به جستوجوی تو بر درگاه کوه میگریم در آستانهی دریا و علف.
به جستوجوی تو در معبر بادها میگریم در چارراه فصول؛ در چارچوب شکستهی پنجرهای که آسمان ابرآلود را قابی کهنه میگیرد.
به انتظار تصویر تو این دفتر خالی تا چند تا چند ورق خواهد خورد؟
جریان باد را پذیرفتن و عشق را که خواهر مرگ است_ و جاودانگی رازش را با تو در میان نهاد.
پس به هیئت گنجی درآمدی: بایسته و آزانگیز گنجی از آن دست که تملک خاک را و دیاران را از اینسان دلپذیر کرده است! **** نامت سپیدهدمی ست که بر پیشانی آسمان میگذرد -متبرک باد نام تو!- و ما همچنان دوره می کنیم شب را و روز را هنوز را...
من از نهایت شب حرف میزنم من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف میزنم، اگر به خانه ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیار و یک دریچه که از آن به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم...
تو با من میرفتی تو در من میخواندی وقتیکه من خیابانها را بیهیچ مقصدی میپیمودم تو با من میرفتی تو در من میخواندی
تو از میان نارونها، گنجشکهای عاشق را به صبح پنجره دعوت میکردی وقتیکه شب مکرر میشد وقتیکه شب تمام نمیشد تو از میان نارونها، گنجشکهای عاشق را به صبح پنجره دعوت میکردی
تو با چراغهایت میآمدی به کوچهی ما تو با چراغهایت میآمدی وقتیکه بچهها میرفتند و خوشههای اقاقی میخوابیدند و من در آینه تنها میماندم تو با چراغهایت میآمدی...
تو دستهایت را میبخشیدی تو چشمهایت را میبخشیدی تو مهربانیات را میبخشیدی وقتیکه من گرسنه بودم تو زندگانیات را میبخشیدی تو مثل نور سَخی بودی
تو لالهها را میچیدی و گیسوانم را میپوشاندی وقتیکه گیسوان من از عریانی میلرزیدند تو لالهها را میچیدی
تو گونههایت را میچسباندی به اضطراب پستانهایم وقتیکه من دیگر چیزی نداشتم که بگویم تو گونههایت را میچسباندی به اضطراب پستانهایم و گوش میدادی به خون من که نالهکنان میرفت و عشق من که گریهکنان میمرد
به جستوجوی تو بر درگاه کوه میگریم در آستانهی دریا و علف.
به جستوجوی تو در معبر بادها میگریم در چارراه فصول؛ در چارچوب شکستهی پنجرهای که آسمان ابرآلود را قابی کهنه میگیرد.
به انتظار تصویر تو این دفتر خالی تا چند تا چند ورق خواهد خورد؟
جریان باد را پذیرفتن و عشق را که خواهر مرگ است_ و جاودانگی رازش را با تو در میان نهاد.
پس به هیئت گنجی درآمدی: بایسته و آزانگیز گنجی از آن دست که تملک خاک را و دیاران را از اینسان دلپذیر کرده است! **** نامت سپیدهدمی ست که بر پیشانی آسمان میگذرد -متبرک باد نام تو!- و ما همچنان دوره می کنیم شب را و روز را هنوز را...
من از نهایت شب حرف میزنم من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف میزنم، اگر به خانه ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیار و یک دریچه که از آن به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم...
زمان گذشت زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت چهار بار نواخت امروز روز اول دی ماه است من راز فصل ها را می دانم و حرف لحظه ها را می فهمم، نجات دهنده در گور خفته است و خاک، خاک پذيرنده اشارتی ست به آرامش...
... ما عشق مان را در غبار کوچه می خواندیم ما با زبان ساده ی گل های قاصد آشنا بودیم ما قلب هامان را به باغ مهربانی های معصومانه می بردیم و به درختان قرض می دادیم، و توپ با پیغام های بوسه در دستان ما می گشت...
و عشق بود آن حس مغشوشی که در تاریکی ِ هَشتی ناگاه محصورمان می کرد و جذبمان می کرد در انبوه سوزان نفس ها و تپش ها و تبسم های دزدانه.
آن روزها رفتند... آن روزها مثل نباتاتی که در خورشید می پوسند از تابش خورشید پوسیدند و گم شدند آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها در ازدحام پر هیاهوی خیابان های بی برگشت، و دختری که گونه هایش را با برگ های شمعدانی رنگ می زد، آه! اکنون زنی تنهاست اکنون زنی تنهاست...
من از نهایت شب حرف میزنم من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف میزنم، اگر به خانه ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیار و یک دریچه که از آن به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم...
زمان گذشت زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت چهار بار نواخت امروز روز اول دی ماه است من راز فصل ها را می دانم و حرف لحظه ها را می فهمم، نجات دهنده در گور خفته است و خاک، خاک پذيرنده اشارتی ست به آرامش...