شعر ، ادبیات و زندگی

#تهیدستان
Канал
Искусство и дизайн
Книги
Музыка
Юмор и развлечения
Персидский
Логотип телеграм канала شعر ، ادبیات و زندگی
@alahiaryparviz38Продвигать
267
подписчиков
7,65 тыс.
фото
4,62 тыс.
видео
17,2 тыс.
ссылок
کانال شعر ، ادبیات و زندگی
امیر چمنی: ‏ترسناک‌ترین اتفاقی که امروز در ‎فرمانداری تبریز در طرح ضربتی ‎جمع‌آوری دستفروشان تبریزی اتفاق افتاد، اخراجِ ‎دست‌فروشان کُرد از میانِ دستفروشانِ معترض تبریزی توسط مسئولان شهرداری و فرمانداری بود، با این توجیه که شما شهروند تبریز نیستید.
این اگر ‎#فاشیسم نیست پس چیست؟

#تهیدستان #دستفروش #دستفروشی_جرم_نیست #طبقه_کارگر

https://t.center/alahiaryparviz38
Forwarded from اتچ بات
چرخ دستی‌اش را توی پیاده رو رها کرده بود. کنارش ایستادم و نگاهی به ضایعات جمع‌آوری‌شده‌ی داخلش انداختم. همه چیز توی بساطش بود. خم شدم تا دقیق‌تر نگاهش کنم. ناگاه دستی از پشت به شانه‌ام خورد. از سنگینیِ دست ترسیدم. نشان می‌داد مردیِ قوی هیکل است. هراسناک برگشتم. تصور می‌کردم با مردی جوان یا میانسال مواجه خواهم شد که حتما خواهد پرسید دنبال چه چیزی هستی. اما وقتی برگشتم و چهره‌ی تکیده و جُثه‌ی نحیفِ کودکانه‌اش را با کاپشنی گشاد و کهنه، پیراهنی سیاه و روغنی، شلواری بدونِ زیپ و کفش‌هایی پاره دیدم، هراسم، به وحشت تبدیل شد. وحشت از حالِ روزگار، وحشت از وضعیتِ این کودکِ کار، و وحشت از حجمِ بی‌امانِ تهیدستی. لبخند که زد، وحشتم تا حدی فرو ریخت. گفت این‌ها مال من است، خریده‌ام. دستم را دراز کردم تا دست بدهم. دستش را کشید و گفت «کثیف» است. دستانش «پاک»ترینِ دست‌ها و نگاهش غم‌آلودترین و نجیب‌ترینِ نگاه‌ها بود. دستم را آنقدر نگه داشتم، تا با اکراه، از سرِ سیاهی و زخمِ دست‌هایش دست داد. دستانش حکم پتک بر سر را داشت. ویرانگر بود. دستانی که سال‌ها بزرگتر از خودش بود. زمخت، دِفرمه، زخمی و سیاه، با ناخنی کبود شده.
برخلافِ اغلبِ کودکانِ کار و خیابان، که یا سکوت می‌کنند تا بی‌اعتنا از زیرِ سوال در می‌روند، از سوال و جواب نمی‌هراسید. اتفاقا نپرسیده، توضیح هم می‌داد. علت زخم‌های دستش را پرسیدم. گفت من مواد مصرف نمی‌کنم، زخمِ جمع‌آوریِ ضایعات است. از این‌که گفت مواد مصرف نمی‌کنم، تعجب کردم. گفتم حالا چرا گفتی مواد؟ گفت یک بار مامورانِ شهرداری گرفتند، همه وسایلم را برندند و گفتند مواد هم که مصرف می‌کنی! تصور می‌کردند جای تزریق است. گفتم خواسته‌اند تو را بترسانند. خیلی محکم و با لحنی آمیخته به لبخندِ شیطنت‌آمیزی گفت؛ غلط کرده‌اند. ۱۳ سالش بود. برخلافِ اسمش که نادر بود، اما خودِ اجتماعی‌اش دیگر نادر نبود. هر کجای این خراب شده را که نگاه می‌کنی، پر از کودکِ کار و دست‌فروش و زباله‌گرد است. درس را رها کرده بود تا مادر و برادرش گرسنه نمانند و پدرِ زباله‌گردش تنهایی زیرِ بارِ اجاره‌ی خانه‌ی کوچکِ حاشیه‌ای و هزینه‌های زندگی له نشود. روزی ۱۲ ساعت با چرخ‌دستی‌اش خیابان‌ها را دنبال ضایعات و آشغال‌ها می‌گردد تا شب ۱۵ تا ۲۰ هزار تومان درآمد داشته باشد. برخلافِ دیگر کودکانِ کار که حتی در سیاهچاله‌های کارگری هم خیال‌پردازانه به دکتر و مهندس شدن و پولدار شدن فکر می‌کنند، سقفِ آرزویش این بود که آنقدر پس‌انداز کند که بتواند یک وانت بخرد و با آن راحت‌تر و امن‌تر کار کند. می‌گفت با چرخ‌دستی وقتی دوستانش را می‌بیند، خجالت می‌کشد. اما اگر ماشین داشته باشد، موجه‌تر می‌نماید. علیرغمِ اینکه شکسته شده بود، ولی سرشار از انرژی و امید بود. وسط حرف‌هاش فقط آه می‌کشید. با من که حرف می‌زد، نگاهم نمی‌کرد. حواسش به این طرف و آن طرف بود. داشتیم حرف می‌زدیم که یکهو گفت من باید بروم. چرخ دستی‌اش را با شتاب هُل داد و به آن طرفِ خیابان رفت. مغازه‌داری داشت چند تا کارتن کنار جوی آب می‌گذاشت، به سرعت می‌رفت آن‌ها را از دستِ زباله‌گردهای رقیب نجات دهد.

به قولِ شاهین؛ باش تا صبرِ فرزندانِ فقر به سر رسد. نجات دهنده، همین دستانِ پاک است. همین دستانِ پاک، دقیقاً همین دستانِ پاک کار را تمام خواهند کرد.
#تهیدستان | #کودکان_کار | #زباله‌گردی


#امیر_چمنی

https://t.center/alahiaryparviz38
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
شکوهِ شادی کودک بخاطر ماهیِ عید، نشسته بر چرخ دستیِ پدرِ زباله‌گردش، اگر آدم را نکشد، حتما تا مرز دیوانگی می‌برد.
این عید، عید نیست، عزاست. اگر باور ندارید، نگاهی به زندگی ‎#تهیدستان بیندازید.