من طبعا به مخاطبان معینی می اندیشم. به کسانی که در جستجو هستند، بی آنکه یقین داشته باشند آنچه را که می جویند یافته اند... پل والری
ارتباط با من:
@amoradym
✅شش ماه قبل از اشغال ایران توسط متفقین، عصمت اینونو رئیسجمهور ترکیه از طریق اسفندیار سپهبدی سفیر ایران در ترکیه، نامه ای به رضاشاه نوشته اطلاع میدهد که متفقین بدلایل مختلفی حتما به ایران حمله خواهند کرد لذا هر چه زودتر آلمانی ها را از ایران بیرون کرده با متفقین وارد مذاکره و قرارداد بشوید تا کشورتان اشغال نشود. عصمت اینونو حتی مینویسد که رضاشاه به من وکالت رسمی بدهد و من تضمین میدهم که این کار را من انجام بدهم.
♦️سالها پیش، من راجع به این نامه مهماینونو در منابع ترکیه خوانده بودم و منبع یادم نمانده و در منابع ایرانی مدام دنبال آن می گشتم و نمی توانستم این نامه را پیدا کنم، خوشبختانه، ردّ آنرا در این فایل تصویری دکتر فریدون هویدا پیدا کردم، او در اینجا توضیح می دهد که آنرا پیدا کرده و دیده است! عجیب است که نامه ای به این مهمی که در آن زمان از ترکیه به تهران تلگراف گردیده، مقامات ایرانی بخاطر ترس از خشم رضاشاه که همچنان چشم به پیروزی آلمان دوخته بوده، اصلا جرات نمی کنند آنرا به رضاشاه نشان دهند و در نتیجه، معاون وقتِ وزیر امور خارجه ایران در زیر این نامه دستور داده که بایگانی گردد!. بعدها که فریدون هویدا(برادر امیرعباس) وزیر خارجه می گردد این نامه را پیگیری کرده و پیدا می کند، چون اسفندیار سپهبدی سفیر وقت ایران در ترکیه که شوهر خواهر هویدا بوده و از این نامه مطلع بوده قبلا به فریدون هویدا گفته بوده که عصمت اینونو چنین نامه ای را نوشته است!
♦️شوربختی در اینست که، کسی جرات نمی کرد به رضاشاه نزدیک شود و سخنی بگوید که خلاف میل دیکتاتور باشد! امیر احمدی اولین سپهبد ایران می نویسد که در مرداد ۱۳۲۰ یعنی کمتر از یک ماه قبل از حمله متفقین، ارتش مانوری در تپه های ازگل در حضور رضاشاه برگزار کرده و رضاشاه نیز چادر مخصوصی در آنجا برافراشته بود و هر کدام از امرای ارتش برای خوشایند او از رشادت ارتش ایران می گفتند و او نیز از شادی قاه قاه میخندید! یک تلفنگرامی از گروهان اول دانشکده افسری رسید و شاه بی نهایت خوشحال شد و آنرا به من نشان داد و در تلفنگرام فرمانده نوشته بود: «با چابکی و رشادت تمام گردنه قوچی را گرفتیم. اگر قشون سلم و تور هم به میدان ما بیاید، شکست خواهد خورد، منتظر امر اعلیحضرت بزرگ ارتشتاران فرمانده هستیم که هر جا را امر کند فتح می کنیم. شاه گفت: قشون من عالی ترین قشونی است که امروز در دنیا می توان نشان داد و این ادعا که فرمانده گروهان اول کرده درست است...» (خاطرات نخستین سپهبد ایران احمد امیراحمدی...ص۴۱۴) و ما البته می دانیم که آن قشون، سه روز بیشتر نتوانست در مقابل متفقین مقاومت کند!
♦️خطر متفقین را یکبار دیگر ساعد مراغه ای سفیر ایران در مسکو گزارش کرده بوده اما دیکتاتور وقعی ننهاده و خشمگین شده بود! اینجا را ببینید. مؤدب نفیسی در آن زمان پیشکار ولیعهد و تنها کسی بوده که رضاشاه او را «آقا»خطابش میکرد، شمسالدین جزایریداماد او می نویسد آقای اسمیت(معاون اداره دخانیات) تقریباً یک ماه قبل از اشغال ایران دو دفعه مرا سوار ماشین اش کرد تا شمیران وسط راه و هی به من میگفت که «آقا، اگر کسی هست که با دربار ارتباط دارد به رضاشاه بگوید که این مرتبه مسئله جدی است، متفقین احتیاج دارند به راهآهن ایران. باید به روسیه کمک بشود و اگر رضاشاه این راهآهن را به اختیار نگذارد راهآهن را به اجبار خواهند گرفت.» شمسالدین جزایری می گوید من با همسرم صحبت کردم. گفت «والّا، گمان نمیکنم کسی جرأت بکند با رضاشاه حرف بزند». سرانجام وقتی به مودب نفیسی می گویند که به رضاشاه اطلاع دهد، او جواب می دهد: «بله، این مطلب خیلی اساسی است و جدی، ولی من جرأت نمیکنم با رضاشاه صحبت بکنم.» احتمال حمله متفقین را به ابراهیم قوام الملک شیرازی هم گفته بودند اما او نیز ترسیده بود که با رضاشاه در میان بگذارد و بعدها هم اشرف پهلوی، همهاش وقتی که از پسر قوام شیرازی طلاق گرفت میگفت: «این [مرد] خیانت کرده. چون این مسئله را به او گفته بودند و نیامده به پدر بگوید»!. (مصاحبه جزایری با پروژه تاریخ شفاهی ایران، دانشگاه هاروارد، نوار اول، ۱۲ مهر ۱۳۶۳، حبیب لاجوردی)
🔷 آیا اگر دیکتاتور، گوشی شنوا داشت ایران به آن شکل تحقیرآمیز اشغال می گردید؟! آیا تاریخ آینده ایران متفاوت نمی شد؟! اما دیکتاتور همه عقلا را حذف کرده و هیچکدام از آن مردان استخوانداری که در دامن مشروطیت پرورش یافته و در اوایل سلطنت بدورش بودند در اواخر سلطنتش، حذف شده و دورِ دیکتاتور را متملقین گرفته و حسابی از عقلانیت تهی گشته بود. همیشه در چنین مواقعی است که بلا بر سر کشور نازل می گردد...!
◀️مصاحبه فریدون هویدا را اینجا و یا در زیر ببینید:
✅اسماعیل بیشکچی میگوید: در یکی از مساجد ترکیه از شیخی شنیدم که در نماز جمعه با صدای بلند میگفت: به خدا که هر کس ترکی نداند، بهشت را به چشم نخواهد دید. در آن جلسه مردی به شدت می گریست، من که چنین دیدم به نزدِ او رفتم و گفتم: مگر تو ترک نیستی و ترکی نمی دانی؟ مرد گفت: برای خودم گریه نمی کنم! برای پیامبر اسلام گریه می کنم که ترکی نمی دانست!
◀️برعکس آن شیخ ترکی، این شیخ ایرانی نیز در فیلم بالا می گوید: زبان اهل جهنم ترکی است و ترکهای خوب که به بهشت می روند اول زبان شان عوض شده عربی می گردد سپس بهشت می روند...
🔺بالاخره من نفهمیدم که زبان ترکی من، بهشتی است یا جهنمی...!؟
✅ ۱۹آبان سالروز اعدامش بود، او اولین دکترای روزنامه نگاری داشت، سری پر شور که بارها از مرگ حتمی جست، اما آخر سر، اولین دکترای روزنامه نگاری را با بدنی مریض، زخمی و تبدار، با برانکارد جلوی جوخه اعدام بردند! بار اول در سخنرانی بر مزار محمد مسعود توسط عبدخدایی نوجوان 15ساله از اعضای فدائیان اسلام ترور شد، چند تیر به قلب و طحالش خورد اما زنده ماند، بار دوم پس از دستگیری در حضور تیمور بختیار، شعبان بی مخ با چاقو به جانش افتاد تا کارش را بسازد و به دادگاه زحمت ندهد! اما خواهر فاطمی خود را سپر کرد و...
♦️وزیر خارجه و شیفته مصدق بود او را پیشوا می نامید، مصدق نیز چون پسرش دوست داشت. در 25مرداد1332شاه دو تا کاغذ امضا کرده و با ثریا در کلاردشت بود که با شنیدن شکست کودتا به بغداد فرار کرد، همیشه در روزهای سخت آماده فرار بود! در عرض این سه روز تا کودتای 28مرداد که شاه برگردد، فاطمی بر شاه و دربار تاخت: «دربار در تمام طول ده سال اخیر قبله گاه هر چه دزد، بی ناموس بوده و از همه بدتر تنها تکیه گاه خارجیان و اتکا سفارت انگلیس این دربار گند و کثیف بوده...» «ثروت یک مملکت را به غارت بردید، املاک و اموال و نوامیس مردم از دست این خانواده سی سال است در امان نبوده، حالا هم مثل دزدها و بدکارها از تاریکی شب برای کودتا استفاده میکنید و به کلاردشت تشریف می برید...پدر شما به دستیاری آیرونساید انگلیسی به روی هموطنان خود شمشیر کشید و عاقبت در منتهای نکبت در گوشه ژوهانسبورگ چشم برهم گذاشت...» (سرمقاله هایِ باختر امروز، مورخه 25 و26مرداد1332)
♦️مردم به خیابانها ریخته مجسمه های شاه و پدرش را سرنگون کردند حتی غلامرضا تختی در راس افراد نیروی سوم در کندن مجسمه رضاشاه در میدان توپخانه شرکت داشت. فاطمی اصرار میکرد مصدق، جمهوری اعلام کند، حتی صحبت از ایجاد شورای سلطنتی به ریاست دهخدا شد! اما مصدق که در تمام عمر بر اصول مشروطیت پایبند بود و بر آن قسم خورده بود قبول نکرد. فاطمی با عصبانیت گفته بود «این پیرمرد، عاقبت سرِ همه ما را به باد خواهد داد...!»
♦️هنگامیکه محمدرضاشاه با کودتای 28مرداد بازگشت، فاطمی توسط حزب توده ماهها مخفی شد، کیانوری مینویسد: «میخواستیم او را از ایران خارج کنیم، فرصت نشد». شاه که کینه شدیدی داشت بشدت در پی اش بود، سرانجام اتفاقی در میدان تجریش در منزلی پیدایش کردند با ریشی بلند و انبوه... دکتر محمد مکری که با فاطمی در زندان لشکر بوده، حمله شعبان و اوباشانش را از فاطمی چنین شنیده: «در اتاق تیمور بختیار بودم ...مخبرین روزنامه ها را خبر کرده آنها مرتبا عکس میگرفتند در این فاصله چاقوکشان شعبان بی مخ را خبر کردند ...بختیار دستور داد مرا به زندان تحویل دهند با مامورین از اطاق بختیار بیرون آمدم در راهرو، چاقوکشان بر سرم ریخته و در برابر ماموران با چاقو به جانم افتادند...خواهرم خود را رسانده با دیدن پیکر خونین من، خود را بر روی من انداخت...ضربات چاقو بر پیکر او وارد میشد و من از مرگ حتمی نجات پیدا کردم» (خاطرات من...، محمد مکری...ص39الی40)
♦️نشریات درباری عمدا در مورد دستگیریش، مطالب مسخره ای نوشتند مثلا در محل اختفایش یک چک300هزار دلاری پیدا شده...! اما مشخص شد که تنها 160ریال، کل موجودی فاطمی بوده...! با بدنی بیمار و زخمی همچنان تحت بازجویی بود، آخرین روزهای زندگیش در نامه به آیت اله زنجانی، چنین بوده: «...بنده مریضم، چاقو خورده ام...آرزو دارم که نفسهای آخر زندگیم نیز در راه نهضت و سعادت هموطنام صرف شود» (مصدق، سالهای مبارزه، غلامرضا نجاتی...ج2ص301) دادگاهش سری بود نمیتوان گفت چه گذشته، اما نمایشی بیش نبوده، چون، شاه از قبل، حکم اعدامش را در گفتگو با کرومت روزولت صادر کرده بود: «...حسین فاطمی هنوز دستگیر نشده، ولی به زودی او را پیدا خواهند کرد، فاطمی بیش از همه ناسزاگویی کرده، مجسمه های من و پدرم را سرنگون... وقتی دستگیر گردید اعدام خواهد شد»
♦️زمان اعدام بشدت مریض بود و تب داشت، در آخرین نامه اش به خانواده، نوشته: «...من تا مرگ فاصله زیادی ندارم زیرا تب اعصاب مرا خیلی متلاشی ساخته، من تمام این رنجها و مصائب را در راه هدف مقدس خود با خاطری آرام تحمل می کنم، فقط اگر بتوانید، سیروس را به هر صورتی که ممکن است، بفرستید او را ببینم، بسیار موجب خوشحالی من خواهد بود، آقای دادستان گفته که وقت دیر است و حکم باید اجرا شود» (راه مصدق، مورخه28آذر 1333) تیمور بختیار و نصیری بر اعدامش عجله داشتند!.
و سیروس، تنها یادگارِ دو ساله اش بود که پس از اعدام پدر، به انگلستان بردند، آنجا بزرگ شد و هرگز به ایران مختنق و فلک زده بازنگشت...
✅در این نشست، #علی_مرادی_مراغهای و #امیرحسین_رشنودی در باب چرایی و چگونگی شکلگیری سلطنت پهلوی، مخالفان و موافقان آن، تبدیل رضاخان از رئیس الوزرا به رضاشاه و نقش دول خارجی و عوامل داخلی در وقوع این رخداد و همچنین نقد و بررسی کارنامه رضاخان و سپس رضاشاه به گفتوگو پرداخته اند.
✅امروز ۱۷ آبان سالروز آغاز محاكمه دكتر مصدق پس از پیروزی کودتای۲۸ مرداد بوده در دادگاه نظامی در سال ۱۳۳۲ش. در میان غارت اموال خانه مصدق پس از پیروزی کودتا، عکسی از مجله هفتگی ترقی نظرم را جلب کرد که در زیر می آورم. من هر موقع به تصاویر غارت خانه مصدق پس از کودتا توسط اراذل و اوباش نگاه می کنم بلافاصله به یاد غارت خانه ستارخان یا غارت اموال مجلس اول مشروطه پس از به توپ بستن اش توسط محمدعلی شاه می افتم که اراذل و اوباش در غارت اموال مجلس حتی به درختانِ حیاط آن هم رحم نکردند!
♦️در زمان حمله ی کودتاگران برای تسخیر خانه مصدق، فرماندهی محافظین خانه را سرهنگ ممتاز به عهده داشت او با امکانات و افراد بسیار کم، دفاع جانانه ای کردند اما با اتمام مهماتشان سرانجام شکست خوردند. در آن روز، ابتدا جماعتی از اراذل و اوباش با قمه و چماق به منظور تسخیر خانه به منزل مصدق حمله کردند، اما چون موفق به فتح آن نشدند لذا به دستور ژنرال زاهدی، گروههای ارتشی مجهز به تانکهای شرمن وارد عمل شدند که پس از چند ساعت مبارزه، سرانجام با شلیک سنگین تانکها به خانه مصدق و البته اتمام مهمات محافظین، خانه توسط کودتاگران فتح شد، اندکی قبل از فتح خانه، مصدق با نردبانی از طریق پشت بام از خانه خارج شده به خانه همسایه رفته بود.
♦️سروان اسکویی اولین کسی بود که با تانک وارد خانه شد که بعدها به «تانک مصدق شکن» معروف گشت و در این زمان بلافاصله غارت خانه توسط اراذل و اوباش و کودتاچیان آغاز گردید. در ظرف چند دقیقه، خانه کاملا ویران و غارت گردید و چیزی به درد خور باقی نماند، جالب است که خانه مجاور که اداره اصل چهار بود نیز از غارت مصون نماند! هرکس که در آن ساعت ۷ از خانه مصدق خارج می شد چیزی به عنوان غنائم در دست داشت: «یکی نفس نفس زنان یخچال برقی را بدوش گرفته خارج می برد چند نفر دو قالی نفیس کرمانی را بدوش می کشیدند یکی رختخواب و دیگری تختخواب را بخارج حمل می کرد، پرده های ابریشمی، مبل و صندلی و کمد و خلاصه هر چه در خانه بود بغارت رفت و اگر در حدود ساعت ۷ و حوالی آن کسی از این اطراف می گذشت می دید که هر کس چیزی در دست دارد فریاد می زد: این مال مصدق است از شیر مادر حلال تر است...» (مجله هفتگی ترقی، مورخه ۲ شهریور ۱۳۳۲.ص۱۹) البته اشیایی که قابل حمل نبودند می شکستند چنانکه لاستیک و صندلی ها و چراغهای اتومبیل شخصی مصدق را بردند و باقیمانده ماشین را آتش زدند...
♦️در شکستِ مصدق و غارت خانه او که دقیقا شبیه غارت اموال مجلس اول مشروطه پس از به توپ بستن اش بوده در هر دو حادثه، شکست مشروطه خواهی و دمکراسی خواهی ایرانیان به وضوح دیده می شود اما در هر دو حادثه، عناصری شبیه هم و کمی متفاوت وجود دارند. عناصری از پاتریمونیالیسم سنتی و ایدئولوژی شبه مدرنیسمِ حاصل دوران پهلوی تا آن زمان که پیوند خورده و به هم آمیخته. شباهتها در دو حادثه تلخ تاریخی مانند شکست دمکراسی خواهی و پیروزی استبداد و غارت اموالِ طرفِ شکست خورده عینا دیده می شوند. اما در اینجا در هر دو شکست و در عین شکست، تفاوتی اساسی با دوران قبل از مشروطیت و پس از آن به چشم می خورد: اینکه در دوران قبل از مشروطیت، شاه مستبد با یک اراده و با دو سطر دستخط، می توانست قدرتمندترین فرد پس از خود یعنی صدراعظم را مثلا در حمام فین کاشان به دیار نیستی بفرستد اما پس از مشروطه، دیگر آن اراده تنها با دو سطر دستنوشته متحقق نمی گردد بلکه با توسل به توپهای لیاخوف روسی و یا با توسل به تانکهای شرمن و قدرت و دلارهای بیگانگان و به زور امکان پذیر می گردد! پس می توان گفت که مشروطه در عین شکست، مهرِ خود را بر جامعه ایران و ذهن ایرانی زده است و جامعه ایران از مشروطه تا آن زمان، اینقدر تغییر کرده است...!
◀️تصاویر زیادی از غارت خانه مصدق وجود دارد مانند این تکه فیلمی که البته ناشیانه تصویر کاشانی و بقایی هم در کنار درِ مجلس شورا هستند بر آن چسیانده شده بطوریکه بیننده در ابتدا به اشتباه فکر می کند آنها هم به بازدید خانه مخروبه مصدق آمده اند...! اما در این میان، تصویری وجود دارد که برایم جالب بود و در زیر این نوشته و یا اینجا آورده ام. در این تصویر، یکی از غارتگران را می بینیم که شاید دیر رسیده و چون چیزی برای سرقت و غارت پیدا نکرده می کوشد سیم های دیوار خانه مصدق را جمع کند و با خود ببرد...!
⏹️این کاریکاتور مجله ملانصرالدین که در زیر نوشته آورده ام در نقد ریاکاری در پوشش است، کاریکاتور مربوط به ۱۲۰ سال پیش است اما تازه است و هر روز ما این دوروریی و تظاهر را می بینیم! در کاریکاتور، ملانصرالدین به دورویی و تضاد در پوششِ مسلمان تحصیلکرده به همراه همسرش در کشور خود ایران و همچنین وقتی در خارج از کشور و در پاریس بسر میبرد می پردازد...
♦️می بینید که از زمان این کاریکاتور ۱۲۰ سال می گذرد اما تازه است. خاطره ای از ۲۰ سال پیش که اولین بار به ترکیه رفتم ذکر می کنم که حتما برای شما هم اتفاق افتاده: سوار اتوبوس شدیم بعد از چند ساعت حرکت، از مرز که گذشتیم وقتی برگشتم به آدمهای اطرافم و عقبِ اتوبوس که نگاه کردم زنان و دختران ۱۸۰ درجه فرق کرده بودند! نمی توانستم تشخیص بدهم که اینها همان همسفران چند ساعت پیش ما هستند! این تضاد رفتاری را حتما هر روز در فضای مجازی نیز می بینید مثلا طرز پوششِ بازیگران، هنرمندان و یا سلبریتی هایی که از ایران خارج می شوند و تصاویرشان توسط خود یا دوربین مخفی ها گرفته می شود و تفاوت و تضاد پوشش آنها در ایران و خارج از ایران را می بینید!
♦️جالبه که در زمان انتخابات ریاست جمهوری اخیر نیز اگر به ایرانیان رای دهنده در خارج از کشور نگاه می کردید آنجا هم این تفاوت و تضاد دیده می شد! در بیرون از سفارتخانه ها پوششی داشتند که وقتی در داخل سفارت رای می دادند پوشش شان کاملا متفاوت و متضاد با بیرون می شد یعنی اگر داخل آن اتوبوس ما در عرض ۵ یا ۶ ساعت پوشش آدمها متضاد می شد اینجا در عرض پنج دقیقه و تنها به اندازه یک دیوار یا در...!
♦️یک خاطره بگویم، ۵ سال پیش مادرم را برده بودم برای عمل پیوند قرنیه در بیمارستان بقیة الله تهران. مادر ۷۵ ساله ام که همیشه ملتزم به شعائر دینی و نماز و روزه است و مثل تمام زنان روستاهای آذربایجان همیشه هم چادر می پوشد، اما آنروز بخاطر مریضی و یک چشمش هم که نمی دید و نابینا بود نمیتوانست چادر را نگهدارد فلذا بدون چادر بود. یک دستش را روی چشمش گذشته بود و آن دست دیگرش را هم من گرفته بودم که خیلی آهسته حرکت می کردیم. وقتی وارد بیمارستان شدیم، یک خانمی که در آن اتاقک مسئول چادر دادن بود و تلی چادر در کنارش ریخته بود یک مرتبه، جلوی ما را گرفت و گفت خانم چادر! من خیلی بلند خندیدم! گفتم خانم ما برای حرکت کردن نیز، دست کم آورده ایم، این مادرم یک دستش را روی چشمش گذاشته و یک دستش را هم من گرفته ام که نیفتد و همدیگر را گم نکنیم، آن وقت، آن چادر را با کدام دستش بگیرد؟! پس شما هم پاشو با ما بیا و چادرش را هم شما نگهدار...!
♦️می بینید که این کاریکاتورهای ملانصرالدین مربوط به ۱۲۰ سال پیش است اما موضوعی که بر روی آن انگشت گذاشته یعنی دورویی و تظاهر همچنان مانند یک بیماری با ماست. در یکی از کاریکاتورها، نوع پوشش و رفتار یک تحصیلکرده ایرانی را در ایران نشان می دهد که با خانم اش راه می رود و علاوه بر نوع پوشش، باید چند قدم هم از او جلوتر حرکت کند چون مانند روستائیان ما که به شهر می رفتند حتما با خانم باید چند قدم با فاصله حرکت میکردند! و دومین کاریکاتور، همان تحصیلکرده به همراه خانمش در پاریس است که هر دو با پوششی کاملا متضاد و کنار هم حرکت می کنند که اصلا نمی توان حدس زد که اینها همان آدمهای کاریکاتور اولی هستند...!
✅دورویی و نفاق نه تنها یک نوع بیماری روحی، حقارت و زبونی است بلکه رفته رفته جامعه را هم به ویرانى و تباهى کشیده و وحدت اجتماعى را متزلزل می سازد. انسان و ارزش او همانست که در کمال آزادی می گوید، می پوشد و عمل می کند. حافظ نیز قرنها پیش از ملانصرالدین، رنگین بودن را فقط برای رخساره ی معشوق می پسندید و از دورویی و رنگین بودن خرقه بیزار بود: من این مُـرقّـع رنگین چو گل بخواهم سوخت که پـیـر باده فروشش به جرعهای نـخـریـد
✅نویسندگی در جوامع غیردمکراتیک و با شکافهای طبقاتی، حکم بندبازی را ماند که در بالای طناب، باید مدام مواظب باشد که سقوط نکند چون جبرانش مشکل خواهد بود! البته برای سقوط همه گونه اسبابِ وسوسه انگیز مهیاست: برخی از این اسباب ها به زیر شکم مربوط میگردند مانند سکس، پرستوبازی! برخی به شکم مانند وسوسه پول و ثروت! و برخی به بالای شکم مانند وسوسه شغل و مقام! می بینید که به اندازه تمام عضلات بدن برای سقوط، اسباب مهیاست! خیلی در همان گام اول از روی طناب سقوط می کنند و خیلی هم اصلا در روی زمینِ هموار هر روز سقوط می کنند...سرها بريده بينی بي جرم و بی جنايت! اما نادر کسانی آن شمع وجودی را روشن به مقصد میرسانند!
◀️در سکانسی از نوستالژیا(تارکوفسکی)به بهترین شکل آن شمع وجودی یا وجدان نویسندگی را نشان می دهد: نویسنده تبعیدی را می بینید که در سرما و رطوبتِ چندش آورِ استخری متروک، شعله لرزان شمعی را در میان دو دست خود گرفته و میخواهد به سلامت، به آن سوی استخر ببرد. بارها شمع خاموش می گردد و او با ترس و لرز دوباره روشن کرده سعی می کند دوباره آن را به آنسوی استخر ببرد...
✅اغلبِ فرزندان خودکامگان، سرنوشت غم انگیزی پیدا می کنند، شاید نتایج شوم عملکرد پدر، نه تنها دامنِ کلِ کشور بلکه حتی دامن فرزندان خودشان را نیز میگیرد. بنگرید فرزندان قذافی، صدام... آندره مالرو در کتاب ضد خاطراتش می نویسد که فرزندان آنها یا کشته میشوند یا خودکشی می کنند!
♦️سوتلانا استالین که بعدها به خاطر نفرت از جنایات پدرش به آمریکا پناهنده شد و حتی نام خانوادگیش را نیز عوض کرده و آلیلویوا گذاشت، یکی از این نمونه هاست. تنها دختر استالین که زمانی محبوب و چشم و چراغ پدر بود و استالین او را «گنجشک کوچکِ من»صدا میکرد. در آن سالها، هزاران پدر و مادر که صاحب دختر می شدند اسم سوتلانا دختر استالینِ پیشوا را بر نوزادانِ خود انتخاب می کردند...! یاکوف(پسرِاستالین) در جنگ جهانی دوم توسط آلمانها اسیر شد، آلمانها از استالین خواستند معامله کرده در عوض آزادی پسرش، چند تا از ژنرالهای آلمانی را که در اسارت روسها بودند آزاد کند، اما استالین در جواب گفت که پسرِ من ژنرال نیست بلکه یک سرجوخه است... در نتیجه، آلمانها در اردوگاه زاکسن هاوزن پسر استالین را اعدام کردند. پسر دیگر استالین در ۴۱ سالگی در پی اعتیاد به الکل جان سپرد، اما تنها دخترش سوتلانا برعکس برادرانش از شانسِ مرگِ زودرس برخوردار نشد در نتیجه، سرنوشتش به مراتب تراژیکتر از برادرانش بود.
♦️سوتلانا در سال ۱۹۲۶ به دنیا آمد وقتی شش ساله بود، مادرش، همسر دوم استالین به طرز مشکوکی درگذشت شاید خودکشی کرده یا به دستور استالین به قتل رسید. سوتلانا در شانزده سالگی عاشق یک نویسنده و فیلمساز یهودی بنام الکساندر کاپلر شد اما استالین با ازدواج آن دو مخالفت کرده و اولین عشقِ دخترش را به ده سال کار اجباری در سیبری فرستاد و خانواده اش را نیز به نابودی کشاند!. وقتی سوتلانا در هفده سالگی عاشق همکلاسی برادرش شد، این بار، عکس العمل استالین یک سیلی بود! و هیچوقت حاضر نشد این دامادش را ببیند، اما دختر، برخلاف میل پدر، ازدواج کرد ولی این ازدواج به طلاق انجامید. همسر سومِ سوتلانا، اهل هند بود که در مسکو فوت کرد... هنگامیکه سوتلاناپس از مرگ استالین با سخنرانی خروشچف در ۱۹۵۶ با شخصیت واقعی پدرش و جنایتهای او آشنا شد، درهم شکست، چنان نفرت پیدا کرد که نمی توانست حتی نام پدرش را بشنود، در نتیجه، اسم خانوادگی خود را از استالین به آلیلویوا، نام خانوادگی مادرش تغییر داد.
♦️سوتلانادر ۱۹۶۶م در اوج سالهای جنگ سرد، پس از مرگ همسر هندی اش به بهانه شرکت در مراسم عزاداری و ریختن خاکستر او در رود گنگ با ویزای هندوستان از شوروی خارج شد، در هند، تصمیم گرفت پسر و دخترش را در مسکو رها کرده و دیگر به شوروی برنگردد. در نتیجه، پاسپورت روسی را آتش زده به سفارت آمریکا پناهنده شد. ماموران ک.گ.ب به محض اطلاع، سفارت را احاطه کردند اما یک مامور آمریکایی به موقع جنبیده او را از طریق ایتالیا و سوئیس به نیویورک آورد و این خبر در آن سالهای جنگ سرد تبدیل به یک بمب خبری در جهان شد و دختر استالین، شدیدترین انتقادات و حملات را بر سیستم حکومتی پدرش ابراز کرد و آلکسی کاسیگین رهبر وقت شوروی او را بیمار روانی نامید.
♦️در سالهای پایانی زندگی، اعتیاد به الکل و فقر مالی شدیدش چنان شد که مجبور شد به خوابگاه بی خانمانها پناه بیاورد، در سال ۱۹۸۴م تصمیم گرفت پس از هفده سال زندگی در غرب به شوروی برگردد اما وطن، کوچکترین لبخندی بر او نزد و هر چه بود بدبختی و مرارت بود بطوری که یکسال بیشتر نتوانست دوام بیاورد و به آمریکا برگشت در حالیکه هم از آمریکا متنفر بود و هم از شوروی!. او پانزده سال آخر زندگیش را در تنهایی و فقر در یک خانۀ سالمندان در ایالت ویسکانسین، آمریکا گذراند. در پیری، ویژگیهای پدرش در وی رو به رشد گذاشت: دائم خشمگین و عصبانی بود...
♦️فرزندان، بندرت سرنوشتی متفاوت از والدین پیدا میکنند، در واقع، اکثر اوقات، والدین، فرزندانی به بار می آورند که شایسته و سزاوارِ آن هستند. در فیلم زیر «مستند دختر استالین» تکه ای آورده ام که تکان دهنده است! وقتی مصاحبه گر از پدرش استالین سوال میکند، ببینید که دختر از شنیدن نامِ پدرش چگونه فریاد می کشد...! این عکس العمل دختر استالین از شنیدن نام پدرش است، اما باید بیاد بیاوریم که در اسفند 1331ش وقتی استالین درگذشت در آن زمان در ایران، حزب توده یعنی حزبی که بیشترین نویسندگان و شاعران را در خودش جا داده بود اعضایش می گریستند که بی پدر شدیم...! و مجله ظفر، ارگان اتحادیه کارگری وابسته به حزب توده با تیتری نوشت: «مشعل فروزان عقلی خاموش شد! چه قلبی از طپش باز ایستاد!؟...» (ظفر، مورخه 28اسفند1331، شماره141.صفحه اول.)
⏹️در تاریخ هیچ حادثه ای دوبار رخ نمی دهد اما ۹۹ درصد حوادث شبیه هم و بارها رخ داده و رخ خواهند داد. پس از تاریخ عبرت بگیریم و این نوشته نمونه ای از آن است...
♦️قبل از مشروطه، مختارالسلطنه رئیس نظمیه تهران بود مردم خاطرات خوبی از او داشتند: گرفتن دزدان, مستان عربده کش، زنان بدکاره و مخصوصا مبارزه با گرانفروشی. قصابى را كه گوشت كم داده بود، سرازير به قناره می آویخت! (شهیدی،سرگذشت تهران.ص ۵۴۸) روزی دیگر، نانوایی را كه داخل نان سبوس كرده بود گوشش را می برید! فروشندگان، ماست را در تهران گران کردند فرمان داد ارزان کنند. خودش بصورت ناشناس به دکانی در شهر سر زد و ماست خواست، ماست فروش پرسید: چه جور ماستی میخواهی؟ ماست خوب یا ماست مختارالسلطنه؟! وی با شگفتی پرسید مگر چند نوع ماست وجود دارد؟! ماست فروش گفت: ماست خوب همان است که از شیر میگیرند و بدون آب است و با بهای دلخواه میفروشیم. اما ماست مختارالسلطنه همین تغار دوغ است که در جلوی دکان می بینی که یک سوم آن ماست و دو سوم دیگرش آب است و به بهایی که مختارالسلطنه گفته میفروشیم...! مختارالسلطنه دستور داد ماست فروش را جلوی دکانش وارونه از درخت آویزان کرده و بند تنبانش را دور کمرش سفت ببندند، سپس تغار دوغ را از بالا در لنگههای تنبانش ریختند و آنقدر آویزان نگه داشتند تا همه آبها که به ماست افزوده بود از تنبان اش بیرون چکید! پس از آن، فروشنده ها ماستها را در کیسه کردند و این مثل ماندگار شد!
♦️در این زمان وبا از عراق آمد و وارد کشور شد حاج سیاح در مورد ورد وبا می نویسد: «یک نفر از علمای معروف از نجف با طلاب زیادی به عزم مشهد حرکت کرده و وارد کرمانشاه شد. اطبا و مامورین خواستند ایشان را قرنطینه نگاه داشته اطمینان از نبودن مریض بکنند. اما اطرافیانش گفتند«قدم حضرت آقا برکت و رحمت است، هر جا وارد شود بلا رفع می شود! نباید قرنطینه شوند» مامورین گفتند«حضرت آقا و غیر ایشان در کربلا و نجف بودند پس چطور بلا آنجا وارد شد؟» همراهان آقا با این دلیل واضح با چماق جواب داده، طبیب و مامورین را کتک سخت زدند. در ایران هم، به خلاف حکم خدا، بر اعمال و جنایات اهل عمامه مواخذه و مجازات نیست، به زور وارد کرمانشاه شدند. وبا هم با خود آوردند در کرمانشاه همان روز جمعی مبتلا شده ۲۳ نفر روز اول مردند»!
♦️حاج سیاح اسم نمی برد اما این شخص، آقا محمدحسن ممقانی یکی از مجتهدان متنفذ بود همراهان او تا مشهد به هر کجا رفتند وبا را بردند و وبا مانند آتشی بود که بر مرغزار خشک افتاد هزاران نفر مردند تنها در تهران ۲۰هزار نفر از وبا مردند«هر روز مردم مشغول روضه خوانى میبودند ...وبا جمع كثيرى را كشت، از ده هزار نفر تا سى هزار نفر...» (مرآت الوقایع مظفری...ج ۱،ص ۴۵۷) دولتمردان و رجال از پايتخت گریختند اما مرحوم مختارالسطنه در شهر ماند چون کار میت، قبر و کفن رونق گرفته بود و فرصت طلبها، بیشتر از وبا بجان مردم افتادند! قیمت قبر را ده برابر کردند! مختارالسلطنه حكم داد قبرى چهار قران بگيرند حتى در غسل اموات نيز شركت میکرد، سرانجام، خودش بر اثر ابتلا به وبا درگذشت. (نظم و نظميه در دوره قاجاريه،سيفى...ص ۱۱۸) با اينكه درس نخوانده بود«اما در عدالت و ديندارى عديل نداشت»! (مرآت الوقایع...ج2ص ۷۱۲)
♦️جالب اینکه، پسر همین مختارالسلطنه، سرپاس مختاری معروف رئيس شهربانى رضاشاه بود و قاتل مطبوعات و قاتل نصرتالدوله، سردار اسعد، تيمورتاش، اسدى، صولتالدوله قشقايى، تقی ارانی، فرخی یزدی و... اما سرپاس مختاری، عاشق موسیقی و پرورش گل بود و نخبه ویولن!. پس از سقوط رضاشاه از شهربانی بركنار، محاکمه و ۸ سال زندانی شد پس از آزادی تا زمان مرگش در ۱۳۵۰ش بسراغ موسیقی و ويولنش رفت، نسل قبل از ما، آهنگهايش را حتما از راديو شنیده اند. (بامداد، شرح حال رجال...ج ۶، ص ۱۰۸).
✅مرحوم مختارالسلطنه مرد نیکی بود اما او در یک جا اشتباه کرد او به نظم درونی نپرداخت، او برای مبارزه با دزدی، گرانفروشی به نظم بیرونی پرداخت از طریقِ دست بریدن، گوش بریدن، و سر و ته آویزان کردن....و نظم را هم انصافا برقرار کرد. اما این نظمی، سطحی و موقتی است، پس با رفتن او و آمدن دیگری، نظم او نیز رفت! پسرش هم میتوانست یک هنرمند در حد جهانی باشد اما در یک سیستم دیکتاتوری، قاتل برجسته ترین فرزندان ایران شد!. بدون شک، در وجود همه ما، استعدادی از شر و جنایت و رگه هایی از خیر، لطافت و موسیقی وجود دارد اما این بیشتر، زمینه و زمانه است که تعیین میکند کدامیک از آن جنبه ما، مجال نشو و نما یابد. همچنانکه در یک سیستم سالم و آزاد، یک قاتل میتواند سر از هنر و موسیقی درآورد و برعکسِ آن, در یک سیستم دیکتاتوری نیز, یک هنرمند میتواند به قاتلِ شاعران و نویسندگان بدل گردد...
✅آقانجفی یکی از دشمنان سرسخت مشروطه ایران بود و امروز زادروز اوست.
♦️قبل از مشروطه، مال و جان مردم اصفهان و حوالی آن در دست دو نفر یعنی: ظل السلطان(پسر ناصرالدین شاه حاکم اصفهان) و شیخ محمدتقی آقانجفی بود، همان روحانی ثروتمند، متنفذ و ضد مشروطه که گویند کتاب مثنوی معنوی را با چنگگ برمیداشت و در بخاری می انداخت تا دستش نجس نگردد!. این دو نفر، چنان به هم نزدیک بودند که «ظل السلطان، شیخ آقانجفی را حضورا و غیابا اخوی خطاب میکرد» (مقدمه ای بر جامعه شناسی اصفهان، انصاری...ص۴۸) جالب اینجاست که پس از انقلاب مشروطه، مردم اصفهان از دست ظلم و تعدی ظل السلطان و آقانجفی در ۸محرم ۱۳۲۵ه به وکلای آذربایجان در مجلس اول متظلم شدند. (اسناد مشروطیت، ایرج افشار...ص۳۴۶)
♦️این دو نفر، اصفهان را باهم میخوردند اما برخی مواقع، میانه شان شکرآب میشد، یکبار نجفی از ظل السلطان کاری خواست اما ظل السلطان گفت«من این کار را برای تو نخواهم کرد اگر قانع نمی شوی میتوانی به شاه بابام بنویسی تا مرا از حکومت اصفهان عزل کند» آقانجفی هم در جواب گفته بود: «چرا بنویسم شاه بابات ترا بردارد، مینویسم به امپراطور روس که شاه بابات را معزول کند»! البته آقانجفی برای ناصرالدین شاه نیز تره خرد نمی کرد او ماهى دو سه هزار تومان به طلاب و فقرا شهريه می داد. (روزنامه خاطرات عين السلطنه...ج۲ص۱۴۵۷) و «بعنوان اجراء حد درباره مرتدين در اصفهان اسباب زحمت زياد براى دولت شد» (چهل سال تاريخ ايران...ج۲ص ۷۷۳) ثروتش به كرورها مى رسيد و مالیات نمی پرداخت هر وقت هم او را به تهران احضار میکردند نمی رفت، او «در اصفهان قريب پنجاه شصت نفر از بابيه را شكم دریده و سر بریده بود»! (روزنامه خاطرات عين السلطنة...ج۲ص۱۶۱۶).
♦️یکبار شورشی در اصفهان رخ داد و به كشته شدن تعدادی از مردم به دست حاكم شهر انجاميد، حاكم در گزارش خود به ناصرالدين شاه، شيخ آقانجفی را عامل تحريك مردم دانست. شاه او را به تهران احضار كرد. اما آقانجفی به احضار شاه وقعی ننهاد. روحانيون درباری به تكاپو افتادند كه سر و ته قضيه را به نحوی فيصله دهند تا نه سيخ بسوزد و نه كباب. امام جمعه، داماد شاه و آقا سيدعلی اكبر تفرشی و چند تن ديگر از علمای تهران، كوشيدند چنين وانمود كنند كه به خواهش علما، ناصرالدين شاه از پافشاری در احضار اهانتآميز آقانجفی خودداری كرده و از آقانجفی هم خواستند كه به قصد زيارت مشهد حركت كند و ضمن اقامت چند روزه در تهران، با شاه ملاقات نمايد. به اين ترتيب نه اهانتی به مقام روحانی آقانجفی وارد شود و نه امر شاه بلا اجرا بماند.
♦️اما وقتی دو سمبل قدرتِ دینی و سیاسی در تهران با همديگر روبرو شدند، اختلافشان نه تنها حل نشد بلكه عميقتر گشت: «آقانجی با استقبال مردم وارد تهران شد و به اصرار علما در قصر شمسالعماره به ملاقات شاه رفت. عمدا يكی از ملاهای اصفهان را هم با خود برد تا به محض آمدن شاه با صدای بلند مشغول مباحثه فقهی شوند! شاه وارد شد و معتمدالدوله پيش دويد و ورود «اعليحضرت قدر قدرت» را اعلام داشت... اما آقانجفی به بهانه اينكه با تشريفات دربار آشنايی ندارد به روی خود نياورد، شاه نزديك شد ناگهان آقانجفي سر بلند كرد و با لهجه اصفهانی گفت: «شاه شوماييد؟ سلام»!. شاه از اين توهين عمدی برآشفته و غضبناك در حالیكه تهديدهای سخت می نمود از تالار خارج شد. غضبِ شاه، اتابك و رجال درباری را سخت به وحشت انداخت، آقانجفی هم برخاست و عصا زنان راه خود را گرفت كه برود، صدراعظم امينالسلطان با رنگ پريده پيش دويده و گفت: آقا... چرا اينطور رفتار فرموديد؟ امروز جان و مال تمام مملكت در اختيار اعليحضرت است. جان خودتان و ما را به خطر انداختهايد... آقانجفی در حاليكه به در خروجی قصر نزديك شده بود ناگهان در هشتی بزرگ شمسالعماره چشمش به توپی كه در آنجا كار گذاشته بودند افتاد. «بدون توجه به تهديدها و تشويشهای صدراعظم با لحن تمسخرآلودی گفت: آقای صدراعظمباشی! اين «دروازه» چی است؟ صدراعظم جواب داد توپ. پرسید توپ چی است؟ از همانهايی كه بچهها بازی می كنند؟ صدراعظم پاسخ داد خير! اين توپی است كه در آن باروت می ريزند و آتش می كنند. آقانجفی پرسید: باروت چه چيز است؟ در قرآن فقط هاروت و ماروت هست ولی حرفی از باروت نيست. صدراعظم پاسخ داد كه باروت دانههای سياهی است كه وقتی آتش به آن برسد منفجر می شود. آقانجفی پرسید: وقتی توپ آتش گرفت چطور میشود؟ جواب داد اگر گلولهاش به هركسی برسد قطعهقطعه خواهد شد. آقانجفی پيش رفت و جلوی توپ ايستاد و گفت آقای صدراعظم باشی! بفرماييد توپ دربرود و مرا قطعهقطعه كند! اتابك گفت اين توپ خالی است و حالا در نمی رود. آقانجفی نگاه تمسخرآلودی به صدراعظم انداخت و در جواب تهديدها گفت: «برو به شاه بگو كسی از توپ خالی شما نمی ترسد.»!
✅به نظرم علل قتل قائم مقام فراهانی یکی از ننگین ترین حوادث تاریخ ماست و هر ایرانی باید آنرا بخواند چون علاوه بر محمدشاه در کُشتن او، انگلستان، مراجع دینی و مردم نادان نیز دست داشتند. در هر جنایتی همیشه چندین نفر مشارکت دارند. از مدتها پیش میخواستم این قتل ننگین را بنویسم و امروز دیدم سالروز مرگ عباس میرزا و همچنین انعقاد قرارداد گلستان بین ایران و روسیه است در۱۱۹۲ش.
♦️قبلا در اینجا نوشتم که چرا در ایران، فاسدان و مزدورانی چون میرزا ابوالحسن خان شیرازی عاقبت بخیر شده اما کسانی چون قائم مقام، امیرکیبر یا مصدق سرانجامِ تلخی داشته اند. پس از شکست از روسیه، اولین اقدام برای نوسازی در تبریز بدست عباس میرزا و قائم مقام آغاز شد کارِ آنها در آن زمان تقریبا در کل آسیا ناشناخته بود، هر دو نبض زمان را به عميق ترين وجه دریافته بودند و اگر در رأس قدرت قرار میگرفتند شاید تاریخ ایران مسیری متفاوت میرفت! اما متاسفانه هر دو در بدترین زمان مردند و طومار نوسازی که آغاز کرده بودند بسته شد.
♦️اما بپردازم به چرایی ننگین بودن قتل قائم مقام: بزرگترین گناهش وطن پرستی بود در دوره رو به زوال که اخلاق ایرانیان رو به زوال و فساد بود این خود گناه کمی نبود. آن زمان، کمتر مقام ایرانی بود که سرسپرده انگلستان یا روسیه نباشد! انگلسیها بارها خواستند قائم مقام را با رشوه بخرند، اما نتواستند، جیمز موریه از دشمنان ایران از قائم مقام با نفرت یاد میکند چرا که«هدایای بریتانیا را نپذیرفته»! موریه مینویسد هدایای گرانبها از دولت انگلستان برایش بردم اما «هر چه بیشتر اصرار کردم، انکار او شدیدتر شد...»! سرجان کمبل وزیر مختار انگلیس نیز در نامه به وزارت خارجه اش، سخن موریه را چنین تکرار کرده: «...یک نفر در ایران هست که با پول نمی شود او را خرید و آن قائم مقام است»! (اسناد وزارت خارجه انگلیس...ج۳۵ص۶۰)
♦️سفیر انگلستان که از خرید قائم مقام ناامید گردیده برای کشتن او به محمدشاه متوسل شده می نویسد: «امروز یکی از درباریان شاه فرصت یافت نظر مرا درباره سازش میان قائم مقام با روسها را به گوش شاه برساند و شاه را از نظرات من مطلع سازد که قائم مقام میخواهد با استفاده از نفوذ روسیه تمام قدرت صدارت را در دستان خود و اطرافیان متمرکز کند شاه از شنیدن آن بسیار متغیر شد و گلی را از باغچه چید و گفت...اگر ببیند قائم مقام چنین نیرنگی در سر دارد به همان آسانی که این گلها را در باغ می چیند او را معدوم خواهد ساخت» سفیر انگلستان که از یک طرف شاه را به قائم مقام بدبین کرده از طرف دیگر، از وزارت خارجه انگلستان میخواهد برای نابودی قائم مقام و برانگیختن مردم علیه او، پول بفرستند: «برای برانگیختن مردم و خرج کردن بودجه بین علما و ملاها مبلغی در حدود ۵۰۰ لیر لازم دارم امام جمعه قول داده این پول را در موقع مناسب و به طور صحیح خرج کند»! (حقوق بگیران انگلیس در ایران...صص۵۱الی۵۲)
♦️بودجه داده شده خرجِ بدبین کردن مردم به قائم مقام گردیده سپس سفیر، نتیجه کارش را چنین گزارش می کند: «...احساسات مردم علیه قائم مقام شدیدتر شده و در ظرف ده روز اخیر چند نفر از ملایان بالای منبر علیه او به درشتی سخن گفته و هر کجا نام او برده میشود توام با دشنام است...» (همان) علاوه بر منبرها، جاسوسان انگلستان شهرت می دهند که«قائم مقام قصد داشته محمدشاه را بکشد و دیگری را به تخت سلطنت بنشاند در نتیجه این شهرت، شاه، قائم مقام را معزول کرد» و دیگر از اینجا تا وقتیکه جلادن شاه بر سینه قائم مقام می نشینند و خفه اش میکنند راه درازی نیست!
♦️آنوقت سفیر انگلستان عازم شهر میگردد تا عکسل العمل ایرانیان نادان را گزارش دهد: «امروز سوار اسب شده به شهر رفتم...از وسط شهر گذشتم، خیابانها را جمعیت فرا گرفته بود هر کسی دوستی را می دید به عنوان ابراز مسرت و تهنیت او را در آغوش می گرفت. شنیدم که مساجد نیز پر از جمعیت است و مردم به دعاگویی شاه مشغولند که آنها را از چنین طاعونی نجات بخشید. چون به سفارتخانه رسیدم دیدم چندین نفر آمده تا به من تهنیت گویند...» و اینها علاوه بر تهنیت گفتن، از سفیر انگلستان میخواستند که از شاه بخواهد پس از کشتن قائم مقام «...جسدش را در میدان عمومی آویزان کنند...»! اما جالبترین گزارش سرجان کمبل در تاریخ ۲۲ ژوئن ۱۸۳۵م ارسال شده: «امروز عصر شخصی از جانب امام جمعه به دیدنم آمد تا دستگیری قائم مقام را به من تبریک گوید...» (همان...ص۵۴)
♦️اندکی پس از کشتن قائم مقام، سفیر انگلستان، قرارداد بازرگانی که شبیه قرارداد تجاری ترکمنچای بود با شاه ایران امضا میکند. این همان قراردادی بود که قائم مقام آنرا موجب نابودی تجارت ایران دانسته گفته بود «به مردی و نامردی نخواهم گذاشت حتی قرارداد با روسها اجرا گردد چه برسد به اینکه قراردادی شبیه آن با انگلیسیها» نیز بسته شود...!
♦️حمید سیاح از دیپلماتهای ورزیدهٔ وزارت خارجه بود و او پسر حاج سیاح معروف بود که خاطرات حاج سیاح را اکثرا دوستان خوانده اند... ملاقات با لنین در اسفند ماه ۱۲۹۹ش صورت گرفته یعنی مقارن با زمانی که کشتی ژنرال راسکولینیکف و اورژینیگیدزه و قوای بلشویکی وارد انزلی شده و به کمک میرزا کوچک خان پرداخته اند. در همین زمان در تهران از سوی کابینه مشیرالدوله، هیئتی به سرپرستی مشاورالممالک برای به رسمیت شناختن دولت جدید انقلابی لنین و عقد پیمان مودت به مسکو فرستاده میشود و حمید سیاح نیز جزو این هیئت بوده...
♦️حمید سیاح در مورد دیدار با لنین می نویسد: «...در ساعت مقرر رئیس تشریفات وزارت خارجه به محل اقامت ما آمده و ما را به کاخ کرملین هدایت کرد دو سرباز مسلح از دفتر لنین حراست می کردند پس از امضای دفتر یادبود و گذشتن از اتاقی که قریب به ده ماشین نویس زن در آن مشغول کار بودند و سپس عبور از اتاق کوچکتری که در آن بانویی پشت میز تحریر نشسته بود و ظاهرش نشان می داد که منشی مخصوص لنین است، سرانجام وارد دفتر لنین شدیم. رهبر بزرگ شوروی فورا از پشت میز کارش برخاست و به استقبال مشاورالممالک آمد و اولین سوالی که از او کرد این بود که چه زبانی را برای مکالمه ترجیح می دهد: روسی، فرانسه، انگلیسی یا آلمانی؟....چون لنین به تمامی این زبانها آشنا بود و با آنها مکالمه میکرد. آقای مشاورالممالک زبان فرانسه را انتخاب کردند. لنین به زبان فرانسه خیلی سلیس به سفیر کبیر ایران خیر مقدم گفت و چون در اتاق دو صندلی بیشتر وجود نداشت خودش به اتاق ماشین نویس ها رفت تا دو تا صندلی برای من و نورزاد بیاورد. ولی من نگذاشتم او به تنهایی متحمل این زحمت گردد و در آوردن صندلی ها کمکش کردم».
♦️از سادگی آن اتاق که محل کار بزرگترین سیاستمدار انقلابی قرن بود هر چه بنویسم کم گفته و نوشته ام. در سرتاسر اتاق به غیر از میز تحریر ساده لنین و آن دو صندلی که آورد و یک قفسه کتاب محتوای چند جلد کتاب، چیز دیگری دیده نمی شد. من پهلوی لنین نشستم و آقای مشاورالممالک در صندلی مقابل ایشان. لنین در حال نشسته آدم قد بلندی به نظر می رسید ولی به محض اینکه از جایش بلند می شد انسان می دید که قدی کوتاه دارد. پیشانی بلندی داشت موهای سرش بور بود و موقع حرف زدن چشمان خود را زل و دقیق به چهره مخاطب می دوخت. انگشتانش کوتاه و بسیار کلفت بودند...
♦️در میان صحبتها، مشاورالممالک از لنین می پرسد آینده دنیا را چگونه می بینید؟ جوابی که لنین رهبر انقلابی با قاطعیت کامل می دهد شگفت انگیز است، مخصوصا برای ما که یکصد سال بعد حوادث جهان را تجربه کرده و دیده ایم که بر کشور لنین و دنیای سرمایه داری چه گذشته است! لنین با قطعیتِ ایدئولوژیکی از مرگ بورژوازی می گوید: «آقای سفیرکبیر، آسوده خاطر باشید هیچگونه خطری ما را تهدید نمی کند. بورژوازی اروپا با عقد قرارداد ورسای، حکم قتل خودش را صادر کرده است. شما بزودی خواهید دید که یک عده از این دول بورژوا دامن ما را برای اخذ کمک خواهند چسبید، سرشت سرمایه داری اینست که دوستان دیروز را به دشمنان فردا تبدیل کند...» واقع گرایی در سیاست همیشه یک فضیلت است و نگرش ایدئولوژیکی نه تنها آدمی را به واقع بینی و شناخت واقعیت ها نزدیک نمی کند بلکه پرده ساتری نیز بر روی واقعیتهای ساری و جاری می کشد...!
✅از دوران دانشجویی، جمله ای از لنین در یادم بوده که خیلی دوست داشتم و در واقع بدان عمل کرده ام. او این جمله را به مانند یک نصیحت خطاب به تمام دانش آموزان، معلمان، دانشجویان، کارگران و...گفته و آن زمان در روسیه بر روی پوسترها و روزنامه های دیواری در همه جا پخش شده بود: Учиться، учиться и ещё раз учиться یعنی: بخوان و بخوان و بخوان و اگر میخواهی به حکومت هیچ دیکتاتوری گرفتار نشوی فقط یک کار بکن، بخوان و بخوان و بخوان...! اما این سخن لنین به تنهایی حتی گمراه کننده خواهد بود و چه بسا بر حماقت انسان نیز خواهد افزود مگر آنکه، جمله ای بر آن اضافه شود و اینکه، چه چیزی خوانده شود؟! چون انتخاب و تشخیص بهترین ها برای خواندن از خود خواندن به مراتب مهمتر است...!
✅امروز ۲۷ مهر سالروز سرهنگ سیامک و مرتضی کیوان و سایر افسران حزب توده در ۱۳۳۳ یعنی یکسال پس از کودتای ۲۸ مرداد است.
♦️مرتضی کیوان شاعر، منتقد هنری و عضو حزب توده بود که پس از کودتا، در حالی که سه تن از نظامیان فراری سازمان نظامی حزب توده را در خانه خود پنهان کرده بود، دستگیر و به جرم خیانت، در ۲۷ مهر ۱۳۳۳ش به همراه تعدادی از افسران حزب توده تیرباران میگردد. کیوان در زمان اعدام ۳۳ سال داشت و سه ماه بود که با خانم پوری سلطانی ازدوج کرده بود، خانمی که از او به عنوان «مادر کتابداری نوین ایران» یاد میگردد یعنی ما که کتابداری خوانده ایم مادر ما نیز می باشد...
♦️یکی دیگر از اعدام شدگان ۲۷ مهر، سرهنگ سیامک می باشد برای پی بردن به بزرگی روح این انسان هیچ نوشته ای بهتر از خاطره زندان بان او یعنی استوار ساقی نیست، استوار ساقی می گوید: «روزی که سرهنگ سیامک را میخواستند اعدامش کنند و در همین اطاق بود به حمام رفت و ریش هایش را خوب اصلاح کرد و بهترین لباسش را پوشید و وقتی من ازش پرسیدم تو را که میخواهند اعدام کنند پس چرا به خودت رسیده ای؟ جواب داد: میخوام زیبا بمیرم....»
♦️در بیرون از زندان، خانواده های افسران حزب توده به اقدامات متعدد دست زدند تا بلکه از اعدام عزیزان خود جلوگیری کنند اما موفق نشدند، آنها البته بجای اینکه از برادر بزرگ خود شوروی کمک بخواهند یا در مقابل سفارتش تحصن کنند، در خانه آیت الله کاشانی تحصن کرده و یا به قم رفته به آيت الله بروجردی و سيدمحمد بهبهانی در تهران متوسل شدند، اما این مراجع که به آنها به دیده کافر می نگریستند از هر گونه کمک امتناع کردند... فرمانداری نظامی تهران هم وقتی خبردار شد تعدادی كاميون نظامی فرستاد و اين خانواده ها را سوار كاميونها كرده و برای تحقيرشان، آنان را به محله بدنام تهران برده و در آنجا پياده كردند...!
♦️تاریخنویسی پهلوی ترجیح می دهد چیزی از این اعدامهای جنایتکارانه ننویسد و تاریخنویسی حزب توده نیز همیشه ترجیح داده تا ماجرا را تا اینجا بنویسد و رویارویی قهرمانانه افسران توده ای با مرگ را به تصویر کشد و اینجا تمام کند. اما تاریخنویسی من همیشه دوست دارد ادامه دهد و این بقیه را هم اضافه کند که می خوانید: برای من نیز مرگهای زیبا و شجاعانه مهم هستند، مرگ هایی که مانند مرگ قو زیبا باشند. قوها نمی خوانند و تنها در زمان مرگ می خوانند زمان مرگ، قو از گروه فاصله می گیرد و آوازی زیبا میخواند و سپس می میرد، آن آواز زیبا در واقع به منزله اختتامیه عمر عاشقانه شان است!. اما به نظر من، بسیار مهمتر از نوع مرگ، هدفِ پشت آن است، باید ببینیم مرگی زیبا آیا معطوف به هدفی زیبا نیز بوده...؟!
♦️قسمت عجیب و یا دردناکِ اعدام افسران حزب توده این بوده که وقتی آنها دسته دسته توسط دولت کودتا اعدام می شدند در همین زمان، برادرِ بزرگ آنها یعنی شوروی روابط گرمی با دولت کودتای زاهدی برقرار میکند! یعنی دقیقا زمانی که افسران توده ای در زندان حکومت کودتا شکنجه می شدند و دسته دسته جلوی جوخه اعدام قرار می گرفتند در همین زمان، شوروی ۱۱ تُن طلای متعلق به ایران را که از جنگ جهانی دوم در بانک شوروی نگاه داشته بود و از تحویل آن به دولت مصدق امتناع کرده بود به دولت کودتای ژنرال زاهدی تحویل داد! در حالیکه قبل از این، دولت مصدق به خاطر تحریم درآمدهای نفتی، به آن طلاها نیاز شدیدی داشت، اما شوروی نه تنها از تحویل آنها امتناع ورزید بلکه از خرید نفت ایران نیز سرباز زد! دکتر مصدق میگوید: «هفته ها با نمایندگان شوروی برای فروش نفت صحبت کردیم ولی به جایی نرسید اگر آنها ۳ میلیون تن نفت فقط ۳ میلیون تن از ما می خریدند دولت انگلیس به گرد پای ما هم نمی رسید»
♦️البته بعدها، حزب توده، فرجالله میزانی(ف.م. جوانشیر) دبیر دوم حزب را مامور کرد تا کتابِ بفرموده ای بنام «افسانه طلاهای ایران» را بنویسد و در آن به عبث، سعی کند برادر بزرگ را تبرئه کند! من در کتاب معطل مانده ام در ارشاد که راجع به عملکرد نورالدین کیانوری است مفصل بدان پرداخته ام. تاریخ نشان داده که انگلیسیها به نوکران و دوستان خود خوب رسیده اند اما برعکس، اتحاد جماهیر شوروی در طول تاریخ، اصلا به دوستان خود وفا نکرده. بنگرید به عکس العمل آن در قبال سرنوشتِ نهضت میرزا کوچک خان، فرقه دمکرات آذربایجان، جمهوری مهاباد و...
◀️در سال۱۳۹۰ ش فیلمی بنام «استرداد» به کارگردانی علی غفاری ساخته شد که به استرداد طلاها میپردازد. فیلمی که در زیر نوشته آورده ام، دو تکه است: تکه اول، مربوط به تحویل ۱۱ تن طلا در روزهای ۱۰ و ۱۱ خرداد ۱۳۳۴ش در جلفا. و تکه دوم مربوط به بخشی از محاکمه افسران حزب توده، که در ٢٧ مهر ١٣٣٣ش ١٠ تن از آنان و در ٨ آبان ١٣٣٣ش ٦ تن و نیز در ١٧ آبان ١٣٣٣ش، ٥ تن ديگر اعدام شدند: Telegram attach 📎
✅امروز ۲۵ مهر سالروز اعدام مارى آنتوانت ملکه بدنام فرانسوی است کسی که شوهرش لويی شانزدهم را از هر گونه اصلاحات بازداشته و گرانی بیداد میکرد اما خودش از همه جا بی خبر، غرق در هوسرانى و خوشگذرانى بود. وقتی در اکتبر ۱۷۸۹م زنان فقیرِ پاریس، به سوی کاخ «ورسای» حرکت کرده و فریاد می زدند. آنتوانت صدایشان را شنیده پرسید اینها چه میخواهند؟ گفتند: نان میخواهند، نان را به خارج صادر کردید و ندارند بخورند. گفت: خوب بروند بیسکویت بخورند!
♦️آنتوانت در واقع گفته بود بروند بریوش بخورند که بریوش یک نوع نان شیرینی بوده...! البته از این بی خبری او از گرسنگی مردم و حواله دادنش شان به بیسکویت، دیگر راه درازی با فوران خشم مردم و اعدام او با گیوتین نداشت! گویند موهای وی پیش از اعدام، یکشبه از فشار روحی سفید گردید و نامش به عنوان سندرم ماری آنتوانت یا سفیدی یکشبه موها از او در تاریخ ماند. یعنی هم ابله بود و هم ترسو و حداقل شجاعت آن بولین ملکه انگلستان را نیز نداشت که در زمان اعدام به شوخی گفته بود از اعدام نمی ترسد: چون شنیده ام جلادم خیلی ماهر است و گردن من نیز خیلی باریک است!
✅امروز ۲۴مهر سالروز طلاق فوزیه است، هر چه سعی کردم این نوشته جدی باشد اما طنز از آب درآمد! آخه مگر دختر در کشور قحطی بوده که بروند از مصر بیاورند! دیکتاتور مثل همه امور، در ازدواج هر سه فرزندش نیز دستور داد اما با سقوط اش، هر سه ازدواج اجباری به طلاق انجامید!
♦️وليعهد به مصر رفته با ملكه نازلى مادرِ عروس، فوزيه و شاهزاده خانم ها...با كشتى عازم ایران شدند و در۲۶ فروردین ۱۳۱۸ به راهن تهران رسیدند، رضاشاه در ايستگاه استقبال کرده، شاگردان مدارس در خيابان صفها بسته، گلها نثار كردند، در گذرها طاقهاى مجلل بستند و با فشار نظميه ديوارهاى كاهگلى سفيد شدند و دستورات لازم در پوشش خانمها دادند که مخبرالسلطنه به شوخی نوشته: «در باشگاه وزارت خارجه بانوئى را ديدم كه تا زير ناف برهنه بود گويا ياد از مد حوا نموده بود»! سفارت طرفين به سفارت كبرى تبدیل شد و سفيد چشمه را براى چشم روشنى، فوزيه ناميدند، همچنان هنگى را بنام عروس کردند.
♦️اصل ۳۷ متمم قانون اساسى که میگفت مادر وليعهد حتما ايرانى باشد اما در مقابل اراده دیکتاتور، قانون اساسی دیگه چه خریه! پس مجلس شورا دست بکار شد که «نظر به تفسير اصل۳۷ به اقتضاء مصالح كشور، بنابر پيشنهاد دولت، تصويب مىنمايد كه به والا حضرت فوزيه...به موجب فرمان همايونى صفت ايرانى اعطاء شود»! با دستور رضاشاه فوزيه ایرانی شد! چون «در دورۀ كيان زمانى مصر جزء متصرفات ايران بوده است»... (هدایت، خاطرات و خطرات...ص۴۱۴) فرخی یزدی شعری به طعنه گفت که بلافاصله سرپاس مختارى بسراغش رفت: دلم از اين عروسى سخت میلرزد كه قاسم هم چو جنگ نينوا نزديك شد داماد میگردد حسین خیرخواه هنرپیشه تئاتر را هم به این خاطر دستگیر کردند که همزمان با این عروسی، نمایشنامه مشدی عباد را به صحنه برده و در آن این ترانه را خوانده بود: «مشدی عباد زن گرفت خرجشو از من گرفت» و چون کلانتریهای برای مخارج عروسی فوزیه از پیشه وران و کسبه ها بزور پول گرفته بودند پس اداره تامینات یقه هنرپیشه مشدی عباد را گرفته بوده که هدف تو از خواندن آن شعر، ولیعهد ایران بوده!
♦️اما این ازدواج از اول افتضاح بود و مشکلات تمامی نداشت! (بنگرید: دفتر تاريخ مجموعه اسناد، افشار...ج۳ص۴۲۷) نوشته اند که ملكه نازلى مادر عروس که اهل نماز بود صبح كه به نماز برمي خيزد چون ملزومات حاضر نبوده مکدر میگردد! اما برخی منابع، تکدرش را به چیزی دیگر حواله میدهند اینکه«ملکه نازلی خواست افسری از اعضای گارد سلطنتی با او باشد که فریاد رضاشاه بلند شد که: مگر دربار...خانه است؟!» (از سیدضیا تا بختیار، بهنود...ص۱۴۸) مانند شاهان گذشته که در شاديها، بخششها کرده و شعراء و خطباء به نوائى مي رسيدند وليعهد نیز خواست چنین کند و به مدرسه ای رفته پانصد تومان انعام داد اما با ملامت دیکتاتور واقع شد كه: «بذل مال چه معنى دارد تو بايد بگيرى نه آنكه بدهى»!. آخر سر هم معلوم شد از جواهراتى كه اشرف و زنان دیگر براى برای این مراسم ازدواج قرض گرفته بودند، «هشت حلقه، ۵۴ دانه مرواريد، و يك جفت گوشواره الماس گم شده»! این عروسی جز شیرینی ماه عسل اش، همه اش تلخ بود! خاندان محمدعلی کبیر از پاشایان ترک بودند و ۱۵۰سال در مصر حکومت کرده و بقول باستانی پاریزی حسابی زیبا، رشید و خوش تراش بودند اما خانواده رضاشاه اول کار بودند و «هنوز تراش نخورده بودند»! (خاطرات قاسم غنی.ص۱۴)
♦️چیزی نگذشت که فوزيه در۱۳۲۷ از فشارهاى تاج الملوك و خواهران شاه به تنگ آمده ايران را ترك کرده برنگشت! گفته شد که آب هوا و دمای تهران با او نساخته، اما علت اصلی، دما و برودت رختخواب بوده! در تاریخ آمده که دامادهاى ناصرالدين شاه مي بايست از پائين پاى عروس در رختخواب بخزند اما دامادِ ملک فاروق در شبهای تهران، تنوع طلبی را از حد گذرانده و همین، عروس مصری را عاصی کرده بوده. دکتر غنی که قبلا مامور خواستگاری فوزیه بود این بار فرستادند تا برگرداند اما نه تنها عروس برنگشت بلکه جسد رضاشاه را هم گروگان در قاهره نگهداشتند که: «طلاق نامه فوزیه را بفرستید تا جسد مومیایی را با شمشیر تحویل دهیم»! (خاطرات غنی... ص۱۱)
♦️وقتی محمود جم از قاهره برگشت از رأفت پادشاه مصر و مهربانی اش با مردم گفت، رضاشاه هم خواست چنین کند: پيرمردى را از رعايا در راه سعدآباد سوار ماشین کرده تا به تجريش كه مقصد پيرمرد بود برساند، در پیاده کردن حتی صد تومان هم به او انعام كرد اما پيرمرد تضرع نمود كه صد تومان را نميخواهم امر بفرمائيد پسر مرا كه كمك من است از خدمت نظام معاف بدارند، رضاشاه عصبانی شده گفت: اين صد تومان را ببر به آن فلان فلان شده ها بده تا پسرت را معاف کنند! (خاطرات و خطرات.ص۴۱۴) ◀️فیلم نایاب عروسی فوزیه یا اینجا:
✅استوری اینستاگرام اینجانب: سکانسی از فیلم شیر. ✍️علی مرادی مراغه ای ✅در دنیا آنقدر کودکان بدبخت وجود دارد که بجای اضافه کردن کودکانی دیگر، اول برای خوشبختی آن کودکان بدبخت بکوشید.
دهها و صدها و هزاران کودک، قطعا سقوط نمی کردند اگر فقط دستی محبت آمیز به موقع به سویشان دراز می شد...
💥نقش فرح در سقوط پهلوی ✍️علی مرادی مراغه ای ✅امروز ۲۲مهر زادروز فرح پهلوی است در ۱۳۱۷ش. در این پست به عملکردهای او میپردازم که در سقوط پهلوی نقش داشتند.
♦️فرح ابتدا در حوزه فرهنگی حضور داشت مخصوصا کانون پرورشی فکری کودکان و نوجوانان که از یادگارهای خوبِ اوست، آن زمان، دیکتاتوری شاه کمتر به او مجال دخالت در سیاست میداد اما با رسیدن انقلاب و وخامت سرطان شاه، قدرت فرح به عنوان مادر وليعهد و نايب السلطنه افزایش یافت. (سوليوان و پارسونز، خاطرات دو سفير...ص۹۶) هم طرفداران و هم مخالفان پهلوی به نقش فرح در تسریع سرنگوني پهلوی تاکید دارند زمانیکه دیکتاتور به شدت عمل بر عليه مخالفانش نیاز داشت، فرح با اقداماتش از آن جلوگيری میکرد و «منظم و سيستماتيک در مقابل نابودی مخالفين مخالفت ميکرد» (نراقی، از کاخ شاه تا زندان...ص۱۲۹) به خاطر این، برخی از پهلویستها، او را مسئول سقوط میدانند. (شوکراس، آخرین سفر شاه...ص۱۰۸).
♦️اقدامات او به نیت خدمت به آينده سلطنت و حفظ تاج و تخت برای پسرش صورت میگرفت اما همگی آنها نقض غرض و در جهت فروپاشی پهلوی سیر کرد! در سیستم، دو روش کاملا متضاد به بی اثر کردن همدیگر منجر شد: شوهر با توسل به دستگاه مخوف ساواک، روشی خشن در قبال مخالفان برگزیده، اما ملکه، مخالف روش قهرآميز بود و راههای مسالمت آميز را ترجیح میداد و روابطی گسترده با روشنفکران ليبرال، جبهه ملی، روحانيون و چپها برقرار ساخته بود! (طلوعی، از طاووس تا فرح...ص۳۸۴). حسين نصر ميگويد در نزدیکی انقلاب فرح می کوشید با طبقات روشنفکر تماس داشته باشد و بخاطر این، نظاميها«مقداری از تقصیرهای انقلاب را برگردن ايشان میگذارند...» (خاطرات...ص۲۶۱) این ارتباطات فرح که از طريق رئيس وقت ساواک(سپهبد مقدم) صورت ميگرفت او به اشتباه فکر می کرد با اين روابط میتواند حرکتهای انقلابی را مهار کند! (طلوعی...ص۳۸۸) غافل از اینکه در آن جو، روشنفکران نه در فکر اصلاحات بل در آرزوی ایجاد مدینه فاضله بر خرابه های آن سیستم بودند! خود فرح نیز بعدا در تبعید مينويسد: «عده ای کوشش کردند ميان من و پسرم جدایی اندازند...آنها ميخواستند رضا را متقاعد کنند که من با عقايد ليبرال و نفوذی که بر پادشاه داشتم، در سقوط سلطنت بی تأثير نبودم» (کهن ديارا، ۲۰۰۳...ص۳۸۷)
♦️فرح از دوران دانشجويی با محافل چپ و حزب توده ارتباط داشت و این بعدا در جذب کمونيستهای توبه کرده بی تاثیر نبود و اطراف او و پسردایی اش رضا قطبی در تلویزیون پر از چپ بود که حتی به معاونت میرسیدند مانند فرخ غفاری عضو سابق حزب توده یا نیکخواه که معاون قطبي شدند. این سطحی نگری خواهد بود که فکر کنیم توابانِ در زندان، افکار گذشته خود را مانند یک پیراهن به کلی از تن در می آورند و هیچ از آن باقی نمی ماند!
♦️با آغاز فروپاشی سیستم پهلوی، فرح خواست نقش ژاندارک را بازی کرده و آنرا نجات دهد اما خود از عوامل فروپاشی سریع آن شد! وقتی شاه تصميم به ترک کشور گرفت فرح از او خواست که اجازه دهد او در ایران بماند و به شاه گفت«فقط همچون نشانی از حضور شما در اين کاخ خواهم ماند.او(شاه) اندوهگين در جواب من گفت: لازم نيست نقش ژاندارک را بازی کنی» (کهن ديارا...ص۲۸۵) همزمان با اوج گیری انقلاب و سرطان شاه که هر گونه تصميمگيری از او سلب گردید نقش فرح و مشاورانش پررنگتر شد، مسعود انصاری می نویسد که من از وضع تعجب کرده احساس ميکردم تغيير و تحولی شده، از خانم ديبا پرسيدم: «خاله تاجی اين روزها مشاور اصلی کیست و او خيلی روشن گفت: قطبی. و من تازه هوای کار دستم آمد که چرخ دارد بر چه مداری میگردد» (مسعود انصاری، من و خاندان پهلوی...ص۱۲۶)
♦️تیر خلاص فرح و مشاورانش آن نوشته مسخره ای بود که بدست شاه دادند تا اقرار کند که صدای انقلاب را شنید! پس از ناکامی دولت شريف امامی در کنترل اوضاع، شاه یک نظامی یعنی ارتشبد ازهاری را نخست وزير کرد که یعنی به علامت سخت گیری علیه انقلابیون. اما درست در همان روز ۱۵ آبان یعنی معرفی کابينه ارتشبد ازهاری، آن نوشته احمقانه را فرح و حسن نصر و رضا قطبی بدستش دادند تا کاملا درهم شکسته، با لکنت زبان، روحیهای متزلزل و به حالت نیمه گریه، ملتمسانه از گذشته اظهار ندامت کند!
♦️سالها بعد نویسندگان آن خواستند خود را تبرئه کنند، حسين نصر گفت که خود شاه آنرا نوشته بود و تنها به من و قطبی گفت «که دستی بر آن بکشیم و بپرورانیم»! (نصر...ص۲۰۳) اما تلاش نصر برای تبرئه خود، فرح و قطبی عبث است چون شاه حتی در تبعيد نیز از فرح و رضا قطبی گله داشت که چگونه او را وادار کردند به خواندن آن! (نهاوندی، تاريخ شفاهی ..ج ۲،ص۲۷۰) اردشير زاهدی نیز می نویسد: «شاه تا آخرين روز حيات، رضا قطبی را لعن و نفرين ميکردند، ميگفتند آن نطق کذايی را قطبی نوشت و به دست من داد تا بخوانم». (خاطرات...ص۳۴۰)
✅کاریکاتوری در مجله ماندگار و اثرگذار ملانصرالدین به سردبیری جلیل محمد قلی زاده وجود دارد که در آن، بجای اینکه آدمها سوار خرها شوند خرها سوار آدمها شده اند! البته در سالهای اخیر نیز عکسی در صفحات مجازی اعم از فارسی یا انگلیسی بولد شده که در آن، سربازی خری را کول کرده و در زیر آن به اشتباه نوشته شده که مربوط به جنگ جهانی دوم است و بخاطر اینکه اینجا میدان مین بوده و چون جناب خر، خطر مین را تشخیص نمی دهد و ممکن است پایش را روی مین گذاشته همه را به کشتن دهد در نتیجه، سربازی آن را کول کرده تا خطر انفجار مین در میان نباشد مثلا اینجا را ببینید. همین عکس در دوران همه گیری کرونا نیز در همه جا منتشر شد و زیرش هم مدام می نوشتند که «مواظب خرهای اطرافتان باشید چون ممکن است ماسک نزنند و رعایت نکنند و شما را مبتلا کنند!» بنابراین، با تحریف اطلاعات مربوط به عکس، یک پیام اخلاقی از آن بیرون آورده شده یعنی اینکه، در زمان خطر، مواظب خرهای اطرافتان باشید! به عبارتی، خردمندان باید در مواقع خطر، نادانان و خرها را تحت کنترل خود درآورند...!
♦️اما به چندین دلیل این عکس مربوط به جنگ جهانی دوم یا میدان مین نیست بلکه مربوط به جنگ الجزایر با فرانسه است: اولا لباس سربازان استفاده شده در آن نمی تواند مربوط به جنگ جهانی دوم باشد. ثانیا در یک میدان مین گذاری شده سربازان اینچنین پراکنده حرکت نمی کنند خودَ اینگونه حرکت کردن، عینِ خریت است. در میدان مین گذاری شده سربازان پشت سرهم و با فاصله حرکت می کنند.... بعدا نیز مشخص شد سربازی که اولاغ را حمل می کند یک مسلمان الجزایری بوده اما در تیپ سیزدهم فرانسه خدمت می کرده و چون این سرباز تنومند و خمپارهانداز بوده و قادر به حمل تجهیزات سنگین بار بوده در نتیجه، در منطقه جبل الجزایر به این کره اولاغ گرسنه برخورد کرده و از روی مهربانی و شفقت کره اولاغ را از تلف شدن نجات داده و آنرا به پایگاه می رساند و مدتی نیز در آنجا نگهداری کرده اسم اش را «بامبی» می گذارند... وقتی این عکس در روزنامه های مچ (چاپ پاریس) و روزنامه دیلی میرر(چاپ لندن) در شماره 16 فوریه 1959 درج می گردد جناب بامبی یعنی خر شهرت جهانی پیدا کرده و آن سرباز مذکور نیز به دلیل شجاعت و انسانیت در نجات یک کره اولاغ از صحرای الجزایر در 28 نوامبر 1958، جایزه انجمن حمایت از حیوانات را دریافت می کند.
♦️اما برگردم به کاریکاتور الاغ های حمل شده در مجله ملانصرالدین: برعکس آن سرباز فرانسوی که از روی شفقت و مهربانی اولاغ را حمل می کند در نشریه ملانصرالدین، این آدمها نه از روی شفقت بلکه از روی جهل و نادانی آن اولاغها را حمل می کنند و آن اولاغ ها همان فئودالها، حاکمان و سایر استثمارگران هستند که سوار دوش مردم شده اند! و اینها اولاغ های واقعی نیستند برخی حتی چپق می کشند و برخی عینک هم دارند...! مجله ملانصرالدین این کاریکاتور را در شماره 10 مورخه, 10 مارس1907م کشیده و به نظرم در کشیدن آن از نقاشی فراسیسکو گویا الهام گرفته است(نقاشی فراسیسکو گویا را اینجا ببینید).
لازم به ذکر است که در بغل کاریکاتور ملانصرالدین به خط ریز این جمله به ترکی نوشته شده: «تصویری که هر روز می بینیم»!
◀️کاریکاتور ملانصرالدین را در اینجا و یا در زیر ببینید.