شهید احمد مَشلَب

#قسمت_چهل_و_هفتم
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@ahmadmashlab1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,21 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
شهید احمد مَشلَب
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_چهل_و_چهارم مردم  ظاهر مونو مي بينن  و فكر مي كنند من  چقدرخوشبختم ... از دلم  كه  خبر ندارن » قطرات  اشك  روي  ميز مي چكد. با دست  اشك ها را روي  ميز مي مالد از جا بلند مي شود،از پنجره  آشپزخانه  بيرون  را نگاه  مي كند،دلش  مي گيرد…
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_چهل_و_هفتم

حسين  در نظر او مظهري  از تلاش  و غيرت  بود
 ازدواج  او با حسين  مواجه  شد با تعطيلي  دانشگاه ها و شروع  انقلاب  فرهنگي
مدتي  نگذشت  كه  حسين  به  جمع  بسيجيان  پيوست
 و بعدها به  عضويت  سپاه درآمد
 و او در انتظار تولد نوزاد خانه نشيني  اختيار كرد
*
 آه  مي كشد وبه  آسمان  پيدا در لابلاي  درختان  چشم  مي دوزد:
«حسين ! كجايي  كه  نيمكت  هم  جاي  خالي  تو رو احساس  مي كنه ...
متروك  وبي كس  مونده ... احساس  تنهايي  مي كنه ...
حسين ! اين  جا خيلي  بي سر
و صداشده ... حتي  پرنده  هم  پر نمي زنه
 حركت  شاخ 
و برگ  درختان  هم  مُرده ...
نسيمي هم  نمي وزه  تا لااقل  صدات  رو به  گوش  برسونه ...
 حسين ! حسين !
 باورم  نمي شه كه  ديگه  برنمي گردي ، دانشگاه  بدون  تو ديگه  صفايي  نداره »
سرش  را به  لبة  نيمكت  مي گذارد
و شروع  به  گريه  مي كند
 مي خواهد در آن گوشة  دنج 
و خلوت  زار بزند، فرياد بكشد ...
 نام  حسين  همراه  ناله  از دهانش  خارج  مي شود
 گريه اش  شدت  مي گيرد
عنان از كف  مي دهد در اين  حال  غرق  بود كه  صداي  مردي  او را از گريه  كردن  بازمي دارد
#ادامہ_دارد...


#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_چهل_و_هشتم

سر از لبة  نيمكت  برمي دارد.
آن  سوي  نيمكت  مردي  را مي بيند بلند بالا باته ريش 
و كاكُلي  سفيد افشان  بر پيشاني
 مرد سامسونت  را روي  نيمكت مي گذارد
چشم هاي  خرمايي اش  از پشت  عينك  به  او دوخته  مي شود:
- خانم  ببخشيد! مثل  اينكه  حالتون  خوب  نيست ... مشكلي  پيش  آمده ؟
 ليلا لحظاتي  مات 
و مبهوت  به  او مي نگرد
 دستپاچه  صورت  خيسش  را با لبة چادر پاك  كرده ، بريده بريده  مي گويد:
- نه ! مهم  نيست
مرد عينك  را روي  بيني  جابه جا مي كند
و مي گويد:
- ببخشيد خانم ! قصد من  فضولي  نبود، راستش  روي  نيمكت  پشت  آن  درخت نشسته  بودم
 كه  صداي  گريه  شما رو شنيدم ... متأثر شدم ، جسارت  كرده  ومزاحم  شما شدم
ليلا باعجله  بلند مي شود.
چادر بر سرش  جابه جا مي كند
و با دستپاچگي مي گويد:
- خيلي  ببخشيد من  هم  شمارو ناراحت  كردم
مكث  مي كند، اين پا
و آن پا مي كند نمي داند ديگر چه  بگويد
سرش  را پايين انداخته خداحافظي  مي كند
و به  سرعت  از آن جا دور مي شود
*

بعد از ماه ها دوري  از دانشگاه  وارد كلاس  مي شود
 ديدن  صندلي ها، تخته  وميز استاد
 و ياد روزهاي  خوش  گذشته ، گرمي  مطبوعي  در تار و پود وجودش مي دواند
 براي  لحظه اي  احساس  مي كند همان  دختر چند سال  پيش  است  كه  تازه قدم  به  دانشگاه  گذاشته بود
حتي  براي  لحظه اي  فراموش  مي كند كه  ازدواج  كرده
بچه اي  دارد و حسينش  هم  شهيد شده  است
روي  صندلي  مي نشيند و با سرانگشت  ضربه هايي  ملايم  بر دسته  مي كوبد
غرق  در رؤيا مي شود و نگاهش  از خلال  پنجره  به  آسمان  پرواز مي كند
با ورود استاد، همهمة  دانشجويان  آرام  مي شود
 ليلا چشم  ازبرگرفته ، به  استاد مي نگرد
 يكباره  با ديدن  او يكه  مي خورد، چشمانش  از تعجب گِرد مي شود:
«باور نمي كنم ! پس  او... اون  آقاهه ...»
استاد سامسونت  را روي  ميز مي گذارد، رو به  دانشجويان  كرده
 دو دستش را درهم  قلاب  مي كند و با لبخندي  كه  به  صورتش  نقش  بسته ، مي گويد:
«دوستان عزيز!
#ادامہ_دارد...
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
✍️ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_چهل_و_ششم گوشی را روی زمین پرت کرد و فقط #دعا می‌کردم خاموش کرده باشد تا دیگر مصطفی ناله‌هایم را نشنود. نمی‌دانستم باز صورتم را شناختند یا همین صدای مصطفی برای مدرک جرم‌مان کافی بود که بی‌امان سرم عربده می‌کشید و بین هر عربده با…
✍️ #دمشق_شهر_عشق

#قسمت_چهل_و_هفتم

از چشمان‌شان به پای حال خرابم خنده می‌بارید و تنها حضور حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) دست دلم را گرفته بود تا از وحشت اینهمه نامحرمِ تشنه به خونم جان ندهم که در حلقه تنگ محاصره‌شان سرم پایین بود و بی‌صدا گریه می‌کردم.

ای‌کاش به مبادله‌ام راضی شده بودند و هوس تحویلم به ابوجعده بی‌تاب‌شان کرده بود که همان لحظه با کسی تماس گرفتند و مژده به دام افتادنم را دادند.

احساس می‌کردم از زمین به سمت آسمان آتش می‌پاشد که رگبار گلوله لحظه‌ای قطع نمی‌شد و ترس رسیدن نیروهای #مقاومت به جان‌شان افتاده بود که پشت موبایل به کسی اصرار می‌کردند :«ما می‌خوایم بریم سمت بیمارستان، زودتر بیا تحویلش بگیر!»

صدایش را نمی‌شنیدم اما حدس می‌زدم چه کسی پشت این تماس برای به چنگ آوردنم نرخ تعیین می‌کند و به چند دقیقه نکشید که خودش را رساند.

پیکرم را در زمین فشار می‌دادم بلکه این سنگ‌ها پناهم دهند و پناهی نبود که دوباره شانه‌ام را با تمام قدرت کشید و تن بی‌توانم را با یک تکان از جا کَند.

با فشار دستش شانه‌ام را هل می‌داد تا جلو بیفتم، می‌دیدم دهان‌شان از بریدن سرم آب افتاده و باید ابتدا زبانم را به صلّابه می‌کشیدند که عجالتاً خنجرهایشان غلاف بود.

پاشنه درِ پشت بام مقداری از سطح زمین بالاتر بود و طوری هلم می‌دادند که چشمم ندید، پایم به لبه پاشنه پیچید و با تمام قامتم روی سنگ راه‌پله زمین خوردم.

احساس کردم تمام استخوان‌هایم در هم شکست و دیگر ذکری جز نام #حضرت_زینب (علیهاالسلام) به لب‌هایم نمی‌آمد که حضرت را با نفس‌هایم صدا می‌زدم و می‌دیدم خون دهانم روی زمین خط انداخته است.

دلم می‌خواست خودم از جا بلند شوم و امانم نمی‌دادند که از پشت پیراهنم را کشیدند و بلندم کردند. شانه‌ام را #وحشیانه فشار می‌دادند تا زودتر پایین روم، برای دیدن هر پله به چشمانم التماس می‌کردم و باز پایم برای رفتن به حجله ابوجعده پیش نمی‌رفت که از پیچ پله دیدم روی مبل کنار اتاق نشسته و با موبایلش با کسی حرف می‌زند.

مسیر حمله به سمت #حرم را بررسی می‌کردند و تا نگاهش به من افتاد، چشمانش مثل دو چاه از آتش شعله کشید و از جا بلند شد.

کریه‌تر از آن شب نگاهم می‌کرد و به گمانم در همین یک سال به‌قدری #خون خورده بود که صورتش از پشت همان ریش و سبیل خاکستری مثل سگ شده بود.

تماسش را قطع کرد و انگار برای جویدن حنجره‌ام آماده می‌شد که دندان‌هایش را به هم می‌سایید و با نعره‌ای سرم خراب شد :«پس از #وهابی‌های افغانستانی؟!»

جریان خون به زحمت خودش را در رگ‌هایم می‌کشاند، قلبم از تپش ایستاده و نفسم بی‌صدا در سینه مانده بود و او طوری عربده کشید که روح از بدنم رفت :«یا حرف می‌زنی یا همینجا ریز ریزت می‌کنم!»

و همان #تهدیدش برای کشتن دل من کافی بود که چاقوی کوچکی را از جیب شلوارش بیرون کشید، هنوز چند پله مانده بود تا به قتلگاهم برسم و او از همانجا با تیزی زبان جهنمی‌اش جانم را گرفت :«آخرین جایی که می‌برّم زبونته! کاری باهات می‌کنم به حرف بیای!»

قلبم از وحشت به خودش می‌پیچید و آن‌ها از پشت هلم می‌دادند تا زودتر حرکت کنم که شلیک #گلوله پرده گوشم را پاره کرد و پیشانی ابوجعده را از هم شکافت.

از شدت وحشت رمقی به قدم‌هایم نمانده و با همان ضربی که به کتفم خورده بود، از پله آخر روی زمین افتادم. حس می‌کردم زمین زیر تنم می‌لرزد و انگار عده‌ای می‌دویدند که کسی روی کمرم خیمه زد و زیر پیکرش پنهانم کرد.

رگبار گلوله خانه را پُر کرده و دست و بازویی تلاش می‌کرد سر و صورتم را بپوشاند، تکان‌های قفسه سینه‌اش را روی شانه‌ام حس می‌کردم و می‌شنیدم با هر تکان زیر لب ناله می‌زند :«#یا_حسین!» که دلم از سوز صدای مظلومش آتش گرفت.

گرمای بدنش روی کمرم هر لحظه بیشتر می‌شد، پیراهنم از پشت خیس و داغ شده و دیگر ناله‌ای هم نمی‌زد که فقط خس‌خس نفس‌هایش را پشت گوشم می‌شنیدم.

بین برزخی از #مرگ و زندگی، از هیاهوی اطرافم جز داد و بیدادی مبهم و تیراندازی بی‌وقفه، چیزی نمی‌فهمیدم که گلوله باران تمام شد.

صورتم در فرش اتاق فرو رفته بود، چیزی نمی‌دیدم و تنها بوی #خون و باروت مشامم را می‌سوزاند که زمزمه مصطفی در گوشم نشست و با یک تکان، کمرم سبک شد.

گردنم از شدت درد به سختی تکان می‌خورد، به‌زحمت سرم را چرخاندم و پیکر پاره‌پاره‌اش دلم را زیر و رو کرد. ابوالفضل روی دستان مصطفی از نفس افتاده بود، از تمام بدنش خون می‌چکید و پاهایش را روی زمین از شدت درد تکان می‌داد...

#ادامه_دارد


✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد

@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#رمان_حورا #قسمت_چهل_و_ششم بدون آن که با مهرزاد روبرو شود تا خانه مستقیم رفت و غذایش را گذاشت داخل یخچال و به اتاقش رفت. در رابست و لباس هایش را عوض کرد. پشت در اتاقش، مهرزاد منتظر و ناامید ایستاده بود و با غم به در نگاه می کرد. همه خواب بودند کاش می توانست…
#رمان_حورا

#قسمت_چهل_و_هفتم

صبح موقع نماز حورا بیدار شد تا وضو بگیرد. در اتاقش را که باز کرد ی چیزی افتاد تو.
حورا دستش را جلوی دهانش گرفت و آرام جیغ زد.
با دیدن مهرزاد تندی به سمت چادرش دوید و هول هولکی به سر کرد.
مهرزاد سریع برخواست و گفت:ب..ببخشید حوراخانم من دیشب.. پشت در.. خوابم برد.

حورا لبش را گزید و گفت:چرا پشت در؟ مگه اتاق ندارید؟

مهرزاد با شرمندگی سرش را به زیر انداخت و فقط گفت:ببخشید..

سپس به اتاقش رفت. حورا همان طور سر جایش خشکش زد. او دیشب پشت در اتاق حورا چه می کرد؟ چرا خوابش برد؟ اصلا چه دلیل داشت پشت در بنشیند؟

حورا از کار های مهرزاد خسته شده بود و نمی دانشت چطور به او بگوید تا ناراحت نشود.
نمازش را خواند و به تخت خواب رفت.
صبح باید برای نتایج به کافی نت می رفت.
اما قبلش به یاد مارال افتاد. اول او را باید بیدار و راهی مدرسه می کرد.
خواب از سرش پرید. برخواست و به آشپزخانه رفت تا چای را آماده کند و صبحانه مختصری برای مارال درست کند.
ساعت۶ونیم به اتاق مارال رفت و بالای سرش نشست.

_مارال خانومی؟ خانم خانما؟ بیدار نمی شی فسقلی؟باید بری مدرسه ها.. پاشو برو دستشویی صورت ماهتو بشور بعدم بیا صبحونه بخور و برو.

مارال با خوش رویی از دیدن حورا خوشحال شد و بغلش کرد.

_وای حورا جونی تو خیلی مهربونی. ممنون که بیدارم کردی.

_علیک سلام گل دختر من. پاشو که دیرت نشه.

_ببخشید سلام. چشم الان میرم.

مارال که به دستشویی رفت، حورا اتاقش را ترک کرد و به آشپزخانه رفت.
چای ریخت و نبات نی داری درونش انداخت.
پنیر و کره و مربا و گردو را سر میز گذاشت و منتظر مارال نشست. مارال که آمد با اشتها شروع کرد به خوردن صبحانه و بعد با برداشتن ساندویچی که حورا برایش درست کرده بود به اتاقش رفت تا حاضر شود.
حورا که خیالش از رفتن مارال راحت شد میز راجمع کرد و چای لیوانی برای خودش ریخت.
لیوان به دست به اتاقش رفت و شروع کرد به مرتب کردن کتابخانه اش.
کتاب های اضافی را کنار گذاشت تا به کتابخانه دانشگاه اهدا کند و جزوه ای به درد نخور را درون بازیافت انداخت.
به ساعت نگاه کرد. ساعت۸بود. حاضر شد و از خانه بیرون رفت. کافی نت محله شان مرد مسن و جا افتاده ای بود که حورا را می شناخت.

_به به حورا خانم‌. از این ورا دخترم. حالت خوبه؟

_سلام. ممنون اقای هدایت شما خوبین؟

_سلام علیکم دخترم. خوبم شکر خدا. کاری داری؟

_ یه سیستم می خواستم.

_برو پشت سیستم۲.

_ممنون آقای هدایت.

حورا پشت سیستم نشست و خیلی سریع وارد سایت دانشگاهش شد. مشغول بازیابی نمره ها بود که صدای آشنایی شنید.
سرش را برگرداند تا او را شناسایی کند. امیر مهدی بود که این بار لباس چهارخانه مشکی نقره ای به تن داشت با شلوار لی مشکی.
هیچ وقت حورا به صورت او دقت نکرده بود. از دیدن دوباره اش انگار ارام شد. نمی دانست چرا وقتی او را می بیند این همه آرامش می گیرد.

#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_لینک
#ادامه_دارد
╔═...💕💕...══════╗
@AhmadMashlab1995
╚══════...💕💕...═╝