در فصلِ ملایمِ دشت هات مانند گیاهی وحشی غریب مانده ام مصیبتِ معصومت را بغل کن
این خونِ خو گرفته به خُنیات تمکین نمی کند در تن با یک لالاییِ بی پایان ذائقه ی شب هام را عوض کن و نامم را مانند آهی بلند در شریعتِ شُش هات بگنجان
که حروفِ نامت مدفنِ اشک هاست.
۲)
مانندِ یک گناه به تو آویختم تا گلوگاهِ بی کلام با تبرّکِ نامِ تو تاب بیاورد
اگرچه حافظه در رنج وُ تن، در منگیِ روزمره گی و روح در کارزارِ چشم تو تحلیل می رود مرگی اگر برسد، از شانه هات تماشایی ست که خونِ حوصله در آوندهات سر نمی رود ای خونِ من با خرامِ تو سر به سر
تا یک تنه جمعیت جهان را بپریشانی بلند پیشانی من به شانه ی دیوانه ی تو دخیل بسته ام تا زخم های دریده شعر شوند وُ داد از گریه بگیرند.