شهید احمد مَشلَب

#قسمت_سی_و_نهم
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@ahmadmashlab1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,21 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
شهید احمد مَشلَب
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_سی_و_هفتم نه  تنها اشكي  نديدبلكه  آرامش  و قاطعيت  در آن  چشم هاي  آبي  ديد  آرامشي  كه  بر دل  پر آشوب  اونيز سرازير گشت آخرين  نگاهش ، همچون  اولين  نگاهش  بود. پايين  پلكان  دانشكده - خانم  اصلاني ! ببخشيد مزاحمتون  شدم ، من  به …
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_سی_و_نهم

وارد مسجد مي شود، انبوه  جمعيت ، چادرها رنگ  و وارنگ
 سرش  را پايين مي اندازد، و به  دنبال  حاج  خانم  كه  دست  امين  را در دست  دارد به  راه  مي افتد
 زني ميان  سال  و فربه  كه  مقنعه اي  همرنگ  چادرنمازش  به  سر داشت  جايي  در كنارخود براي  آن  دو باز مي كند
حاج  خانم  كنار زن  مي نشيند.
زن  در  سخن پيش دستي  مي كند:
- عروسته ؟
حاج  خانم  آه  كوتاهي  مي كشد:
- آره  سلطنت  خانم ، ليلاست  زن  حسين  شهيدم ...
سلطنت  سر از تأسف  تكان  مي دهد، چشم  در چشم  ليلا مي دوزد و به  مهرباني مي گويد:
 - خدا به  تو و حاج  خانم  صبر بده ... پيش  خدا خيلي  اجر دارين
سپس  دست  بر دست  ديگرش  گذاشته  و حسرت بار ادامه  مي دهد:
- هِي  هِي  هِي ! حسين  گل  بود... تقدير هم  گل بر چينه
 ليلا سجاده اش  را مرتب  مي كند و تسبيح  زيتوني  رنگ  را پيرامون  مهر قرارمي دهد
 سنگيني  نگاه هايي  رااحساس  مي كند كه  گاه  و بيگاه  از صفهاي  جلو به  اودوخته  مي شود
عده اي  هم  درگوشي  پچ پچ  مي كنند. نگاه  ترحم آميز آن ها رامي بيند
#ادامہ_دارد...


#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_چهلم

ليلا سرش  را پايين  مي اندازد و چادر را بر سر جابه جا مي كند، از اين  نگاه ها بدش  مي آيد
نمي خواهد ترحم  و تأسف  كسي  را بر خود و فرزندش  ببيند، نداي درونش  را مي شنود:
«ليلا! چرا سرتو پايين  انداختي ! نگاه  مي كنن  كه  بكنن ، دلشون  براي  خودشون بسوزه
 ليلا! سرتو با افتخار بلند كن ... بگذار تو رو خوب  ببينن ... همسر يك  شهيد رو...
پس  غرورت  كجاست ؟ سرتو بالا كن ... با افتخار... بگذار غرورت  روببينن ...»
نماز به  پايان  مي رسد و نمازگزاران  متفرق  مي شوند
ليلا دست  امين  رامي گيرد تا از مسجد بيرون  برود
 در ازدحام  زنان  صدايي  به  گوشش  مي رسد:
 - بيچاره !... چه  جوونه !...
حيفش ... حالا تا عمر داره  بايد يتيم  داري  كنه ....!
ليلا با عصبانيت  روي  به  طرف  صاحب  صدا مي چرخاند
زني  را مي بيند،باريك  اندام  و سبزه رو، با چانه اي  گود افتاده
 نگاهش  روي  او متوقف  شده ،ابروان  در هم  فرو مي كند
زن  باريك  اندام ، لبة  چادر را به  دندان  مي گیرد وبرای فرار از نگاههای خشم آلود در ازدحام جمعیت گم می شود
#ادامہ_دارد...

نویسنده : مرضیه شهلایی

@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
✍️ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_سی_و_هشتم عقب ماشین من و مادرش در آغوش هم از حال رفته و او تا #حرم بی‌صدا گریه می‌کرد. مقابل حرم که رسیدیم دیدم زنان و کودکان آواره #داریا در صحن حرم پناه گرفته و حداقل اینجا خبری از #تروریست‌ها نبود که نفسم برگشت. دو زن کمی جلوتر…
✍️ #دمشق_شهر_عشق

#قسمت_سی_و_نهم

مصطفی چندقدم دورتر ایستاده و زیرچشمی تمام حواسش به تماس من و ابوالفضل بود و همان اضطرابی که از لرزش صدای ابوالفضل می‌شنیدم در چشمان #نگران او می‌دیدم.

هنوز نمی‌دانستم چه عکسی در موبایل آن #تکفیری بوده و آن‌ها به‌خوبی می‌دانستند که ابوالفضل التماسم می‌کرد :«زینب! توروخدا دیگه نذار کسی تو رو ببینه تا بیاید زینبیه پیش خودم! من نذاشتم بری #تهران، مجبور شدم ۶ ماه تو داریا قایمت کنم، ولی دیگه الان کاری از دستم برنمیاد! امشب رو تحمل کن، ارتش داره میاد سمت #داریا

و همین یک شب داشت جان ابوالفضل و مصطفی را می‌گرفت که ابوالفضل مرتب تماس می‌گرفت و مصطفی تا صبح نخوابید و فقط دورم می‌چرخید.

مادرش همین گوشه #صحن، روی زمین دراز کشیده و از درد و ترس خوابش نمی‌برد. رگبار گلوله همچنان شنیده می‌شد و فقط دعا می‌کردیم این صدا از این نزدیک‌تر نشود که اگر می‌شد صحن این #حرم قتلگاه خانواده‌هایی می‌شد که وحشتزده خود را از خانه تا حرم کشانده و پناهنده #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) شده بودند.

آب و غذای زیادی در کار نبود و از نیمه‌های شب، زمزمه کم آبی در #حرم بلند شد. نزدیک سحر صدای تیراندازی کمتر شده بود، تکیه به دیوار حرم، تمام بدنم درد می‌کرد و دلم می‌خواست خوابم ببرد بلکه وحشت این شب طولانی تمام شود.

چشمم به پرچم سبز حرم در روشنای لامپ مهتابی روی گنبد مانده و انگار حضرت برایم لالایی می‌خواند که خواب سبکی چشمان خسته‌ام را در آغوش کشید تا لحظه‌ای که از آوای #اذان حرم پلکم گشوده شد.

هنوز می‌ترسیدم که با نگاهم دورم گشتم و دیدم مصطفی کنارم #نماز می‌خواند. نماز خواندنش را زیاد دیده و ندیده بودم بعد از نماز گریه کند که انگار تنگنای این محاصره و سنگینی این امانت طاقتش را تمام کرده بود.

خواست به سمتم بچرخد و نمی‌خواستم خلوتش را خراب کنم که دوباره چشمانم را بستم تا خیال کند خوابم و او بی‌خبر از بیداری‌ام با پلک‌هایم نجوا کرد :«هیچوقت نشد بگم چه حسی بهت دارم، اما دیگه نمی‌تونم تحمل کنم...»

پشت همین پلک‌های بسته، زیر سرانگشت #عشقش تمام تارهای دلم به لرزه افتاده و می‌ترسیدم نغمه احساسم را بشنود که صدایش را بلندتر کرد :«خواهرم!»

نمی‌توانستم چشمانم را به رویش بگشایم که گرمای عشقش ندیده دلم را آتش می‌زد و او دوباره با #مهربانی صدایم زد :«خواهرم، نمازه!»

مژگانم را از روی هم بلند کردم و در قاب گنبد و گلدسته، صورتش را دیدم و چشمانی که دل نداشتند نگاهم را ببینند و خجالتی به زیر افتادند.

از همان چشمان به زیر افتاده، بارش عشقش را می‌دیدم و این خلوت حالش را به‌هم ریخته بود که #آشفته از کنارم بلند شد و مادرش را برای نماز صدا زد.

تا وضوخانه دنبال‌مان آمد، با چشمانش دورم می‌گشت مبدا غریبه‌ای تعقیبم کند و تحمل این چشم‌ها دیگر برایم سخت شده بود که نگاهم را از هر طرف می‌کشیدم مبادا عطر عشقش مستم کند.

آفتاب بالا آمد و خبری از رسیدن نیروهای ارتش نبود مگر رگبار گلوله‌ای که تن و بدن مردم را می‌لرزاند.

مصطفی لحظه‌ای نمی‌نشست، هر لحظه تا درِ #حرم می‌رفت و دوباره برمی‌گشت تا همه جا زیر نظرش باشد و ابوالفضل دلی برایش نمانده بود که در تماس آخر، ردّ پای اشک را روی صدایش دیدم :«زینب جان! نمی‌ترسی که؟»

و مگر می‌شد نترسم که در همهمه مردم می‌شنیدم هر کسی را به اتهام #تشیّع یا حمایت از دولت سر می‌برند و سر بریده سیدحسن را به چشمم دیده بودم تا سه روز بعد که ذخیره آب و غذای حرم و خانواده‌ها تمام شد.

دست #مدافعان خالی و مراقبت از همین امانت جان مصطفی را گرفته بود که خبر ورود ارتش به #داریا در حرم پیچید. ابوالفضل بلافاصله تماس گرفت تا بی‌معطلی از داریا خارج شویم که می‌دانست این آتش اگر دوباره شعله بگیرد خاکستر داریا را به باد خواهد داد.

حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) و پیکر سیدحسن در داریا بود که با هر قدم، مصطفی جان می‌داد و من اشک‌هایم را از چشمانش مخفی می‌کردم تا کمتر زجرش دهم.

با ماشین از محدوده حرم خارج شدیم و تازه می‌دیدیم کوچه‌های داریا #مقتل مردم شده است. آن‌هایی که فرصت نکرده بودند جایی پنهان شوند یا به حرم بیایند، در همان میان خیابان سلاخی شده و پیکر‌های پاره پاره و غرق به خون هر جا رها شده بود.

مصطفی خیابان‌ها را به سرعت طی می‌کرد تا من و مادرش کمتر جنازه مردم #مظلوم داریا را ببینیم و دلش از هم پاشیده بود که فقط زیر لب خدا را صدا می‌زد. دسته‌های ارتش در گوشه و کنار شهر مستقر شده و خبرنگاران از صدها جسدی که سه روز در خیابان مانده بود، فیلم‌برداری می‌کردند...

#ادامه_دارد


✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد

@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#رمان_حورا #قسمت_سی_و_هشتم دیگر صدایی از بیرون نیامد و انگار همه خوابیدند. حورا بیرون رفت و قرص مسکنی خورد و خوابید. خواب های آشفته می دید و هی از خواب می پرید. نمی دانست این ذهن آشفته از چیست اما دیگر خوابش نبرد. روی تختش نشست و پاهایش را درون شکمش جمع…
#رمان_حورا

#قسمت_سی_و_نهم

از ضریح دور که می شد زیر لب زمزمه می کرد.

_یا امام رضا دیگه بقیه اش با خودت.

از صحن بیرون رفت و بعد از خواندن نماز ظهر به صورت جماعت از حرم بیرون رفت.
جلوی در خروجی حرم، پیرمردی را دید که با وسایل هایی که دستش بود عصا زنان از حرم خارج می شد.
کنارش ایستاد خواست چیزی بگوید که دید پیرمرد هم اشک از چشمانش جاری است.
صورت پینه بسته اش بسیار مهربان به نظر می رسید.

دستان چروکیده اش را روی چشمانش کشید و گفت:یا امام رضا
خودت یک نگاهی به ما بکن. پسرومو شِفا بده. دلش تنگه حرمه آقا.

اشک هایش بیشتر شد و دل حورا را سوزاند.

_یا ضامن آهو ضامن ما هم باش آقا.
آقا ما رو پیش مادرت ضمانت کن. شبای فاطمیه است مادرت بین دیوار و دره.
قسمت مدوم به پهلوی شیکسته مادرت پسرومه شفا بده.
روی زمین نشست و به سجده افتاد.
حورا هم همزمان برای درد این پیرمرد دعا می کرد و اشک می ریخت.

خم شد و پلاستیک وسایلش را برداشت.

_پدر جان بلند شین.

پیرمرد به سختی بلند شد و به عصایش تکیه داد.

_دختروم تو هم برا پسروم دعا کن.

_دعا کردم پدر جان. خونتون کجاست؟

_بلوار طبرسیه نزدیکه بابا جان.

_بیاین من میبرمتون وسایلتون سنگینه.

_نه نمخه باباجان خودوم مروم.

از لهجه شیرین این پیر مرد کلی ذوق کرد و بیشتر خواست با او باشد.

_نه پدرجان همراه من بیاین.

وسایلش را گرفت و با پیرمرد قدم زنان از حرم بیرون آمدند.
جلوی حرم حورا تاکسی گرفت و پیر مرد را جلو نشاند.

خودش هم عقب نشست و به راننده گفت اول به محل زندگی پیرمرد برود.
با رسیدن به خانه اش با اصرار پیرمرد به داخل خانه رفت.
خانه کوچک و قدیمی داشت که همه جایش خراب شده بود.
حال کوچک و ساده با پشتی های قرمز پر شده بود و وسط حال میز کرسی خوشگلی گذاشته شده بود.
اتاق کوچکی هم کنار خانه بود که درش بسته بود.
پیرمرد به حورا گفت بنشیند و خودش رفت داخل اتاق و برگشت.

_پسروم رو تخت افتاده. پنج سالی مشه که فلج شده و افتاده گوشه خنه.

در چشمان دریایی اش اشک حلقه زد.

_پدر جان خودتون رو ناراحت نکنین خوب میشن ان شالله.

دستانش را به آسمان بلند کرد و گفت:ان شالله به امید خودش.

چای جوشیده ای به اصرار پیرمرد خورد و عزم رفتن کرد.

_کجا بابا جان بمون خب پیش ما.

_نه ممنونم باید برگردم نگرانم میشن.

لحظه آخر به پیرمرد گفت:شما دلتون پاکه برای منم دعا کنین.

سپس با خداحافظی از خانه خارج شد. برگشت سمت پنجره ای که اتاقش انجا بود و با دیدن پسر جوانی روی تخت که زل زده بود به سقف قلبش تیر کشید و از ته دل خواست خدا او را شفا دهد.


#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_لینک
#ادامه_دارد
╔═...💕💕...══════╗
@AhmadMashlab1995
╚══════...💕💕...═╝
📙 #ترمز_بریده
#قسمت_سی_و_هشتم

حق با علی است

🎗کم کم، داشت خشم بر اون مبلغ وهابی غلبه می کرد ... در اوج بحث کنترلش رو از دست داد و فریاد زد: خفه شو کافر نجس، یعنی ام المومنین عایشه، دختر حضرت ابوبکر به اسلام خیانت کرده و حقانیت با علی است؟

🎗تا این کلام از دهانش خارج شد، من هم فریاد زدم: دهان نجست رو ببند ... به همسر پیامبر تهمت خیانت میزنی؟ ... تمام کلمات من از کتب علمای بزرگ اهل سنت بود ... کافر نجس هم تویی که به همسر پیامبر تهمت میزنی ... .

🎗با گفتن این جملات من، مبلغ وهابی به لکنت افتاد و داد زد: من کی به ام المومنین تهمت خیانت زدم؟ ... .

🎗جمله اش هنوز تمام نشده بود؛ دوباره فریاد زدم: همین الان جلوی این همه انسان گفتی همسر پیامبر یه خائنه ... .

🎗بعد هم رو به جمع کردم و گفتم: مگر شما نشنیدید که گفت ام المومنین بعد از پیامبر بر علی، خلیفه زمان شورش کرده و مگر نه اینکه حسین بن علی رو به جرم شورش بر خلیفه کشتند ... پس یا شورش بر خلیفه خیانت محسوب میشه که در این صورت، تو به ام المومنین تهمت خیانت زدی یا حق با علی و خاندان علی است ...

پ.ن: به علت طولانی بودن مناظره و این بحث، تنها بخش پایانیش رو نوشتم

#ادامه_دارد
💟🌸💟🌸💟🌸

📙 #ترمز_بریده
#قسمت_سی_و_نهم

🛤سلام خدا بر صراط مستقیم

🌻نفس و زبانش بند آمده بود ... یا باید روی منبر به حقانیت امام علی و فرزندانش شهادت می داد یا تایید می کرد که عایشه بر خلیفه شورش و خیانت کرده بود ...

🌻قبل از اینکه به خودش بیاد، دوباره با صدای بلند فریاد زدم: بگیرید و این کافر نجس رو از خانه خدا بیرون کنید ... و به سمت منبر حمله کردم ... یقه اش رو گرفتم و اون رو از بالای منبر به پایین کشیدم و محکم توی گوشش زدم ...

🌻جمع هم که هنوز گیج و مبهوت بودند با این حرکت من، ملتهب شدند و به سمت اون وهابی حمله کردند و الله اکبر گویان از مسجد بیرونش کردند ... .

🌻جماعت هنوز از التهاب و هیجانی که بهشون وارد کرده بودم؛ آرام نشده بودند ... رفتم سمت منبر ... چند لحظه چشم هام رو بستم ... دوباره بسم الله گفتم و توسل کردم و برای اولین بار از پله های منبر بالا رفتم ... .

🌻بسم الله الرحمن الرحیم ... سلام و درود خدا بر جویندگان و پیروان حقیقت ... سلام و درود خدا بر مجاهدان و سربازان راه حق ... سلام و درود خدا بر پیامبری که تا آخرین لحظات عمر مبارکش، هرگز از فرمان الهی کوتاهی نکرد ... سلام و درود خدا بر صراط مستقیم و تک تک پیروان و ادامه دهندگان ... و اما بعد ... .

🌻سالن تقریبا ساکت و آرام شده بود اما هنوز قلب من، میان شقیقه هایم می تپید ...

#ادامه_دارد
💟🌸💟🌸💟🌸

📙 #ترمز_بریده
#قسمت_چهلم

📜صدور حکم مرگ

💧برگشتم خونه ... هنوز پام رو تو نگذاشته بودم که پدرم محکم زد توی گوشم و با عصبانیت سرم داد زد: شیر مادرت، حلال بود. منم به تو لقمه حلال دادم، حالا پسرمن که درس دین می خونه، توی گوش عالم دین خدا می زنه؟ ... بعد هم رو به آسمان بلند گفت: خدایا! منو ببخش ... فکر می کردم توی تربیت بچه هام کوتاهی نکردم ... این نتیجه غرور منه .. .

💧در حالی که صورتش از خشم سرخ شده بود، رفت داخل و روی مبل نشست ... بدون اینکه چیزی بگم، سرم رو پایین انداختم و رفتم داخل ... چند لحظه صبر کردم ... رفتم سمت پدرم و کنار مبل، پایین پاش نشستم ... .

💧خم شدم و دستی که باهاش توی صورتم زده بود رو بوسیدم ... هنوز نگاهش مملو از خشم و ناراحتی بود ... همون طور که سرم پایین بود گفتم: دستی که به خاطر خدا بلند میشه رو باید بوسید ... نمی دونم چی به شما گفتن ولی منم به خاطر خدا توی گوشش زدم ... اون عالم نبود ... آدم فاسقی بود که داشت جوان ها رو گمراه می کرد ... .

💧مگه تو چقدر درس خوندی که ادعا می کنی از یه عالم بیشتر می فهمی؟ ... با ناراحتی اینو گفت و رفت توی اتاق ... .

💧هنوز با ناراحتی و دلخوری پدرم کنار نیومده بودم که برادرم سراسیمه اومد و بهم خبر داد که علمای وهابی تصمیم گرفتن یه جلسه عقاید بزارن و تا اعلام نتیجه هم حق خروج از کشور رو ندارم ... .

💧با خنده گفتم: خوب بزارن. هر سوالی کردن توکل بر خدا ... اینو که گفتم با عصبانیت گفت:می فهمی چی میگی؟ بزرگ ترین علمای کشور جلوت می ایستن ... فکر کردی از پسشون برمیای؟ ... یه اشتباه کوچیک ازت سر بزنه یا سر سوزنی بهت شک کنن، حکم مرگت رو صادر می کنن ... .

💧ولو شدم روی تخت ... می دونستم علمم در حدی نیست که از پس افرادی که برادرم اسم شون رو برده بود؛ بر بیام ... .

💧چشم هام رو بستم و گفتم: خدایا! شرمنده ام. عمر دوباره به من بخشیدی اما من هنوز قدمی برنداشتم ... راضیم به رضای تو ... .

😇خوشحال بودم که این بار توی بستر بیماری نمی مردم

#ادامه_دارد

👤 @talabemoztar
🌀کانال شهید احمدمشلب🌀
👇👇👇
@AHMADMASHLAB1995