شعر ، ادبیات و زندگی

#‌صوفیا_آهنکوب
Канал
Искусство и дизайн
Книги
Музыка
Юмор и развлечения
Персидский
Логотип телеграм канала شعر ، ادبیات و زندگی
@alahiaryparviz38Продвигать
267
подписчиков
7,65 тыс.
фото
4,62 тыс.
видео
17,2 тыс.
ссылок
کانال شعر ، ادبیات و زندگی
💥💥💥

مرده بر خاک خویش
ماغ کشیدم
رو به ماه
آنجا که می‌مردند گله‌های فاتح
تا بسامد دشت
و جلگه‌هایی
که با هولِ آمدنت گم می‌شدند
شیهه بودم در ‌‌حزنی مُفصل
که جز همان یک شبِ بالنده
تمام سال را گریستم
و دانستم
_صلاح میان ما، همیشه رفتن بود_‌
بی‌کلمه می‌رفتم از دست‌های میرغضب‌‌ات
در تدارک آن خانه‌ی گور به گور

جوان بودم‌ که‌ می‌گذشتم از صدا
جوان بودم که آسمان‌ می‌ریخت
در خطبه‌های سینه‌ام
به آن جناغِ گود افتاده
جناغِ‌ پریده از رنگ
گوزن زاده می‌شدم جایی
رو به رخ ندادن
جایی دیگر آهو و می‌گریستم
با فواره‌های سرخ
به آنانِ دیگر
به آنان که متأخر به آمدن‌اند
به آنان که از تو‌ می‌گفتند و
از سرچشمه‌های خنک
تاریخ‌ات را بهم می‌زدند
من
خونِ سنگ‌
در لحظه‌ی اَدا
با شاخ‌های متمایل
در جانِ کامل‌ات
_آنجا که ابزار مرگ‌ همیشه فراتر از زیستن بود_

حالا رنجی مسطر از خون بخوان
شاهدی از پوست و دیوار
با همان نام
که در دهانت مانده بود
در تکه‌هایی از بدن
در مزارع گندم و گل
پرهیب خیال در شتاب شاخه
و آنچه که بی‌وقفه بر تو می‌افتد
کجاست آنکه بر ما مرثیه‌ای بخواند؟
از هزار حرف که بیاید و یکی به گفتن نشود
آنکه با دو نیم‌رخ
در تسامح خاک و کشتگان
حرف‌های تازه بگوید


#‌صوفیا_آهنکوب

مجله الکترونیک تخصصی شعر #چرو
https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥

که زخم، باز بود به مقدار
که زخم شبیه تو بود و
شبیه باد می‌وزید
سنگ میزنی به من
که پُرم از صورت‌های یکی مرده
یکی زنده
و یکی تو
پُرم از خونِ جوانت
که شفاعت زنده ماندن است
سنگ میزنی به پرندگانی
که از شقیقه‌هام رفته‌اند
به زنی متصل به تشریح
در منحنی درخت
و بندهایی
که پرت می‌شوند
به گلویِ مداومت
سنگ می‌زنی تا ببینی
به غایتِ روشنی‌،
گمم!
از صدای شکستنِ شاخه‌هام،
در دست‌های پرنده‌ایَت
گمم!

چنان محو
در کاسه‌‌ی ترک‌خورده‌‌ی سرت
از عقوبت دردی به شب‌های آخر تابستان
در هراسی که ضمیمه‌ی جراحات بود
و نمی‌خواست ابعادت را بغل کنم
با غلظتی که بر پیشانیت راه می‌گرفت،
انگار تنها مرگ می‌خواست
برای تو صبر کند
من ترسم را از این خانه جدا کرده‌ام
در آخرین دیدار
شرحه در واژه‌های شفابخش
در نام‌ِ خیابان‌ها
دبستان‌ها
و چهر‌ه‌های تا خورده در سیاهه‌ی ذهن
چرا مرثیه‌ها‌ را به یاد نمی‌آوری؟
هر آنچه از رنج
که صورتِ تاریکی بود
در من که کاتب اندوهم
و تشنه‌ام به سایه‌های روییده،
به تقریر،
در بدن‌های مجروحی
که فصل‌های خشک را سرفه می‌زنند
من محتاج همان اشکالِ ظالمم
چرا اجزای خونینم را به یاد نمی‌آوری؟

باران شروع شده است
در زخم‌های سرت
و من شروع کرده‌ام
به چکیدن از کاسه‌های مشبک
به اصواتی که در غبار محو می‌شوند
باران با تو خانه‌زاد است
در کوچه‌های دبستان سوگند
بر سینه‌ی سرخِ پرنده‌‌‌ای از وسیعِ شب
که مکرر می‌شد به گوش‌هایت
میشنوی؟
لکنت صلح گرفته‌ام
در لتّه‌های این خیابان
که افتاده‌ام از بلندی و
خوابت را دیده‌ام
دست‌‌بُریده در خون
عریانِ لباس‌های سالخورده در کشو
می‌شنوی ترس‌ات را از آن مرگِ رفیع،
که می‌رفت تا گریبان
و نسیانی
که در بغلت مرده بود

چند ساعت گذشته است
بر دشت‌های ملزم به اتفاق؟
چند سال رفته از شیهه در حزن اسب‌هایی
که رفته بودند جنازه‌ها را بیاورند؟

سنگ میزنی به من و
زخم دیگری
که شهید توام هنوز
در سایه بر شکل‌های غمگینت
و تکه‌های دردی که پوست را می‌دَرَد
بگو که در خیابان تمام نمی‌شویم
بگو خدا
با حجمی از اسب‌های تازه
در پوستمان می‌دمد


#‌صوفیا_آهنکوب

منبع : مجله الکترونیک تخصصی شعر #چرو
https://t.center/alahiaryparviz38