#آلونک_شعر به رفتن فکر کردم این من بیدستوپا هم پا درآوردم
شراب انداختم از اشکهایم روضهی گیرا درآوردم!
چه بود این زندگی؟ یک کوشش بیخود میان ماندن و رفتن؟
خودم را با دوتا شعر و امید و آرزو از پا درآوردم؟!
منم آن یاغی خیل مطیع سر در آخور بردهی جلاد
طنابْ افسارگون در گردنم بود و سر از بالا درآوردم
من آنم که گلستانم جهنم شد صلیب از شرّ من کم شد
برای آنکه بشکافم عصا را از وسط، دریا درآوردم!
شبیه سنگ بومیهای ناراضی به واگنهای جنگلکُش
که با یک شعر کفر هم قطاران سیاست را درآوردم
که پرسیدم: چه کردی با امید و آرزو ای کورسوی شعر؟
نوشتم: دست کم مهتاب را از نیمهی تنها درآوردم!
#محمدرضا_میرزازاده @aloonaksher