آدم ها در پیله ای شیشه ای مثل برف آب می شوند برای جاری شدن به دریا رسیدن پایان قصه این نیست یک روز شیشه می شکند مثل دل ما بی نام دلتنگ حسرت ها کسی در نمی زند نه نمی شنوم چقدر از هم دوریم
ساده است دوست داشتن های بی احساس عشق های یکبار مصرف ساده است در تنهایی درد کشیدن در تنهایی سر به زیر نقابِ سکوت بردن سخت ساده است رویای زیستن با دیگران .
"زمان به چه کار من می آید" که در پهنه ی عشق تاریکی بی پایان است هر صبح که آفتاب می تابید خیال می کردم تاریکی رفته است بیدار می شدم تاریکی از پشت سر غافلگیرم می کرد.
"زمان به چه کار من می آید" وقتی که جورچین شادیهایش لبخند تو را کم دارد. می دانی؟ عشق جز تَوَهم جذاب نیست. شب روز دوباره شب دوروز دیگر غوره ها شراب می شوند ومنِ مست هنوز هم به تو فکر می کنم به اینکه "زمان به چه دردمان می خورد"؟
"زمان به چه کار من می آید" که فراموش کردهام بودن خودم را تو را از من منی نمانده است از تویی که رفته ای منی مانده است که تنها زمانی که انتظارش را میکشد زمان مرگ خودش است
تا گردن گودالی در خود فرو رفته بودم که جایی برای شب پره های تو نداشت و سینه به سینه ی باد در کشاکش افسار و تن اسبی یاغی شده بودم مهار ناشدنی...
خدا _خدای خوب و کمی ناصبور که تا به حال چندین بار زیر گوشم زده ای_ آیا وقت آن نرسیده ترک دوچرخه ات بنشینم تا مزرعه آفتابگردانها کمی برای دل من رکاب بزنی؟!