"زمان به چه کار من می آید" که در پهنه ی عشق تاریکی بی پایان است هر صبح که آفتاب می تابید خیال می کردم تاریکی رفته است بیدار می شدم تاریکی از پشت سر غافلگیرم می کرد.
"زمان به چه کار من می آید" وقتی که جورچین شادیهایش لبخند تو را کم دارد. می دانی؟ عشق جز تَوَهم جذاب نیست. شب روز دوباره شب دوروز دیگر غوره ها شراب می شوند ومنِ مست هنوز هم به تو فکر می کنم به اینکه "زمان به چه دردمان می خورد"؟
"زمان به چه کار من می آید" که فراموش کردهام بودن خودم را تو را از من منی نمانده است از تویی که رفته ای منی مانده است که تنها زمانی که انتظارش را میکشد زمان مرگ خودش است
دست های تو انگار پرچم های صلح اند که رویاهای لطیف زندگی را به اهتزاز در می آورند تو با دست های بخشنده ات حجم اندوه را در هم می شکنی دست های تو چتر آسایش دل است وقتی که در ایوان چشمم هرم وحشتِ تاریکی سایه می افکند بگذار لحظه های عمر من با سماجت تمام حرارت زندگی را باز هم از دست های تو بگیرند .