کرواسی دو چیز را به دنیا ثابت کردهاست. اول اینکه فرآیند خود مختاری را نمیتوان متوقف کرد، و این چیزی است که در یادها خواهد ماند. درس دوم، متاسفانه این است که خودمختاری مفت هم نمیارزد و اگر مفت هم نمیارزد پس جان انسانها هم ارزشی ندارد. مردم رای نداده بودند که فرزندانشان را در جنگ بر سر استقلال از دست بدهند، اما استقلال بوی گند مرگ میدهد. بوی تند و غمبار زمین سوخته و گوشت گندیده فضا را پر کردهاست. این بو از میدانهای جنگ میآید، از جادهها و بیمارستانها، از شهرهای نیمه متروک و روستاهای خالی از سکنه، از کمپها و سنگرهای ارتش، از خود آدمها، حتی در زاگرب هم این بو به مشام میرسد. وقتی وارد اداره پست میشوی یا سوار تراموا، این بوی واضح و آشنا را حس میکنی، انگار این بو برای همیشه به همهی ما چسبیدهاست، به زندهها و مردهها.
اینجا در زاگرب ما تلفات سنگینی ندادیم. در واقع اگر امروز کسی به اینجا بیاید، فکر میکند اصلاً جنگی در کار نیست. اما این فقط یک توهّم است. جنگ اینجا هم هست، فقط تاثیرش بر ما یک جور دیگر است. اول بهتزده میشوی. جنگ مثل یک هیولاست. جانوری افسانهای که از یک جای خیلی دور میآید. دلت نمیخواهد باور کنی که این جانور کاری به کار زندگی تو دارد، سعی میکنی به خودت بقبولانی که همه چیز همانطور که بود باقی میماند، که این هیولا تاثیری بر زندگی تو نخواهد گذاشت، حتی وقتیکه داری نزدیک شدنش را حس میکنی. تا اینکه این هیولا گلویت را میگیرد. نفست طعم مرگ میگیرد، خوابهایت پر میشود از تصویرهای کابوسوارِ بدنهای تکهتکهشده و کمکم مرگ خودت را تصویر میکنی، به تدریج وقتی جنگ پیشتر میرود برای خودت واقعیتی موازی میسازی: از یک طرف یک جور وسواس گونهای سعی میکنی به چیزی که پیش از این روالِ عادی زندگیِ روزمرّهات بوده بچسبی، وانمود میکنی همه چیز عادی است، جنگ را نادیده میگیری. از طرف دیگر نمیتوانی آن تغییرهای عمیقی را که در زندگیات و در خودت اتفاق افتاده انکار کنی، تغییرِ ارزشهایت، احساساتت، واکنشها و رفتارهایت (میتونم کفش بخرم؟ اصلاً این کار معنی داره؟ حق دارم عاشق بشم؟) در دوران جنگ نحوهی نگاهت به زندگی و چیزهایی که در آن اهمیت دارند به کلی تغییر میکند. حتی سادهترین چیزها هم دیگر آن اهمیت یا معنای سابق را ندارند. اینجاست که میفهمی جنگ شده است، میفهمی که جنگ به تو رسیده است.