📚رمان
#نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_بیست_و_هفت وقتی مقابل سندی ایستادم، دیگر از اضطراب
و کنجکاوی روز قبل، در من اثری نبود.
سندی بی درنگ برخاست
و با تکان دادن سر
و نشان دادن دندان های پوسیده اش به من احترام گذاشت
و در همان حال، سه ضربه به در نواخت.
بدون اینکه به اطراف توجه کنم، به آب نما نزدیک شدم.
حس می کردم که از تمامی پنجره های دارالحکومه به من نگاه می کنند. کسانی که روی پله ها انتظار می کشیدند، بی اختیار به احترام من بر خاستند. لابد فکر کردند از صاحب منصب های دارالحکومه هستم که چنان آزاد
و بی پروا به سوی ایوان ورودی می روم.
تنها امینه در اتاق بود. داشت آئینه را گردگیری می کرد. صندوقی چوبی
و منبت کاری شده، گوشه اتاق گذاشته شده بود. اتاق تفاوتی با روز قبل نداشت، مگر وجود همین صندوق.
--- برای کار من، جای دیگری در نظر گرفته شده؟
امینه به صندوق اشاره کرد
و گفت: بنا به دستور بانویم قنواء در همین اتاق مشغول به کار خواهید شد. آنچه از وسایل
و ابزار احتیاج دارید. در این صندوق گذاشته شده است.
به صندوق نزدیک شدم تا درش را باز کنم. درِ آن قفل بود.
--- کلید این قفل کجاست؟
امینه پیش آمد
و قفل را امتحان کرد.
---- نمی دانم. کسی چیزی به من نگفته است.
گمان می کنم فراموش کردهاند قفل را باز کنند.
لبه سکو نشستم
و گفتم: بهتر است بگوئید بیایند
و قفل را باز کنند، هر چه زودتر کارم را شروع کنم بهتر است.
تعظیم کرد
و به شمعدان نقره ای روی طاقچه که چند شمع کافوری درون شاخه های آن قرار داشت، دستمال کشید.
--- تا دقیقه ای دیگر خواهم رفت.
به کنار پنجره رفتم
و به رودخانه
و پل نگاه کردم. چشم انداز زیبایی بود.
--- امروز با بانویت قنواء چه نمایشی ترتیب داده اید؟
--- ایشان دیگر حال
و حوصله ی نمایش ندارند.
--- حق با اوست. کار سختی است که هر بار با مشتی دوده، خود را سیاه کند. خود را سیاه کردن آسان است؛ ولی شستن دوده ها کار آسانی نیست.
امینه با خشمی ناگهانی به سویم آمد
و گفت:
لطفا" مودب باشید.من می دانم که شما او را دوست ندارید
و دلتان می خواهد او را به بازی بگیرید؛ اما من نمی گذارم.
سفارش های ابوراجح را به یاد آوردم. گفتم: احتمال می دهم شما به من حسادت می کنید. نمی توانید بپذیرید که قنواء به شخصی غیر از شما علاقه داشته باشد.
برآشفت
و گفت: من همیشه به او وفادار خواهم ماند. علاقه ی او به شما دوامی نخواهد داشت
و به زودی از اینجا رانده خواهید شد.
گفتم: ترجیح می دهم با شما حرف نزنم. شما هم بهتر است مودب باشید.
فراموش کرده اید که مرا برای کار به اینجا خوانده اند؟ اگر به اختیار خودم بود، پایم را دیگر اینجا نمی گذاشتم. پدربزرگم اصرار کرد
و من آمدم. حالا که آماده ام فقط به کاری که باید انجام دهم فکر می کنم
و بس.
--- بیچاره قنواء که گمان می کند شما می توانید شوهر خوبی برایش باشید.
--- بیچاره من که هیچ امیدی به زندگی ندارم. به کسی علاقه دارم که دست یافتنی نیست. قنواء که خواستگاران فراوانی دارد
و سرانجام با یکی مانند خودش ازدواج خواهد کرد.
امینه روی صندوق نشست
و با پشت دست، اشکش را پاک کرد.
--- داستان عجیبی است. ریحانه به دیگری علاقه دارد؛ شما به او. قنواء به شما، پسر وزیر به او، من به پسر وزیر،
و این رشته سر دراز دارد.
از اینکه قنواء برای امینه از ریحانه حرف زده بود، تعجب کردم.
--- برای من خوشایند نیست که نام ریحانه در اینجا بر سر زبانها افتاده.
--- دختر فقیری که گلیم می بافد. یعنی او را بر قنواء ترجیح می دهید؟
تصمیم داشتم خونسردی ام را حفظ کنم.
--- شاید قنواء ترجیح بدهد که من، به جای آنکه زرگر باشم، فرزند خلیفه می بودم، اما برای من مهم نیست که ریحانه ثروتمند نیست
و گلیم می بافد. به نظر من اگر پسر وزیر هم، مانند قنواء بازیگر خوبی باشد، آن دو شایسته ی یکدیگر خواهند بود. تو بهتر است به فکر خودت باشی.
امینه کنترل خود را از دست داد. با یک جهش؛ شمشیری را از میخ روی دیوار جدا کرد
و آن را از غلاف بیرون کشید.
سعی کردم وحشت زده نشوم. بی گمان، باز نمایشی در کار بود. بعید نبود که قنواء از روزنه ای سرگرم تماشای ما باشد. از درون ظرف میوه، سیبی برداشتم
و به طرف امینه انداختم.
خواست آن را با ضربه شمشیر به دو نیم کند؛ ولی نتوانست. شمشیر از کنار سیب گذشت
و سیب به پریشانی اش خورد.ناگهان صدای خنده ای بلند شد. صدا از درون صندوق بود. امینه نیز شمشیر را پایین آورد
و به خنده افتاد.
--- حدس می زدم که باز هم نمایشی در کار باشد.
امینه کلیدی از جیبش بیرون آورد
و قفل صندوق را باز کرد. با باز شدن صندوق، قنواء مانند مجسمه ای در میان آن ایستاد.
#ادامه_دارد📚نویسنده:مظفر سالاری
@AhmadMashlab1995