شب چلّه بود. ته دریا، ماهی پیر، دوازدههزارتا از بچهها و نوههایش را دور خودش جمع کرده بود و برای آنها قصه میگفت: «یکی بود، یکی نبود. یک ماهی سیاهِ کوچولو بود که با مادرش در جویباری زندگی میکرد. این جویبار، از دیوارههای سنگیِ کوه بیرون میزد و در تهِ درّه روان میشد. خانۀ ماهی کوچولو و مادرش، پشتِ سنگِ سیاهی بود؛ زیر سقفی از خزه. شبها، دوتایی زیرِ خزهها میخوابیدند. ماهی کوچولو، حسرت به دلش مانده بود که یکدفعه هم که شده، مهتاب را توی خانهشان ببیند! #صمد_بهرنگی #ماهی_سیاه_کوچولو مجموعه کامل به زودی #نشر_آناپنا @anapanapub