفالگری... ورزشگاه بیست و دو بهمن... مبل آذین و ...
ـ
〰〰〰ادامه دارد...
@ArakiBass