▪️#رضاشاه پهلوی، پند تلخ
#سعدی و باقی قضایا...
...در یادداشتهای روزانۀ
علیاصغرخان
حکمت (رهانجام
حکمت، بخش ۲، صص۷۱-۷۲) حکایتی خواندم از رخبهرخشدن رضاشاه
#پهلوی با موعظۀ درشتناک سعدی از پس چند قرن.
روزی خودکامۀ جبّار در اوج اقتدار به تخت جمشید رفته بود. به کاخ تَچَر؛ کوشک اختصاصی داریوش بزرگ؛ کاخی که این اواخر مردم آن را «آینهخانه» و «تالار آینه» میخواندند زیرا در آن سنگهای صیقلی به کار رفته بود. از دیرگاه برخی پادشاهانی که از آنجا میگذشتند، از شاپور دوم ساسانی تا عضدالدوله دیلمی و دیگران، بر آن سنگهای آینهکردار یادگارهایی نبشتهاند. یادگارنبشتهایی که بیوفایی عمر و دنیا را به یادها میآورد. استاد محمدتقی مصطفوی در ضمائم کتاب ارجمند اقلیم پارس این کتیبهها را معرفی و اهم آنها را نقل کرده است.
#علی_اصغر_حکمت نوشته است:
«در ستونمانندی در طرف ضلع جنوبی آن اطاق [= خرابههای کاخ تچر] امیرزاده ابراهیم سلطان فرزند شاهرخ که از ۸۱۸ تا ۸۳۰ قمری چندین سال حکمران بالاستقلال شیراز بوده است به خط ثلث زیبای خود دو شعر [ درواقع پنج بیت است. اقلیم پارس، ص۳۴۷] از بوستان شیخ سعدی نقش کرده است و رقم نموده. آن دو شعر این است:
که را دانی از خسروان عجم
ز عهد فریدون و ضحاک و جم
که بر تخت ملكش نیامد زوال
ز دست حوادث نشد پایمال
در فروردین ماه ۱۳۱۶ شمسی شاه پهلوی به اتفاق وليعهد خویش٬ محمدرضا پهلوی٬ از طریق خوزستان به شیراز رفته و از طریق اصفهان به تهران مراجعت مینمود. در تخت جمشید یک روز توقف کرده به عادت معهود که همیشه آثار باستانی ایران بخصوص خرابههای تخت جمشید را دقیقا بررسی میکرد٬ در آن روز نیز هر گوشه و کنار آن آثار تاریخی را تماشا مینمود. تخت جمشید در آن تاریخ در تحت نظر هیئت علمی آمریکا (Oriental Institute) خاکبرداری و مرمّت میشد و اینجانب متصدّی وزارت معارف بودم. از طرف «ادارۀ باستانشناسی» وزارت معارف شخص مطّلع و بصیری به سمت مفتّشی در آنجا اقامت داشت. به او دستور داده شده بود که در موقع ورود شاه حاضر بوده و نقاط مختلفۀ آنجا را که تماشا میکنند توضیحات دقیق بدهد. مفتّش مذکور به این جانب اطلاع داد و آقای حسین سمیعی ادیبالسلطنه رئیس دربار نیز تأیید نمود که چون شاه و ولیعهد وارد اطاق فوق شدند و مفتّش مذکور از خطوط و آثاری که سلاطین مختلف به دیوارها نقش کرده بودند توضیح داده بعضی از آنها را میخواند چون نوبت به دستخط ابراهیم سلطان رسید٬ او را مأمور کرد که بلند بخواند.
بیچاره مفتّش با حالتی لرزان و ترسان دو شعر را خواند و میگفت که چون شاه این دو بیت را شنید رنگ گونهاش تغییر کرد و سیاه شد و مدتی به فکر فرو رفت. بعد سر برداشته چند ناسزا به شاعر آن ابیات گفته از آنجا خارج شد...
●منبع: فرازی از یادداشت میلاد عظیمی
@aminhaghrah