به پلۀ آخر پلکان هواپیما که رسیدم و پایم را روی زمین گذاشتم همهجا ساکت شد. صدای نفسهای خودم را میشنیدم. انگار توی کلاهک سفید رنگی شبیه کلاه نیل آرمسترانگ وقتی اولین بار روی ماه قدم گذاشت، نفس میکشیدم. آدمهایی که در پرواز نشان کرده بودم بعد از فرود هواپیما عوض شدند و شال رنگی فلان خانم و کت فلان آقا نتوانست نشان خوبی برای این باشد که این آدمها با من در یک پرواز بودهاند. در شلوغی فرودگاه همهچیز عوض شد و من فقط صداهایی را که فارسی بودند دنبال کردم و توانستم بفهمم چمدانم را کجا میتوانم تحویل بگیرم.
بعدتر که باز هم گذرم به فرودگاه فومیچینوی رُم افتاد، دیدم روی همۀ درودیوارها انگلیسی هم نوشته شده است. کارکنان فرودگاه کموبیش انگلیسی حرف میزنند و خیلیهای دیگر مثل بار اول من سردرگم هستند. فکرش را که میکنم آن حس اضطراب و وحشت چنان مغزم را از کار انداخته بود که هیچچیز آشنایی نمیدیدم و فقط کلماتی را میدیدم که نمیتوانم معنی آنها را بفهمم و صداهایی را میشنیدم که مفهومی برایم نداشتند.