شعر ، ادبیات و زندگی

#علیه_فراموشی
Канал
Искусство и дизайн
Книги
Музыка
Юмор и развлечения
Персидский
Логотип телеграм канала شعر ، ادبیات و زندگی
@alahiaryparviz38Продвигать
267
подписчиков
7,65 тыс.
фото
4,62 тыс.
видео
17,2 тыс.
ссылок
کانال شعر ، ادبیات و زندگی
سقز؛ سمیرا احمدی از بازداشت شدگان سالگرد قتل حکومتی ژینا امینی به ۳ سال حبس محکوم شد



سمیرا احمدی از فعالین مدنی اهل سقز که در آستانه سالگرد قتل حکومتی ژینا امینی بازداشت شده بود، توسط دستگاه قضایی جمهوری اسلامی ایران به تحمل ۳ سال حبس تعزیزی و مجازات تکمیلی محکوم گردید.

#زن_زندگی_آزادی 
#علیه_فراموشی
#نه_میبخشیم_نه_فراموش_میکنیم
#انقلاب_زن_زندگی_آزادی
#ایستاده‌ایم_تا_پایان

https://t.center/alahiaryparviz38
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
فرزین کدخدایی، فعال بلوچ، ویدیویی تازه از رقص خدانور لجه‌ای منتشر کرده است.

به یاد خدانور که دل مادرش برای او بسیار تنگ است، مادری که گفته بود: «شب‌ها عکس پسرم را روی قلبم می‌گذارم تا درد جدایی کم شود، اما دردش کم نمی‌شود.»

#خدانور_لجه_ای #بلوچستان #نه_میبخشیم_نه_فراموش_میکنیم
#علیه_فراموشی

https://t.center/alahiaryparviz38
شعر ، ادبیات و زندگی
Photo
💥💥💥

هر گاه ساکی را می‌بینی، نگاهت به دنبال مسافرش می‌گردد که شاد و خندان از سفر باز می‌آید و تو نیز چه خوشحالی که مسافرت به سلامت رسیده است. عزیزانی که قرار بود از زندان بیرون بیایند و ساک به دست، شاهد آزادی‌شان باشیم، ولی ساک‌های‌شان را بدون آن‌ها دیدیم، آن هم ساک‌هایی که معلوم نبود واقعا مال آن‌هاست یا دیگری. لباس‌هایی که حتی بوی آن‌ها را نمی‌داد و نمی‌دانستیم مال کدام یک از زندانیان است و آیا واقعا بر تن او بوده است؟ شاید برخی از وسایل ساک‌ها متعلق به زندانی دیگری بود که اعدام شده و قرار بود توسط زندانی ما به دست خانواده اش برسد. هر گوشه ساک و درزها و جیب‌ها و لباس‌ها را می کاویدیم، شاید نشانه‌ای و یادداشتی در آن بیابیم. اگر دفترچه‌ای هم بود، نوشته‌های آن را پاره کرده بودند و فقط کاغذی سفید بر جای مانده بود. نه وصیت نامه‌ای، نه دست‌نوشته‌ای، هیچ.

آذر ۶۷، زنگ‌ها به صدا در آمد و خبر رسید که به کُمیته ... و اوین بیایید، با این خیال که پس از پنج ماه بی‌خبری از آن‌ها، شاید ملاقات‌شان برقرار شده است، شاید می‌خواهند آزادشان کنند، و شاید هم می‌خواهند جنازه‌شان را تحویل دهند و هزاران شاید دیگر که با خود می‌اندیشیدیم. شایعاتی بود که زندانیان را کشته‌اند، ولی هیچ کدام را باور نمی‌کردیم و می‌گفتیم مگر می‌شود این همه زندانی را به یک باره بِکُشند، چگونه می‌شود، حتما دروغ است و آن‌ها زنده‌اند!

دوم، سوم، چهارم و ... آذر ماه سال ۶۷، یادآور خبرهای تلخ و گزنده‌ای است که به سختی می‌توان آن را باور کرد. چگونه توانستند آن‌ها را که حکم زندان داشتند یا آن‌هایی که حکم‌شان به پایان رسیده بود را بکُشند؟ چگونه توانستند بدون تحویل جنازه‌ها، ساک‌های زندانیان را به خانواده‌ها تحویل دهند؟ این همه پَستی باور کردنی نیست، هزاران ساکی که بدون صاحب آن، به دست خانواده‌ها رسید و پس از گذشت بیست و شش سال هنوز نمی دانیم چه بر سرشان آورده‌اند و چرا؟!

مادرانی که هر روز با دیدن و نوازش ساک‌ها و نشانه‌ها و دنبال کردن گُم شده‌شان، عمرشان به سر رسید و کودکانی که فقط از پدر و مادر خاطره‌ای محو داشتند و عاقبت عکسی در قاب و ساکی، برخی حتی پدر خود را ندیده‌اند زیرا در شکم مادر بودند. همسرانی که مسئولیتی سنگین به دوش‌شان افتاده بود و این زخم را بایستی به تنهایی و بدون یار تحمل می‌کردند، خواهران و برادرانی که تنها یادی از لحظات شیرین کودکی و جوانی برای‌شان به یادگار مانده بود و برخی حتی عکسی با عزیزشان ندارند و پدرانی که با سکوت‌شان، این زخم را تحمل و برخی هم دق کردند و پدر من نیز یکی از آن‌ها بود.

خانواده‌ها در آن سال‌ها چه رنج‌هایی کشیدند، سال‌های درد و انتظار که به تنهایی سپری شد. کسی نبود که به دیدارمان بیاید، یا با ما همدردی کند، در رسانه‌ها از آن بگویند و در تلویزیون‌ها راجع به آن صحبت کنند. سکوت بود و سکوت و همه از نزدیک شدن به ما وحشت داشتند و هنوز هم برخی دارند و فقط خانواده‌ها بودیم که به همدیگر دلداری ‌می‌دادیم!

در شرایطی که حتی نمی‌دانستیم عزیزمان در کدام گوشه‌ای از این شهر یا بیابان با تحقیر دفن شده است، گفتند آن‌ها را در کانال‌هایی در خاوران چال کرده‌اند و برخی از خانواده‌ها جنازه‌هایی را با لباس در آن‌جا دیده و عکس گرفته بودند، قطعا گورهای بی‌نام و نشان دیگری هم در تهران و شهرستان‌ها هست که بعدها شناسایی خواهد شد.

آخرین نشانه‌های مسافران ما در خاوران بود و خانواده‌هایی که پیشتر به این بلا دچار شده بودند. آن‌جا را یافتیم و در بدترین شرایط هم آن‌جا را تنها نگذاشتیم. تهدیدمان کردند، کتک‌مان زدند، بازداشت‌مان کردند، گل‌های‌مان را که با هزاران عشق برده بودیم زیر پا له کردند، هر بلایی دلشان خواست سرمان آوردند تا ما را از رفتن باز دارند، ولی نتوانستند و می‌دانند که این کمترین حق ماست و خواهیم رفت و امیدواریم روزی را شاهد باشیم که ....

این ذره ذره گرمی خاموش وار ما/ یک روز بی‌گمان/ سر‌ می‌زند ز جایی و خورشید می‌شود!
درود بی‌پایان به همه رهروان راه آزادی و عدالت و برابری!

منصوره بهکیش
چهارم آذر ۱۳۹۴

#منصوره_بهکیش
#مادر_بهکیش
#خاوران_حافظه_تاریخی
#دادخواهی
#مادران_خاوران
#علیه_فراموشی
#نه_میبخشیم_نه_فراموش_میکنیم

https://t.center/alahiaryparviz38
شعر ، ادبیات و زندگی
Photo
atashshahkarami
.
چهار سال اش بود. آمده بودند چند روزی خانه مان بمانند. همان روز اول از فرصت ِ مشغول بودن ِ من به آشپزی استفاده کرده بود، رفته بود توی اتاق، تمام کشوها را باز کرده بود، هرچه بنظرش جالب آمده بود را بیرون آورده بود.....تمام بوم های بزرگی که رو به دیوار چیده شده بودند را جابجا کرده بود، و در حین جابجایی برای سر درآوردن از آن نقاشی ها مجبور شده بود برود لابلای بوم ها..... وقتی وارد اتاق شدم دیدم همه چیز بهم ریخته و جوجو با چشم هایی خلافکار و واقف به خلاف اش گوشه ای ایستاده. گفت نمیخواستم اینجوری بشه. گفتم اشکال نداره با هم مرتبش می کنیم. گفت نه، اتاقو نمیگم.... نگاهی به دور و اطراف اتاق انداختم. متوجه چیزی نشدم....درنهایت رفت کنار بوم ها ایستاد و انگشت اش را توی سوراخی که گوشه ی بوم درست شده بود کرد و گفت: پشت ِ بوم رو ببین خاله! روی زانو نشستم، سرم را بردم لابلای بوم ها و دیدم یک تابلوی کوچک شاسی شده افتاده آن پشت و گوشه اش بوم را پاره کرده..... موقع جابجا کردن بوم ها آن شاسی کوچک که بالای بوم بود افتاده بود و پاره اش کرده بود.....به دست و پا و پیشانی اش نگاه کردم، سالم بود، گفتم چیزیت نشده؟ گفت نزدیک بود بخوره به پام.....و با بغض و احساس گناه گفت حالا چیکارش میکنی خاله؟ یعنی دیگه خراب شد؟ گفتم نه. درستش میکنم. گفت باید همین الان درستش کنی منم ببینم درست شده. می خواست خیالش راحت شود که خرابکاری اش قابل اصلاح است. یک تکه پارچه متقال بریدم، رویش با کاردک چسب چوب زدم، آن زخم نود درجه روی بوم را صاف کردم، پارچه را از پشت بهش چسباندم، بعد زخم را از جلو مرتب کردم و گفتم حالا باید صبر کنیم تا خشک شود، بعد یک قرمز مثل همین قرمز تابلو درست می کنیم و رویش را رنگ می گذاریم....این زخم هم بخشی از کار می شود.... نفس راحتی کشید. همین که نفس اش جا آمد شروع کرد به پرسیدن و پرسیدن و پرسیدن. درمورد آناتومی فیگورها حرف میزد، درمورد رنگ ها....و هرچیزی که توجه اش را جلب می کرد. و تا آخرین شب ِ زندگی اش در مقابل هر چیزی اولین واکنش اش پرسیدن بود، و جستجو برای یافتن پاسخ..... . . . . . . #نیکا_شاکرمی #زخم_بند #پیه_تا #دلیر_بادپا #یادداشتهای_سوگ #سوگ_سرخ #نهایت_سهمگین #علیه_فراموشی #برای_ثبت_در_تاریخ #نه_میبخشیم_نه_فراموش_میکنیم #ما_مردمیم #ساچمه_های_سیستماتیک #شقایق_های_سوخته #تبار_خونی_گلها . . .

https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥
#علیه_فراموشی

بهمن خونین..!

باستاره ای خونین درگلو..!
با کلامی آتشین بردهان
بذر سپیده پاشیدند
بر فلات شب وحرمان..
خسرو وکرامت حماسه خوان
در بیداگاه نظامی زمان..
در بهمن خونین وجاودان..!

آخرهای بهمن..1401
#عباس_احمدی

https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥
#علیه_فراموشی

برهنه پای برتیغ
برهنه پای برآتش
قد افراخته از آزمون ِ سرخ
می‌گذرم
وسرنوشت، نه پیشا پیش ِ من
که چون سگی رانده
به دنبالم می‌دود
سبک بال می‌گذرم
سراپا همه، خونشعله
بر آتش و تیغ
با قلبی آکنده از امید ِ بهاران
وکول پشته ای سرشار از فریاد وُ رنج
رنج، رنج، رنجهای تلخ ِ مردم ِ سرزمینم
که فردا‌های ِ آتشین را می‌زایاند
و فریاد، فریاد، فریاد‌های سرخ رفیقانم
که فلق را خونرنگ میکند
می‌گذرم
برتافته وُ عاشق
با تیری در قلب
وپرنده ی کوچکی در دهان
که با هزاران لهجه
برای پیروزی مردم
نغمه می‌خواند
.
زندان اوین 1363
( حسین اقدامی )
https://t.center/alahiaryparviz38
لارنس فرلینگتی

انقلابی

مثل یک کور در طلایه لشکر
دور از خیابان وروفسکی۱
دور از خیابان کروپوتکین
دیرزمانی پس از لارا و پاسترناک
شعله‌ای کور می جهد
دور از خیابان کروپوتکین
آتشی کور می‌سوزد
در قلب بلور
مثل شعله در دل یک گل
مثل شمشیری شکسته در سنگ
مثل پرتو نوری در گندمزار
بسی دور از خیابان کروپوتکین
مثل فانوسی بی‌تاب در تندبادی
که روبید برف‌هایی
که ستاره‌های خون را فرو پوشیده بود
در خیابان کروپوتکین
چشمان زن در دلش شعله ور است.



۱. خیابان پووارسکایا در مرکز مسکو، از سال ۱۹۲۴ تا ۱۹۹۱ خیابان وروفسکی نام داشت. واتسلاو وروفسکی نویسنده ادیب و انقلابی روسیه. کشته شده در لوزان سوییس به دستور استالین. مایاکوفسکی شعر با نام او و در رثای او سرود.


#زن_زندگی_آزادی
#لارنس_فرلینگتی
#نسل_بیت
#ترجمه
#انقلاب_زنانه
#غزل_رنجکش
#علیه_فراموشی

ترجمه برای غزل رنجکش
@ashoftar
https://t.center/alahiaryparviz38
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
وداع بعد از رفتن ( به یاد #آبان۹۸ )

شاعر: مونا برزویی
آهنگساز و خواننده: مهدی یراحی


با مرگِ سُرخم بطلانِ این بازی‌ام
از هر چه گفتم..
هر چه کردم.. راضی‌ام!
گریه نکن!
«من» کابوسِ این قاضی‌ام!

#علیه_فراموشی #دادخواهی #نه_میبخشیم_نه_فراموش_میکنیم
#آبان_ادامه_دارد

https://t.center/alahiaryparviz38
🌈🌈🌈

💥جنون‌های ادواری. شعر و صدای #محمد_مهدی‌پور
شعری برای اسماعیل و نیشکرهای تلخ جنوب

اسماعیل
باتوم‌ها مسالمت‌آمیز نمی‌دانند
وقتی که گوشت
شکل خودش را جمع کند
و هوا
توی گوش‌های از خون رفته
لانه کند
جنون‌های ادواری با دست‌های مکرر
در گرفتن
در بریدن
هوا را پس خواهند زد
چنان وحشی
چنان سنگین
که حضور مشت صدباره شود
اسماعیل
دستت را که بالا می‌بردی
آرزوها پرتاب می‌شدند
به شکل ستاره
که عبورش را از ما گریخته بودند
به شکل منحنی‌های پرواز
شکل هلال‌های ایستاده بر شانه‌ها
و نیشکرانی تلخ
از سایه‌ی این خون
که پاشیده روی میز
پاشیده روی دفتر بازجویی
و همین‌طور
اتاق که بیهوش افتاده است
میان تو و آن‌ها
آن‌ها که خود به گناه خویش معترف بودند
معترف بودند
به مشت‌های کوبیده بر دندان‌ها
معترف بودند
به ناخن‌های فشرده از کبود
و عبور خون از میانه‌ی این دندان چپ
که سال‌هاست کندنش
را به چوب‌ها پیوند می‌دهند
چوب‌های آهنی
ایستاده در سایه‌ی گازوئیل‌ها
و صدایی که به بالا بردن فرمان می‌داد.

سرد است اسماعیل
سرد است
و من بر چشمه‌های مغموم
هوس راه‌هایی را می‌برم
که شکلشان از پاها کوفته است
و پتک‌هایی از استخوان
که شکل پا را سبز می‌کنند

چنان که گندم
به شکل عبورهای پیوسته
چشم را دور می‌برد
سرد است اسماعیل
و آتش‌ها دور اما روشن
و سیاهی گشوده
چنان تنگ بغل‌مان کرده
که عبور سرها هیچ‌چیز را زنده نمی‌کند

فردا اما که نوبران بادام‌ها
بر شاخسار قرمز زمین
روشن شوند
همه‌ی بیابان را خواهم رفت
به شکل افتاده‌های پا
و دست‌هایی که به شکل مشت
بلند می‌شوند

می‌خواهم حرف بزنم اسماعیل
اما حرف که می‌زنم
آن دندان‌های پریده
می‌پرند میان من و حرف‌های ما
می‌پرند میان من و نان‌ها
می‌پرند روی ساقه‌ی نیشکرها
این سطرها تا کجا می‌روند
این سطرها تا کجا می‌برند
نمی‌دانم اسماعیل
من اما
هر روز را بندی می‌کنم
برای ادامه
تا آفتاب بر ما تابیدن بگیرد
به شکل عمودهای نور
و رشته‌هایی که باران را
پرتاب می‌کند
سرد است اسماعیل
و خنده از دهان باز ما
هجرت خواهد کرد
به تصویر بیرون
و قاب می‌شود

#علیه_فراموشی

https://t.center/alahiaryparviz38