#آلونک_شعر اولین حبّه را كه میخوردی، كفر میرفت تا اذان بدهد
دستِ شیطان به تیغِ زهرآگین، فرقِ خورشید را نشان بدهد
اولین حبّه را كه میخوردی، «ابنملجم» به قصر وارد شد
دست بر شانهی خلیفه نهاد، تا به بازوی او توان بدهد
دومین حبّه زیر دندانت، له شد و قطرهقطره پایین رفت
كه از آن میزبان بعید نبود، شهد اگر طعم شوكران بدهد
دومین حبّه را كه میخوردی، «جَعده» هم در كنار «مأمون» بود
جگری تكهتكه میشد تا، طشتی از خون به قصه جان بدهد
سومین حبّه بود كه انگار، جگرت داشت مشتعل میشد
تشنهات بود و این عطش میخواست، پردهی دیگری نشان بدهد
قصر در لحظهای بیابان شد، ماه افتاد و نیزهباران شد
پدرت نیزهای به گردن كرد، تا سرش را به آسمان بدهد...
سومین حبّه را فرو بردی، از ندیمان یكی به «مأمون» گفت:
«شمر» اذن دخول میطلبد، تا به تو نامهی امان بدهد
چارمین حبّه خم شدی از درد، سر به تعظیم دوست زانو زد
مردِ تسلیم را همان بِهْ كه، كمرش را رضا كمان بدهد
دیدی از پشت پرده جدّت را، كه سر از سجده برنمیدارد
بعد از در «هشام» وارد شد، تا سلامی به دیگران بدهد
پنجمین حبّه پردههایی كه، حائل مرگ و زندگی بودند
پیش چشمت كنار میرفتند، تا حقیقت خودی نشان بدهد
سینه سرشارِ علم یافته شد، ذرهذره جهان شكافته شد
پنجمین قاتل از در آمد تا، رنگ دیگر به داستان بدهد
آه از این داستان حزنانگیز، مرگ این كهنهراویِ صادق
قصهای تازه با تو خواهدگفت، زهر اگر اندكی زمان بدهد
توی آن پنجهی سبکبارت، خوشه از بار زهر سنگین بود
مثل بار رسالت جدّت، كه بنا بود یادمان بدهد_
_كه حقیقت چگونه باطل شد، اصلمان را چهسان بدل كردند
پایمان را در این سرابستان، دست یک پای راهدان بدهد
بعد «منصور» نیز وارد شد...
هفتمین حبّه را فرو بردی، ناگهان با اشارهی پدرت
سقف زندان شكست تا سرداب، جای خود را به كهكشان بدهد
قفل و زنجیر و دست و گردن و پا، اوج پرواز را طلب میكرد
آسمان نیل بود و او «موسی»، زهر فرعون اگر امان بدهد
هفتمین حبّه هفتمین خان بود، قصر دور سرت به رقص آمد
سقف تسلیم شد، كنار كشید، تا به پروازت آسمان بدهد
تو پریدی به پیشواز خطر، مثل «مأمون» به پیشواز پدر
بعد «هارون» به قصر وارد شد، تا پسر نزدش امتحان بدهد
هشتمین حبّه، نه، نمیدانم...، مرگ با چند قطره جرأت كرد
درد با چند بوسه راضی شد، تا به معراج نردبان بدهد
تو قفس را شكستی و در عرش، پدرت هشتحبهی انگور
در دهانت نهاد تا خبر از، خلوت روضةالجنان بدهد
در كنار شكستهی قفست، چند سگ توی قصر زوزهكشان
چكمههای خلیفه لیسیدند، تا به آن جمع استخوان بدهد
قاتلان تو و نیاكانت، جسدت را نظاره میكردند
باز هم در سپیدهای تاریک، كفر میرفت تا اذان بدهد...
****
قرنها بعد، بعد از آن قصه، در غروبی غریب و خونآلود
از تبِِ زخم، بچهآهویی، بیصدا بر درِ حرم جان داد...
#سیدصالح_سجادی @aloonaksher