شهید احمد مَشلَب

#قسمت_بیست_و_هفت
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@ahmadmashlab1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,21 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
شهید احمد مَشلَب
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_بیست_و_شش پس از آن فرمود: 《 کدام یک از شما حاضر است در این راه با من همکاری کند و پشتیبانم باشدتا برادر، وصی و جانشین من باشد؟》 همه از او روی بر تافتند و تنها علی(ع) که در آن زمان از همه کم سن و سال تر بود، بر خاست و آمادگی…
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله

🔹 #قسمت_بیست_و_هفت

وقتی مقابل سندی ایستادم، دیگر از اضطراب و کنجکاوی روز قبل، در من اثری نبود.
سندی بی درنگ برخاست و با تکان دادن سر و نشان دادن دندان های پوسیده اش به من احترام گذاشت و در همان حال، سه ضربه به در نواخت.
بدون اینکه به اطراف توجه کنم، به آب نما نزدیک شدم.

حس می کردم که از تمامی پنجره های دارالحکومه به من نگاه می کنند. کسانی که روی پله ها انتظار می کشیدند، بی اختیار به احترام من بر خاستند. لابد فکر کردند از صاحب منصب های دارالحکومه هستم که چنان آزاد و بی پروا به سوی ایوان ورودی می روم.

تنها امینه در اتاق بود. داشت آئینه را گردگیری می کرد. صندوقی چوبی و منبت کاری شده، گوشه اتاق گذاشته شده بود. اتاق تفاوتی با روز قبل نداشت، مگر وجود همین صندوق.

--- برای کار من، جای دیگری در نظر گرفته شده؟
امینه به صندوق اشاره کرد و گفت: بنا به دستور بانویم قنواء در همین اتاق مشغول به کار خواهید شد. آنچه از وسایل و ابزار احتیاج دارید. در این صندوق گذاشته شده است.

به صندوق نزدیک شدم تا درش را باز کنم. درِ آن قفل بود.
--- کلید این قفل کجاست؟
امینه پیش آمد و قفل را امتحان کرد.
---- نمی دانم. کسی چیزی به من نگفته است.

گمان می کنم فراموش کرده‌اند قفل را باز کنند.
لبه سکو نشستم و گفتم: بهتر است بگوئید بیایند و قفل را باز کنند، هر چه زودتر کارم را شروع کنم بهتر است.

تعظیم کرد و به شمعدان نقره ای روی طاقچه که چند شمع کافوری درون شاخه های آن قرار داشت، دستمال کشید.
--- تا دقیقه‌ ای دیگر خواهم رفت.

به کنار پنجره رفتم و به رودخانه و پل نگاه کردم. چشم انداز زیبایی بود.
--- امروز با بانویت قنواء چه نمایشی ترتیب داده اید؟
--- ایشان دیگر حال و حوصله ی نمایش ندارند.
--- حق با اوست. کار سختی است که هر بار با مشتی دوده، خود را سیاه کند. خود را سیاه کردن آسان است؛ ولی شستن دوده ها کار آسانی نیست.
امینه با خشمی ناگهانی به سویم آمد و گفت:

لطفا" مودب باشید.من می دانم که شما او را دوست ندارید و دلتان می خواهد او را به بازی بگیرید؛ اما من نمی گذارم.

سفارش های ابوراجح را به یاد آوردم. گفتم: احتمال می دهم شما به من حسادت می کنید. نمی توانید بپذیرید که قنواء به شخصی غیر از شما علاقه داشته باشد.

برآشفت و گفت: من همیشه به او وفادار خواهم ماند. علاقه ی او به شما دوامی نخواهد داشت و به زودی از اینجا رانده خواهید شد.
گفتم: ترجیح می دهم با شما حرف نزنم. شما هم بهتر است مودب باشید.

فراموش کرده اید که مرا برای کار به اینجا خوانده اند؟ اگر به اختیار خودم بود، پایم را دیگر اینجا نمی گذاشتم. پدربزرگم اصرار کرد و من آمدم. حالا که آماده ام فقط به کاری که باید انجام دهم فکر می کنم و بس.

--- بیچاره قنواء که گمان می کند شما می توانید شوهر خوبی برایش باشید.
--- بیچاره من که هیچ امیدی به زندگی ندارم. به کسی علاقه دارم که دست یافتنی نیست. قنواء که خواستگاران فراوانی دارد و سرانجام با یکی مانند خودش ازدواج خواهد کرد.

امینه روی صندوق نشست و با پشت دست، اشکش را پاک کرد.
--- داستان عجیبی است. ریحانه به دیگری علاقه دارد؛ شما به او. قنواء به شما، پسر وزیر به او، من به پسر وزیر، و این رشته سر دراز دارد.

از اینکه قنواء برای امینه از ریحانه حرف زده بود، تعجب کردم.
--- برای من خوشایند نیست که نام ریحانه در اینجا بر سر زبان‌ها افتاده.
--- دختر فقیری که گلیم می بافد. یعنی او را بر قنواء ترجیح می دهید؟
تصمیم داشتم خونسردی ام را حفظ کنم.

--- شاید قنواء ترجیح بدهد که من، به جای آنکه زرگر باشم، فرزند خلیفه می بودم، اما برای من مهم نیست که ریحانه ثروتمند نیست و گلیم می بافد. به نظر من اگر پسر وزیر هم، مانند قنواء بازیگر خوبی باشد، آن دو شایسته ی یکدیگر خواهند بود. تو بهتر است به فکر خودت باشی.

امینه کنترل خود را از دست داد. با یک جهش؛ شمشیری را از میخ روی دیوار جدا کرد و آن را از غلاف بیرون کشید.

سعی کردم وحشت زده نشوم. بی گمان، باز نمایشی در کار بود. بعید نبود که قنواء از روزنه ای سرگرم تماشای ما باشد. از درون ظرف میوه، سیبی برداشتم و به طرف امینه انداختم.

خواست آن را با ضربه شمشیر به دو نیم کند؛ ولی نتوانست. شمشیر از کنار سیب گذشت و سیب به پریشانی اش خورد.ناگهان صدای خنده ای بلند شد. صدا از درون صندوق بود. امینه نیز شمشیر را پایین آورد و به خنده افتاد.

--- حدس می زدم که باز هم نمایشی در کار باشد.
امینه کلیدی از جیبش بیرون آورد و قفل صندوق را باز کرد. با باز شدن صندوق، قنواء مانند مجسمه ای در میان آن ایستاد.

#ادامه_دارد

📚نویسنده:مظفر سالاری

@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#رمان_حجاب_من #قسمت_بیست_و_شش از زبان زینب: با مامان رفتیم تو آشپزخونه ببینیم کمکی از دستمون بر میاد؟ مامان به مادر آقاطاها گفت کاری هست کمکتون کنیم؟ گفتن نه عزیزم شما برین بشینین کاری نیست ماستو از یخچال در آورد خواست کاسه هارو از رو اپن بیاره که اومدم…
#رمان_حجاب_من
#قسمت_بیست_و_هفت

یکم گوش دادم دیدم صدای گوشیه منه
رفتم سمت کیفم آوردمش بیرون مریم بود
گذاشتم رو گوشم
من:بله؟
مریم_ سلا خوبی؟ زینب نگاه کردی؟
من:ممنون. چیو؟
مریم_ کنکورو دیگه!
من:صدام بلند شد_ وای مریم اصلا یادم نبود. ما مهمونی هستیم حالا از کجا بفهمم
مریم_ اخه الان وقته مهمونی بود
من: چیکار کنم گفتم که یادم رفت
مریم: خب پس زودتر برو خونه ببین دیگه
من:اوف حالا ببینم چیکار میکنیم کار نداری؟
مریم_ نه زینب دوباره یادت نره ها. من میدونمو تو ها
من:باشه خداحافظ
گوشیو قطع کردم مهلت ندادم خداحافظی کنه میدونستم ولش کنم تا فردا صبح میخواد بگه یادت نره یادت نره
دمغ شده بودم
بابام پرسید کی بود؟
گفتم مریم
بابا: چی گفت مگه؟
من:یادم نبود امشب نتیجه ی کنکورو اعلام میکنن الان نمیدونم از کجا بفهمم
بابای آقا طاها که کنار بابا نشسته بود حرفامو شنید و گفت خب دخترم اینکه ناراحتی نداره
رو کرد به پسرش محمد_ محمد جان زینب خانمو راهنمایی کن تو اتاقت کارشو انجام بده
اونم از جاش بلند شد
به بابا و آقاطاها بعدم به نازنین نگاه کردم
لبخند زد_ بزار منم میام
دوباره به بابا نگاه کردم
بابا_ برو دخترم
پشت سرِ پسره راه افتادم
نازنین کنارم بود آقا طاها هم پشت سرمون داشت میومد
رفتیم داخل اتاق
اتاق قشنگی بود دوتا تخت بود و از قرار معلوم اتاق آقاطاها و آقامحمد بود
یه طرف اتاق که دوتا تخت با فاصله از هم گذاشته شده بودن دیواراش بنفش و طرف دیگه ی اتاق که دیوارش سفید
بود میز تحریر و کتابخونه و میز کامپیوتر بود. به عنوان اتاق دوتا پسر خیلی تمیزو مرتب بود
کنار در ایستادم اقامحمد رفت سمت کامپیوتر گوشه ی اتاق و روشنش کرد
وقتی کامل روشن شد صندلیه چرخشیو کشید عقب. برگشت سمتم
آقامحمد گفت بفرمایید
آقا طاها و نازنین کنارم با کمی فاصله ایستاده بودن
رفتم جلو کیفمو باز کردم و رمز خودم و مریمو که تو برگه نوشته بودم و همینجوری انداخته بودم تو کیفم آوردم بیرون
دادم دستش
با استرس فراوون گفتم
اگه میشه خودتون بزنین
سرشو تکون داد و نشست پشت کامپیوتر
اقاطاهاگفت:محمد بدو که کنجکاوم سریعتر ببینم زینب خانوم چه کرده
وای خدا اگه قبول نشم آبروم پیش همشون میره. کمکم کن
داشتم از استرس میمردم
دستامو گذاشتم رو صورتم و تو دلم شروع کردم به راز و نیاز کردن با خدا
صدای آقامحمد اومد
و گفت قبول شدین دولتی اونم بومی
اشکم جاری شد
بدون هیچ حرفی تو همون حالت موندم و خدارو شکر کردم و کلی حرف باهاش زدم که مثلاً خودمو لوس کنم
دستمو از رو صورتم برداشتم، آقامحمد چشمش رو اشکم ثابت موند
معذب سرمو انداختم پایین اصلا دوست نداشتم کسی اشکمو ببینه
گفتم ببخشید برای دوستم چی؟
جوابی نشنیدم سرمو بلند کردم مستقیم خیره شدم بهش انگار تو فکر بود
سرشو تکون داد
و گفت الان نگاه میکنم
خودمم خیره شدم به مانیتور. مریمم قبول شده بود دقیقا مثل من
خیلی خوشحال شدم
_وای خدایا شکرت خدایا شکر
خیلی خوشحال بودم
ممنونم. ممنونم دستتون درد نکنه مونده بودم از استرس چطور باید خودم نگاه کنم خیلی خیلی ممنونم وای خدا
هر سه تاشون خندیدن
و آقا محمد گفت:خواهش میکنم خانم این چه حرفیه
سریع گوشیمو برداشتمو به مریم خبر دادم
دوتایی جیغ کشیدیم که یهو چشمم خورد بهشون دستمو محکم گذاشتم رو دهنم
_مریم فعلاً خداحافظ
گوشیو قطع کردم
از خجالت سرخ شدم دستامو جلوم گرفتم بهم گره زدم سرمم انداختم پایین
#ادامه_دارد
#نویسنده_zeinab_z
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_بیست_و_شش مسابقه بزرگ برگشتم با عصبانیت بهش نگاه کردم😠 … دلم می خواست لهش کنم 👊… مجری با خنده گفت … "بیا جلو استنلی … چند جزء از قرآن رو حفظی"؟ …😃 جزء؟🤔 … جزء دیگه چیه؟ … مات…
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهیدمدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی


#قسمت_بیست_و_هفت
خدای مرده

همه رفتن … بچه ها داشتن وسایل رو جمع و مسجد رو مرتب می کردن … .
یه گوشه ایستاده بودم … حاج آقا که تنها شد، آستین بالا زد تا به بقیه کمک کنه … رفتم جلو … سرم رو پایین انداختم و گفتم:
"من مسلمان نیستم …"😔

همون طور که سرش پایین بود و داشت آشغال ها رو توی پلاستیک می ریخت گفت: " می دونم … "☺️

شوکه شدم 😳… با تعجب دو قدم دنبالش رفتم … برگشت سمتم … همون اوایل که دیدم اصلا حواست به نجس و پاکی نیست فهمیدم …😉

بعد هم با خنده گفت:
"اون دفعه از دست تو مجبور شدم کل فرش های مسجد رو بشورم 🙄… آخه پسر من، آدم با کفش از دستشویی میاد روی فرش؟😕… مگه ندیده بودی بچه ها دم در کفش هاشون رو در می آوردن … خدا رحم کرد دیدم و الا جای نجس نمیشه نماز خوند … "😉

سرم رو بیشتر پایین انداختم. خیلی خجالت کشیده بودم … اون روز ده تا فرش بزرگ رو تنهایی شست … هر چی همه پرسیدن؛ چرا؟ … جواب نداد … .

من سرایدار بودم و باید می شستم اما از نجس و پاکی چیزی نمی دونستم … 🙄
از دید من، فقط یه شستن عادی بود … برای اینکه من جلو نرم و من رو لو نده … به هیچ کس دیگه ای هم اجازه نداد کمکش کنه … ولی من فقط به خاطر دوباره شستن اون فرش های تمییز، توی دلم سرزنشش کردم …😏😔

خیلی خجالت کشیدم … در واقع، برای اولین بار توی عمرم خجالت کشیدم … همین طور که غرق فکر بودم، حاج آقا یهو گفت:
" راستی حیف تو نیست؟ … اینقدر خوب قرآن رو حفظی اما نمی دونی معنیش چیه … تا حالا بهش فکر نکردی که بری ترجمه اش رو بخونی ببینی خدا چی گفته؟ …"🙂

- برام مهم نیست یه خدای مرده، چی گفته … ترجیح میدم فکر کنم خدایی وجود نداره تا اینکه خدایی رو بپرستم که مسبب نکبت و بدبختی های زندگی منه…😏😒


هنوز چند قدم ازش دور نشده بودم که بلند وسط مسجد داد… " هی گاو … "🐮

همه برگشتن سمت ما 😯
جا خورده بودم … رفتم جلو و گفتم:
" با من بودی؟ … "😟

باور نمی کردم آدمی مثل حاج آقا، چنین حرفی بزنه …
- بله با شما بودم … چی شده؟ … بهت برخورد؟ …😏

هنوز توی شوک بودم … .
- چرا بهت برخورد؟ … مگه گاو چه اشکالی داره؟ … .😏

دیگه داشتم عصبانی می شدم … 😠
- خیلی خوب فهمیدم، چون به خدات این حرف رو زدم داری بهم اهانت می کنی …"😏☹️

اصلا فکرش رو هم نمی کردم چنین آدمی باشه … بدجور توی ذوقم خورده بود …
به خودم گفتم تو یه احمقی استنلی … چطور باهاش همراه شده بودی؟ 😖… در حالی که با تحقیر بهش نگاه می کردم ازش جدا شدم …


- مگه فرق تو با گاو چیه که اینقدر ناراحت شدی؟ …🤔

دیگه کنترلم رو از دست دادم … رفتم توی صورتش …😡😠

- ببین مرد، به الانم نگاه نکن که یه آدم آرومم … سرم رو می اندازم پایین، میام و میرم و هر کی هر چی میگه میگم چشم …
من یه عوضیم پس سر به سر من نزار … تا اینجاشم فقط به خاطر گذشته خوب مون با هم، کاری بهت ندارم ….😡😡😡😡

بچه ها کم کم داشتن سر حساب می شدن بین ما یه خبری هست … از دور چشم شون به من و حاجی بود …😲😧

- گاو حیوون مفیدیه … گوشت و پوستش قابل استفاده است… زمین شخم می زنه …

دیگه قاطی کردم … پریدم یقه اش رو گرفتم … .😡
- زورشم از تو بیشتره … .😅

زل زدم تو چشم هاش …
"فکر نکن وسط مسجدی و اینها مراقبت … بیشتر از این با اعصاب من بازی نکن"😡 … .


#ادامه_دارد...
@AhmadMashlab1995