شهید احمد مَشلَب

#نماز
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@ahmadmashlab1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,21 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
📕 خاطره‌ای از آیت الله بهجت(ره) : بابا جان، جواب همان است!

🔸مرحوم آیت‌الله قاضی(ره) استاد آیت‌الله #بهجت(ره) بودند و حضرت امام(ره) از ایشان به «کوه عرفان» تعبیر می‌فرمودند. آقای بهجت(ره) مکرر در نصایح‌شان این عبارت را از مرحوم قاضی(ره) نقل می‌فرمودند: «اگر کسی نماز واجبش را اول وقت بخواند و به مقامات عالیه نرسد مرا لعن کند.»  یا در جای دیگری فرمودند: «به صورت من آب دهان بیاندازد»

🔸یکی از علما می‌فرمود: «سال‌ها پیش، یک روز خدمت آیت‌الله العظمی بهجت(ره) رفته بودیم. به ایشان گفتم: «راهی به ما نشان دهید تا آدم شویم.» آقای بهجت(ره) فرمودند: «نمازتان را اول وقت بخوانید!» این عالم بزرگوار می‌گوید: «در دلم گفتم حاج آقا ما را تحویل نگرفت. ما که خودمان نماز اول وقت می‌خوانیم!»

🔸یک‌سال از آن ماجرا گذشت. قرار بود به یک جلسه مهمانی بروم و در آن مهمانی دوباره خدمت آقای بهجت(ره) برسم. در راه به خودم گفتم: «این دفعه از آقا سوال کنم، ببینم اگر بخواهد راهی معرفی کند تا من به همه‌جا برسم، چه راهی را معرفی می‌کند؟»

🔸وقتی خدمتشان رفتم، همراه جمعی بودیم و ایشان داشتند صحبت می‌کردند. هنوز هیچ سخنی نگفته بودم که ایشان وسط صحبتشان فرمودند: «بعضی‌ها پیش ما می‌گویند چکار کنیم تا آدم شویم و رشد پیدا کنیم؟ به ایشان می‌گوییم نماز اول وقت بخوانید. می‌روند سال بعد می‌آیند، پیش خودشان می‌گویند حاج آقا ما را تحویل نگرفت! دوباره از حاج آقا بپرسیم که چه باید بکنیم؟ همان حرف بنده را دقیق گوش نکردند و رعایت نکردند، حالا دوباره می‌خواهند سؤال کنند! بابا جان، جواب همان است، همیشه جواب همان است.»

🔸این عالم بزرگوار می‌فرماید: «من دیگر هیچ حرفی نزدم. آقای بهجت(ره) راست می‌گفتند. من برخی از نمازهایم را به وقتش نمی‌خواندم. شروع کردم و آن را هم درست کردم.» آن عالم بزرگوار کم‌کم به جاهایی که دلش می‌خواست و حتی فوق تصورش بود، رسید.

📚 بخشی از کتاب "چگونه یک نماز خوب بخوانیم؟" اثر علیرضا پناهیان

🔻قسمت ۷

#معرفی_کتاب #نماز


کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
مواظب نماز و دین خود باشید...🖇🍃
ـــــــــــــــــــــ #شهید_احمد_مشلب ــــــــــــــــــــ
بہ
#جوانان توصیہ مے کنم کہ نماز خود را در اول وقت بخوانید،🍃
قرآن بخوانید زیرا که بسیار مهم است.🖇 مواظب
#نماز و #دین خود باشید.🕊
محرم و عاشورا را زنده نگہ دارید...🌏 و
زیارت عاشورا بخوانید که بسیار مهم است.🌓
#بخشےاز‌وصیتنامہ🥀...
#کانال‌رسمےشھیـداحمـدمشلـب🌐
🥀📿

نمازها را اول وقت می خواند و
خواندن نماز غفیله، نماز جمعه و نماز شب را به اطرافیان سفارش می‌کرد.

#شهید_محمود_توسلی
#شهید_دفاع_مقدس
#نماز


کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱
@AhmadMashlab1995
«🌸🪴»
بهترین‌ چیز کہ‌بنده‌ بعد از شناخت خدا،
بہ‌ وسیلہ‌ آ‌ن‌ بہ‌ درگاه‌ الهی تقرب‌ پیدا میکند #نماز‌ است.

+امام‌کاظم‌
با اين قيد که من پزشکم، اين سخن را مےگويم کہ نماز، بهترين وسيلہ‌اے است کہ تاکنون براے توسعہ اطمينان، تسکين اعصاب، آسايش و نشاط، شناختہ شده کہ زمينہ بےخوابے را نیز برطرف مےگرداند.

#دکتر_توماس_هيس‌لوپ🎙
#نماز_اول_وقت
#التماس_دعا🌱

کانال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🔗
🕊 @AHMADMASHLAB1995
عاشق وقت نماز است ❤️
#نماز_اول_وقت
کانال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🔗
🕊 @AHMADMASHLAB1995
#نماز_اول_وقت

#امام_صادق{علیہ‌السلام} :
بـرتـرے نمـاز اول‌وقت نسبت بہ آخـروقت، مـاننـد بـرتـرے آخـرت است نسبت بہ دنیـا.
{ڪافے،ج۳،ص۲۴۷}

کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱
@AhmadMashlab1995
#نماز_بی_سعادت_سعادتی

آن تصاویر قبلی #نماز_خواندن جناب #مهدی_سعادتی که منتشر شد برخی تایید و برخی نفی کردند...
برخی گفتند قبل از #جلسه رسمی بوده و ایشان هم قادر به رفتن به #نمازخانه نبودند و برخی گفتند یک ساعت از #اذان گذشته بوده و ایشان فرصت داشتند زودتر نمازشان را بخوانند...
خودشان هم گفتند قبل از شروع جلسه بوده و...
اما در تصاویری از یک جلسه دیگر به وضوح تمام مسئولان دیگر معطل هستند تا #نماز خواندن جناب #سعادتی پشت #میز_کار تمام شود...

جنابان #مسئول
شرایط را در نظر بگیرید!
برای بار هزارم:
بگذارید #مردم حس کنند پشت آن میزها فقط قرار است کار آنها انجام شود!

👤 میثم ایرانی

کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱
@AhmadMashlab1995
.
#طنز_جبهہ "🙊😂

یڪبار سعید خیلے از بچہ‌ها کار کشید...
#فرمانده دستہ بود
شب برایش جشن پتو گرفتند...
حسابے کتکش زدند😂
من هم کہ دیدم نمےتوانم نجاتش
دهم، خودم هم زیر پتو رفتم تا
شاید کمے کمتر کتک بخورد..!
سعید هم نامردی نڪرد، بہ تلافے
آن جشن پتو ، نیم‌ساعت قبل از وقت #نماز صبح، #اذان گفت...😱
همہ بیدار شدند نماز خواندند!!!

بعد از اذان فرمانده گروهان دید همہ
بچہ‌ها خوابند... بیدارشان ڪرد وَ گفت:

اذان گفتند : چرا خوابیدید!؟
گفتند : ما #نماز خواندیم..!✋🏻

گفت: الآن اذان گفتند، چطور نماز خواندید!؟
گفتند : سعید شاهدی اذان گفت!
سعید هم گفت من برایِ #نماز شب اذان گفتم نہ نماز صبح..!😂

#شهیدسعیدشاهدی
#شادی‌روحشان‌صلوات🍃
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
࿐[🌸] 🔸واقعا اهل این دنیا نبود. این اواخر که قرار بود اعزام شود موتورش را دزدیدند. آمد پیش من و گفت: مامان! درویش بودیم و درویش تر شدیم. دنبال خرید لباس نو نبود و اگر لباس نویی می گرفت به دیگران می داد. ⌚️یکی از دوستانش می گفت: بعد از شهادت مهدی به محل…
#نماز_اول_وقت

روستاے سابقیہ را تازه فتح ڪرده بودیم.
درگیرے سنگینے داشتیم. در آن درگیرے ها، تانڪ را پشت دیوارے از دید پنهان ڪردیم.
همان موقع گوشے همراه محسن شروع ڪرد بہ اذان گفتن. سریع پیاده شد و ایستاد بہ نماز. دائم الوضو بود.
بین آن همہ سر و صدا و شلوغے، با یڪ آرامش مثال‌زدنے نماز مے خواند.
ما هم با تأسے بہ او قامت بستیم براے نماز اول وقت.

#شهید_محسن_حججے🌸
#سالروز_ولادت🍃
#هر_روز_با_یک_شهید🌱

•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• @AhmadMashlab1995
#حدیث_گرافے🥀

#نماز را در اول وقت بخوانید⇨

{تا خداوند پاداش شما را
دوبرابر کند🌸💫}

#پیامبراکرم(ص)

@AhmadMashlab1995
#نماز_شب📿

هیچ وقت ندیدم نماز شب شهید سلیمانی قطع شود.
آنهم نه نماز شبی عادی،
نماز شب‌های او همیشه با ناله و اشک و اندوه به درگاه خدا بود.
من با شهید سلیمانی رفت و آمد داشتم حتی بارها در منزل‌شان خوابیدم،
اتاق مهمانان با اتاق حاج قاسم فاصله داشت
اما من با اشک‌ها و صدای ناله‌های او برای نماز بیدار می‌شدم.

#شهید_قاسم_‌سلیمانی♥️
راوی:سردار معروفی
‌‌‌
#هر_روز_با_یک_شهید🌼
@AhmadMashlab1995
📚 خمیازه کشیدن در نماز

💠 سوال: آیا #خمیازه یا #آه_كشیدن در #نماز اشکال دارد؟

جواب: صداهایی که بر اثر #سرفه و #عطسه و صاف کردن حنجره از انسان صادر میشود، حتی اگر حرف از آن تولید شود، نماز را باطل نمی کند.

#احکام

@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
⇟✾.•໒ • در اسلام تماشا چےنداریم، همہ مسلمانان بایـد بہ هر نحوے در صحنہ نبرد بین حق و باطل شرڪتــ ڪنند وگرنـہ خود نیـز باطل اند...! 〖شہیداحمـدقاسمیہ〗 #هر_روز_با_یک_شهید ♡:) @AhmadMashlab1995
شهید بسیار #شوخ بود ،با بچه ها و دوستان اگه ی جایی جمع میشدیم حتما همه منتظر بودیم الیاس شروع کنه چیزی بگه ٬شوخیای شیرینش شروع بشه ،ی خصوصیتی داشت که ی کاری میکرد همه از خنده میمردیم ولی الیاس اصلا نمیخندید و جدی بود که این کارش بازم باعث خنده بچه ها میشد😃 .
بسیار مهربان ٬کاری ٬ سربزیر همیشه تو کارای تدارکاتی پیش قدم بود ، همین کارش باعث شده بود که چنتا بیشتر عکس به یادگار نمونه☝️ تو ۱۸ سال خدمت مخلصانش تو سپاه، فردی بود که ب #نماز_اول_وقت اهمیت میداد ، وقتی خانواده دور هم جمع میشدند همه منتظر الیاس میموندن چشم به در که الیاس بیاد ، چون ب قول برادر شهید چاشنی و شیرینی مجالس هفتگی تو خونه مادر الیاس بود😊 ،
بسیار کاری بود و کارشو دور از چشم دیگران انجام میداد.👌


#شهیدالیاس_چگینی
#هر_روز_با_یک_شهید

♡:) @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#خاطرات_شهدا من به صورتش نگاه نمی کردم چون خیلی دوستش داشتم و اگر نگاه میکردم، دلم به حالش می سوخت😞 گفتم حالا بمون اگر نری بهتره، دیدم گریه کرد و به التماس افتاد، من هم گریه‌ام گرفت آخرش نتونستم مقاومت کنم و گفتم باشه ایراد نداره حتی باشوخی هم گفتم…
🍃🌸

می‌گفت بعد از #نماز وقتی سرتون رو به سجده می‌گذارید و بدنتون آروم میشه.اونجا با خودتون خلوت کنید.چون بهترین وقت همون موقع‌ست که چیزی حواستون رو پرت نمی‌کنه👌.یه مرور داشته باشید روی همه کارهایی که از صبح تا شب کردید.ببینید کارهاتون برای رضای #خدا بوده یا نه.😇☝️

خیلی‌ها این توصیه #حاج_ابراهیم را شنیده بودند.عمل کرده و نتیجه‌اش را هم دیده بودند.🌹

#شھید‌محمدابراهیم‌همت
#دوست_شهید
#هرروز_بایک_شهید
♡:) @AhmadMashlab1995∞♡
شهید احمد مَشلَب
#عاشقانهـ_به_سبک_شهدا💕 هرچے درست ڪنن میخوریم حتے قلوہ سنگ!😅 اولین غذایے ڪہ بعدازعروسیمان درست ڪردم استانبولے بود. از مادرم تلفنے پرسیدم؛شد سوپ..🍲 آبش زیاد شدہ بود ... 😐 منوچهر میخورد و بہ بہ و چہ چہ میڪرد. 😋 روز دوم گوشت قلقلے درست ڪردم شدہ بود عین…
♥️🌱
#یـاد_شـهـدا

اوایل ازدواجمان برای شهادتش دعـا
میکرد.🌱میدیدم کہ بعداز نماز از خدا
طلب شهادت میکند.🌷

نمازهایش را همیشه اول وقت میخواند،
#نماز_شبش ترڪ نمی‌شد.♥️دیگر تحمل
نکردم ،یک شب آمدم و جانمازش راجمع
ڪردم.😔😶
به او گفتم: تـو این خونهـ حق نداری
نماز شب بخونی، شهید میشی.💔

حتی جلوی نماز اول‌وقت او را میگرفتم!
اما چیزی نمی‌گفت....دیگر هم #نماز_شب
نخواند؛😞

پرسیدم :
چرا دیگه نماز شب نمیخونی؟🤔
خندید و گفت :
کاری‌و کہ بـاعـث ناراحتی تـو بشهـ
تو این خونه انجام نمیدم.☺️

رضایت تو برام از عمل مستحبی مهمتره،
اینجوری امام زمان(عج)هم راضیتره.🙃
بعـداز مدتی بـرای #شهادت هم دعـا
نمیکرد.😶

پرسیدم:
دیگه دوست نداری #شهید بشی؟
گفت: چرا ، ولی براش دعا نمی‌کنم!
چون خودِ خـدا بـاید #عاشقم بشـهـ
تا بهـ شهادت برسم ...

گفتم : حالا اگه تو جوونی عاشقت بشه
چیکار کنیم؟؟😢
لبخندی☺️ زد و گفت:
مگه عشق پیر و جوون می‌شناسه؟!

راوی:همـسر شهـیـد
#شهید_مرتضی_حسین‌پور🌷

#هر_روز_با_یک_شهید🍀
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_نهم در تمام این مدت منتظر #شهادتش بودم و حالا خطش روشن بود که #عطش چشیدن صدایش آتشم می‌زد. باطری نیمه بود و نباید این فرصت را از دست می‌دادم که پیامی فرستادم :«حیدر! تو رو خدا جواب بده!» پیام رفت و دلم از خیال پاسخ #عاشقانه…
✍️ #تنها_میان_داعش

#قسمت_سی_ام

خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم کوبید. صورت امّ جعفر و کودک شیرخوارش هر لحظه مقابل چشمانم جان می‌گرفت و یادم نمی‌رفت عباس تنها چند دقیقه پیش از #شهادتش شیرخشک یوسف را برایش ایثار کرد.

مصیبت #مظلومانه همسایه‌ای که درست کنار ما جان داده بود کاسه دلم را از درد پُر کرد، اما جان حیدر در خطر بود و بی‌تاب خواندن پیامش بودم که زینب با عجله وارد اتاق شد.

در تاریکی صورتش را نمی‌دیدم اما صدایش از هیجان خبری که در دلش جا نمی‌شد، می‌لرزید و بی‌مقدمه شروع کرد :«نیروهای مردمی دارن میان سمت آمرلی! میگن #سید_علی_خامنه‌ای گفته آمرلی باید آزاد بشه و #حاج_قاسم دستور شروع عملیات رو داده!»

غم امّ جعفر و شعف این خبر کافی بود تا اشک زهرا جاری شود و زینب رو به من خندید :«بلاخره حیدر هم برمی‌گرده!» و همین حال حیدر شیشه #شکیبایی‌ام را شکسته بود که با نگاهم التماس‌شان می‌کردم تنهایم بگذارند.

زهرا متوجه پریشانی‌ام شد، زینب را با خودش برد و من با بی‌قراری پیام حیدر را خواندم :«پشت زمین ابوصالح، یه خونه سیمانی.»

زمین‌های کشاورزی ابوصالح دور از شهر بود و پیام بعدی حیدر امانم نداد :«نرجس! نمی‌دونم تا صبح زنده می‌مونم یا نه، فقط خواستم بدونی جنازه‌ام کجاست.» و همین جمله از زندگی سیرم کرد که اشکم پیش از انگشتم روی گوشی چکید و با جملاتم به #فدایش رفتم :«حیدر من دارم میام! بخاطر من تحمل کن!»

تاریکی هوا، تنهایی و ترس توپ و تانک #داعش پای رفتنم را می‌بست و زندگی حیدر به همین رفتن بسته بود که از جا بلند شدم. یک شیشه آب چاه و چند تکه نان خشک تمام توشه‌ای بود که می‌توانستم برای حیدر ببرم.

نباید دل زن‌عمو و دخترعموها را خالی می‌کردم، بی‌سر و صدا شالم را سر کردم و مهیای رفتن شدم که حسی در دلم شکست. در این تاریکی نزدیک سحر با #خائنینی که حیدر خبر حضورشان را در شهر داده بود، به چه کسی می‌شد اعتماد کنم؟

قدمی را که به سمت در برداشته بودم، پس کشیدم و با ترس و تردیدی که به دلم چنگ انداخته بود، سراغ کمد رفتم. پشت لباس عروسم، سوغات عباس را در جعبه‌ای پنهان کرده بودم و حالا همین #نارنجک می‌توانست دست تنهای دلم را بگیرد.

شیشه آب و نان خشک و نارنجک را در ساک کوچک دستی‌ام پنهان کردم و دلم برای دیدار حیدر در قفس سینه جا نمی‌شد که با نور موبایل از ایوان پایین رفتم.

در گرمای نیمه‌شب تابستان #آمرلی، تنم از ترس می‌لرزید و نفس حیدرم به شماره افتاده بود که خودم را به #خدا سپردم و از خلوت خانه دل کندم.

تاریکی شهری که پس از هشتاد روز #جنگ، یک چراغ روشن به ستون‌هایش نمانده و تلّی از خاک و خاکستر شده بود، دلم را می‌ترساند و فقط از #امام_مجتبی (علیه‌السلام) تمنا می‌کردم به اینهمه تنهایی‌ام رحم کند.

با هر قدم #حسرت حضور عباس و عمو آتشم می‌زد که دیگر مردی همراهم نبود و باید برای رهایی #عشقم یک‌تنه از شهر خارج می‌شدم. هیچکس در سکوت سَحر شهر نبود، حتی صدای گلوله‌ای هم شنیده نمی‌شد و همین سکوت از هر صدایی ترسناک‌تر بود.

اگر نیروهای مردمی به نزدیکی آمرلی رسیده بودند، چرا ردّی از درگیری نبود و می‌ترسیدم خبر زینب هم شایعه #جاسوسان داعش باشد.

از شهر که خارج شدم نور اندک موبایل حریف ظلمات محض دشت‌های کشاورزی نمی‌شد که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم. ظاهراً به زمین ابوصالح رسیده بودم، اما هر چه نگاه می‌کردم اثری از خانه سیمانی نبود و تنها سایه سنگین سکوت شب دیده می‌شد.

وحشت این تاریکی و تنهایی تمام تنم را می‌لرزاند و دلم می‌خواست کسی به فریادم برسد که خدا با آرامش آوای #اذان صبح دست دلم را گرفت. در نور موبایل زیر پایم را پاییدم و با قامتی که از غصه زنده ماندن حیدر در این تنهاییِ پُردلهره به لرزه افتاده بود، به #نماز ایستادم.

می‌ترسیدم تا خانه را پیدا کنم حیدر از دستم رفته باشد که نمازم را به سرعت تمام کردم و با #وحشتی که پاپیچم شده بود، دوباره در تاریکی مسیر فرو رفتم.

پارس سگی از دور به گوشم سیلی می‌زد و دیگر این هیولای وحشت داشت جانم را می‌گرفت که در تاریک و روشن طلوع آفتاب و هوای مه گرفته صبح، خانه سیمانی را دیدم.

حالا بین من و حیدر تنها همین دیوار سیمانی مانده و #عشقم در حصار همین خانه بود که قدم‌هایم بی‌اختیار دوید و با گریه به خدا التماس می‌کردم هنوز نفسی برایش مانده باشد.

به تمنای دیدار عزیزدلم قدم‌های مشتاقم را داخل خانه کشیدم و چشمم دور اتاق پَرپَر می‌زد که صدایی غریبه قلبم را شکافت :«بلاخره با پای خودت اومدی!»...

#ادامه_دارد


✍️نویسنده: فاطمه ولى نژاد



@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_هشتم شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن حلیه #وحشت کنم. در هیاهوی بیمارانی که عازم رفتن شده بودند حلیه کنارم رسید، صورت پژمرده‌اش به #شوق زنده ماندن یوسف گل انداخته و من می‌ترسیدم این سفرِ آخرشان…
✍️ #تنها_میان_داعش

#قسمت_بیست_و_نهم

در تمام این مدت منتظر #شهادتش بودم و حالا خطش روشن بود که #عطش چشیدن صدایش آتشم می‌زد.

باطری نیمه بود و نباید این فرصت را از دست می‌دادم که پیامی فرستادم :«حیدر! تو رو خدا جواب بده!» پیام رفت و دلم از خیال پاسخ #عاشقانه حیدر از حال رفت.

صبر کردن برایم سخت شده بود و نمی‌توانستم در #انتظار پاسخ پیام بمانم که دوباره تماس گرفتم. مقابل چشمانم درصد باطری کمتر می‌شد و این جان من بود که تمام می‌شد و با هر نفس به #خدا التماس می‌کردم امیدم را از من نگیرد.

یک دستم به تمنا گوشی را کنار صورتم نگه داشته بود، با دست دیگرم لباس عروسم را کنار زدم و چوب لباسی بعدی با کت و شلوار مشکی دامادی حیدر در چشمم نشست.

یکبار برای امتحان پوشیده و هنوز عطرش به یادگار مانده بود که دوباره مست محبتش شدم. بوق آزاد در گوشم، انتظار احساس حیدر و اشتیاق #عشقش که بی‌اختیار صورتم را سمت لباسش کشید.

سرم را در آغوش کتش تکیه دادم و از حسرت حضورش، دامن #صبوری‌ام آتش گرفت که گوشی را روی زمین انداختم، با هر دو دست کتش را کشیدم و خودم را در آغوش جای خالی‌اش رها کردم تا ضجه‌های بی‌کسی‌ام را کسی نشنود.

دیگر تب و تشنگی از یادم رفته و پنهان از چشم همه، از هر آنچه بر دلم سنگینی می‌کرد به خدا شکایت می‌کردم؛ از #شهادت پدر و مادر جوانم به دست #بعثی‌ها تا عباس و عمو که مظلومانه در برابر چشمانم پَرپَر شدند، از یوسف و حلیه که از حال‌شان بی‌خبر بودم و از همه سخت‌تر این برزخ بی‌خبری از عشقم!

قبل از خبر #اسارت، خطش خاموش شد و حالا نمی‌دانستم چرا پاسخ دل بی‌قرارم را نمی‌دهد. در عوض #داعش خوب جواب جان به لب رسیده ما را می‌داد و برای‌مان سنگ تمام می‌گذاشت که نیمه‌شب با طوفان توپ و خمپاره به جان‌مان افتاد.

اگر قرار بود این خمپاره‌ها جانم را بگیرد، دوست داشتم قبل از مردن نغمه #عشقم را بشنوم که پنهان از چشم بقیه در اتاق با حیدر تماس گرفتم، اما قسمت نبود این قلب غمزده قرار بگیرد.

دیگر این صدای بوق داشت جانم را می‌گرفت و سقوط #خمپاره‌ای نفسم را خفه کرد. دیوار اتاق به‌شدت لرزید، طوری‌که شکاف خورد و روی سر و صورتم خاک و گچ پاشید.

با سر زانو وحشتزده از دیوار فاصله می‌گرفتم و زن‌عمو نگران حالم خودش را به اتاق رساند. ظاهراً خمپاره‌ای خانه همسایه را با خاک یکی کرده و این فقط گرد و غبارش بود که خانه ما را پُر کرد.

ناله‌ای از حیاط کناری شنیده می‌شد، زن‌عمو پابرهنه از اتاق بیرون دوید تا کمک‌شان کند و من تا خواستم بلند شوم صدای پیامک گوشی دلم را به زمین کوبید.

نگاهم پیش از دستم به سمت گوشی کشیده شد، قلبم به انتظار خبری از #تپش افتاد و با چشمان پریشانم دیدم حیدر پیامی فرستاده است.

نبض نفس‌هایم به تندی می‌زد و دستانم طوری می‌لرزید که باز کردن پیامش جانم را گرفت و او تنها یک جمله نوشته بود :«نرجس نمی‌تونم جواب بدم.»

نه فقط دست و دلم که نگاهم می‌لرزید و هنوز گیج پیامش بودم که پیامی دیگر رسید :«می‌تونی کمکم کنی نرجس؟»

ناله همسایه و همهمه مردم گوشم را کر کرده و باورم نمی‌شد حیدر هنوز نفس می‌کشد و حالا از من کمک می‌خواهد که با همه احساس پریشانی‌ام به سمتش پَر کشیدم :«جانم؟»

حدود هشتاد روز بود نگاه #عاشقش را ندیده بودم، چهل شب بیشتر می‌شد که لحن گرمش را نشنیده بودم و اشتیاقم برای چشیدن این فرصت #عاشقانه در یک جمله جا نمی‌شد که با کلماتم به نفس نفس افتادم :«حیدر حالت خوبه؟ کجایی؟ چرا تلفن رو جواب نمیدی؟»

انگشتانم برای نوشتن روی گوشی می‌دوید و چشمانم از شدت اشتیاق طوری می‌بارید که نگاهم از آب پُر شده و به سختی می‌دیدم.

دیگر همه رنج‌ها فراموشم شده و فقط می‌خواستم با همه هستی‌ام به فدای حیدر شوم که پیام داد :«من خودم رو تا نزدیک #آمرلی رسوندم، ولی دیگه نمی‌تونم!»

نگاهم تا آخر پیامش نرسیده، دلم برای رفتن سینه سپر کرد و او بلافاصله نوشت :«نرجس! من فقط به تو اعتماد دارم! #داعش خیلی‌ها رو خریده.»

پیامش دلم را خالی کرد و جان حیدرم در میان بود که مردانه پاسخ دادم :«من میام حیدر! فقط بگو کجایی؟» که صدای زهرا دلم را از هوای حیدر بیرون کشید :«یه ساعت تا #نماز مونده، نمی‌خوابی؟»

نمی‌خواستم نگران‌شان کنم که گوشی را میان مشتم پنهان کردم، با پشت دستم اشکم را پاک کردم و پیش از آنکه حرفی بزنم دوباره گوشی در دستم لرزید.

دلم پیش اضطرار حیدر بود، باید زودتر پیامش را می‌خواندم و زهرا تازه می‌خواست درددل کند که به در تکیه زد و #مظلومانه زمزمه کرد :«امّ جعفر و بچه‌اش #شهید شدن!»...


#ادامه_دارد


✍️نویسنده: فاطمه ولي نژاد



@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#پای_درس_ولایت🔥 🔰 لوح | #ایران_همدل 🔻 حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: «ماه رمضان، ماه انفاق است، ماه ایثار است، ماه کمک به مستمندان است؛ چه خوب است که یک رزمایش گسترده‌ای در کشور به وجود بیاید برای مواسات و همدلی و کمک مؤمنانه به نیازمندان و فقرا که این اگر اتّفاق…
#پای_درس_ولایت🔥
💠 حضرت امام خامنه ای:

از فرصت #دعا و #نماز_شب در شبهای ماه رمضان استفاده کنید؛
روزه فرصت است، دعا فرصت است، بیداری شبها فرصت است، نمازشبی که قاعدتاً مؤمنین در این جور شبها بیشتر توفیق پیدا میکنند بخوانند،فرصت است؛
دعا کنید، تضرع کنید. ۹۵/۰۳/۱۶

@AhmadMashlab1995
Ещё