شهید احمد مَشلَب

#بسم_رب_الشهدا
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@ahmadmashlab1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,21 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
#بسم _رب_الشهدا 🥀
#عشق ❤️ یعنی #دل_کندن💔 از#جوانی 👦 ..یعنی #دل_کندن 💔 از #خوشی های #جوانی 👦 ..یعنی #دل_کندن 💔 از هرچه که داری 🚘🏡 ..یعنی #فدایی 🥀 شدن برای.........
#عقیله_بنی_هاشم 💖
#شهیداحمدمشلب
#شهیدBMWسوار 🚘
#یایوسف_الشهدا 🤲
#پایگاه_فرهنگی_مجازی_شهیدمشلب
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
@ahmadmashlab1995
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_بیست_هشتم
بنده_نفس_تا_بنده_شهدا


من منتظر رفتن به شلمچه بودم
اونجا محجبه شدم
اونجا حاج ابراهیم بهم نماز یاد

با هق هق گفتم :کجایی داداش کجایی؟
خواهرت بهت احتیاج داره

یهو صدای حاج ابراهیم شنیدم
گفت : غصه چی رو میخوری ؟
نترس خواهرمن

سرمو به عقب برگردوندم واقعا خود حاجی بود
اومدم بلند بشم برم سمتش
بی هوش شدم

وقتی به هوش اومدم فقط مسئول کاروان کنارم بود

مسئول خواهران :حنانه جان خوبی؟
-نه
مسئول خواهران : دکتر اینجا گفت بخاطر چشمت باید بریم اهواز بیمارستان
یه ذره که بهتر شدی بگو اطلاع بدم با ماشین بیان دنبالمون


من فقط گریه میکردم
بعد از نیم ساعت با همون خانم و دوتا آقا منو بردن یه بیمارستان تو اهواز که مخصوص چشم بود

دکترا چندین بار چشمم معاینه کردند
بعد از ۵-۶ساعت گفتن
چشمش صحیح و سالمه

توراه گریه میکردم منو ببرید شلمچه

بالاخره دلشون سوخت رفتیم شلمچه

با گریه و زاری صدا میزدم : کجایی فرمانده
کجایی حاج ابراهیم همت

دوباره بی هوش شدم
خبر شفا گرفتنم از حاج ابراهیم همت مثل بمب ترکید

حنانه حاج ابراهیم همت را دیده بود

اصلا فکر کنم بازگشت من از راه پرگناه بزرگترین معجزه شهداست

شهید زنده است که منو از خواب غفلت بلندم میکنه

سفرمون تموم شد

اما با خودم عهد بستم از راه شهدا برنگردم و ادامه دهنده ی راهشون باشم
#پایان


نویسنده : بانو.....ش

📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇

@AhmadMashlab1995
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_بیست_هفتم
بنده_نفس_تا_بنده_شهدا


وسطای مسابقه امتیازها طوری بود که من برنده مسابقه بودم

اومدم با پا بکوبم به کتف حریف
که اون با نامردی با مشت کوبید به چشمم
فقط فهمیدم چشمم جایی را نمیبینه

وقتی به هوش اومدم دیدم یه سرم به دستمه
و چشمم بسته شده

زینب پیشم بود
دکتر وارد اتاق شد

دکتر: چه کردی با خودت خانم معروفی
مگه نگفتم ضربه مساوی نابینایی

-دکتر بهش گفتم ب چشمم ضربه نزن
اما نامردی کرد

دکتر:دختر خوب گرد وخاک برات سمه

-اما من باید برم جنوب

دکتر: تو چقدر لجبازی دختر
برو بیا کور شدی دست من نیستا


اسممو نوشتم ۱۵روز دیگه میریم راهیان نور

کور بشم به درک
من باید برم جنوب ......

#ادامه_دارد..


نویسنده : بانو.....ش

📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇

@AhmadMashlab1995
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_بیست_ششم
بنده_نفس_تا_بنده_شهدا



زینب اصرار داشت همراه من بیاد دکتر
اما بالاخره من راضیش کردم تنها برم

بعداز ۷-۸نفر نوبتم شد
دکتر بعداز معاینه چشمم با دستگاه مخصوص گفت چشمم ضعیف شده
به مدت طولانی نباید کتاب بخونم گریه کنم

وقتی بهش گفتم کاراته کار میکنم
گفت یه ضربه به چشمت بخوره
قرینه چشمت پاره میشه و کور میشی

ناراحت بودم خیلی شدید
مستقیم رفتم بهشت زهرا قطعه سرداران بی پلاک

سر مزار شهید گمنامی که همیشه پیشش میرفتم

بعداز یک ساعت رفتم مزاری ک به یاد شهید همت بود

تا عکسش دیدم
بازم اشکام جاری شد اون لحظه برام مهم نبود ک چشمام اذیت بشن کلی گریه کردم
داداش کمکم کن
من از نابینا شدن میترسم

تا دم دمای غروب مزارشهدا بودم

روزها از پی هم میگذشتن و من به فعالیتم تو بسیج و ادامه دادن ورزش کاراته بودم

تقریبا پنج ماهی از اون روزای ک دکتر گفت با فشار ب چشمت یقینا نابینا میشی میگذره

فردا مسابقه دارم
حریفم یه دختر شیرازیه
بعد از اماده شدن وارد میدان شدیم
اول مسابقه بهش گفتم به چشمم ضربه نزن

اما .....

#ادامه_دارد..

نویسنده : بانو.....ش

📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇

@AhmadMashlab1995
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_بیست_پنجم
بنده_نفس_تا_بنده_شهدا


اون چندروز منو زینب همش میرفتیم حرم
فقط ی بار زینب بازار رفت برای خرید زغفران و انگشتر
اما من نرفتم

اون چندروز مشهدمون سریع گذشت

وقتی از مشهد برگشتیم رفتم اسممو کلاس رزمی کاراته ثبت نام کردم

نماز خوندن شده بود غمم
واقعا بلد نبودم نماز بخونم 😫😫

دستام تو هم قلاب کرده بودم
خدایا من باید چیکارکنم
تانماز بخونم
خودت کمکم کن
تو همون حالت گریه، خوابم برد


خواب دیدم تو شلمچه ام 😭😭

یه جمع از برادران بسیجی اونجا بودن

یه آقای بهم نزدیک شد و گفت : سلام خواهرم
تو حسینه نماز جماعت هست
شما هم بیا

-آخه من نماز خوندن بلد نیستم


شما بیا یاد میگیری

-ببخشید حاج آقا شما کی هستی؟

من محمد ابراهیم همتم

به سمت حسینه رفتیم حاج ابراهیم ایستاد

ذکرای نماز بلند گفت منم میخوندم

تو خواب نماز خوندن یاد گرفتم
بعداز اتمام نماز حاج ابراهیم رو به سمتم کرد و گفت :خانم معروفی من برادرتم
همیشه تا زمانی که چادر مادرم سرته
من برادرتم
هرجا کم آوردی بهم متوسل شو
صدام کن
حتما جوابتو میدم


یهو از خواب پریدم
اذان صبح بود
رفتم وضو گرفتم قامت بستم برای نماز صبح

بدون هیچ کم و کاستی تمام ذکرها یادم بود

بدین ترتیب نماز خوندن توسط حاج ابراهیم همت یاد گرفتم


چندماهی از ماجرای نماز میگذشت
احساس میکردم
چشمم تار میبینه
از یه دکتر چشم وقت گرفتم

فردا نوبت دکترمه


#ادامه_دارد..


نویسنده : بانو.....ش

📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇

@AhmadMashlab1995
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_بیست_چهارم
بنده_نفس_تا_بنده_شهدا

با اتوبوس میرفتیم مشهد
اما من فقط بغض و سکوت بودم

بالاخره رسیدیم شهر مشهد
اول رفتیم یه هتل
منو زینب تو یه اتاق بودیم

زینب : حنانه یه ذره استراحت کنیم ناهار بخوریم بریم حرم

-دیر نیست ؟
زینب: خب خسته ایم یه ذره استراحت کنیم
تا عصر میمونیم حرم

-باشه
بزور برای جلوگیری از ضعف کردن چند قاشقی خوردم

هتلمون نزدیک حرم بود
ورودی حرم بودیم زینب گفت باید اذن دخول بخونیم

من عربی بلد نبودم
ماتمم گرفته بود چه جوری بخونم

انگار یکی از تو درونم داشت اذن دخول میخونه

وارد صحن رضوی شدیم
همین که چشمم به گنبد طلا خورد
اشکام جاری شد

زینب سلام امام رضا(ع) را بلند خوند منم باهاش تکرار کردم

زینب پاشد نماز بخونه
اما من نماز خوندن بلد نبودم 😫😫

زینب :حنانه میای بریم جلو

-نه من میترسم خیلی شلوغه

زینب: باشه پس تا تو نماز بخونی منم میرم زیارت
- باشه
زینب که رفت
زانوهام بغل کردم و گفتم آقا شهدا منو آوردن اینجا

من نماز خوندن بلد نیستم خودت کمکم کن

#ادامه_دارد..

نویسنده : بانو.....ش

  📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇

@AhmadMashlab1995
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_بیست_سوم
بنده_نفس_تا_بنده_شهدا

زینب :حنانه میای بریم مشهد ؟

-آره عزیزم
زینب

زینب:جانم

-میگم میشه قم هم بریم ؟

زینب :إه من فکر میکردم تو زیاد ائمه را نمیشناسی

‌-دقیقا درست فکر کردی

زینب:خوب پس تو چطور میدونی قم زیارتگاه خاصی داره ؟

-دیشب خوابشو دیدم

زینب : ای جانم عزیزم
-کی میریم ؟

زینب:پس فردا ۶صبح

-زینب میای خونه من
قبل سفرمون از امام رضا(ع)و حضرت معصومه(س) بگی

زینب:آره حتما عزیزم

زینب که اومد براش شربت بردم اونم شروع کرد به توضیح دادن

زینب: حنانه جون امام رضا (ع) را تحت فشار قرار دادن و ایشونم برای حفظ جان خاندان و بالاخص اسلام از مدینه تبعید میشن مشهد ایران
و تو غربت با سم مسموم میشن

از اونجا که تو این خاندان محبت خواهر و برادری ریشه دارد
حضرت معصومه(س)به شوق دیدار برادر به ایران میان
که بیمار میشن و در قم دفن میشن

حنانه خفقان عصر امام موسی کاظم(ع)خیلی شدید بوده به طوری که کمتر فرزندان دختر امام ازدواج کرده بودن

روز ولادت فاطمه معصومه(س) روز دختره

حنانه
-جانم
زینب: میگم بیا عضو پایگاه بسیج بشو

-یعنی امثال منم میتونن عضو بشن

زینب: وا تو چته مگه، همه میتونن عضو بشن
فردای اونروز زینب منو برد پایگاه عضو کرد

بعد اون سفر شلمچه و تغییر عقایدم
خیلی تنها شده بودم
خانوادم ،دوستام تنهام گذاشتن
الان واقعا به دوستای امثال زینب احتیاج داشتم

شب چمدانم بستم البته خیلی

ذوق داشتم
آخه من همش یا ترکیه و دبی بودم
یا تو ایران کیش و شمال

#ادامه_دارد...

نویسنده : بانو.....ش

 
📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇

@AhmadMashlab1995
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_بیست_دوم
بنده_نفس_تا_بنده_شهدا


وارد پذیرایی شدم که صدای
پچ پچ شروع شد
لباسم یه کت و شلوار کاملا پوشیده با روسری بلندی که لبنانی بسته بودم
و چادر

تا به خودم بیام پدرم با صورت قرمز جلو وایستاده بود

و با صورت گُر گرفته گفت : آبرومو بردی

بعد از این حرفش سیلی محکمی ب صورتم زد

با گریه به سمت اتاقم دویدم

نمیدونم کی خوابم برد صبح که بیدار شدم تو آینه به خودم نگاه کردم

نصف صورتم بخاطر سیلی بابا قرمز شده بود

چشمها و دماغم بخاطر گریه

یه چمدون برداشتم همه لباسها و وسایل شخصیمو توش جمع کردم و رفتم خونه مجردیم

وارد خونه شدم با وسواس چادر و لباسامو عوض کردم رفتم اتاقم

مانتوهای که بیشتر شبیه بلوز بودن جمع کردم ریختم تو یه نایلون مشکی و گذاشتم دم در ساختمان

بعد عکس خواننده ها و بازیگرای هالیوود از در و دیوار اتاق جمع کردم
احساس میکردم این خونه غرق گناهه

مبلا را هم از تو پذیرایی جمع کردم تو یکی از اتاقها گذاشتم

شلنگ کشیدم و کل خونه را شستم تنها ذکری که بلد بودم همون صلوات بود

هرجا آب میگرفتم صلوات میفرستادم

ساعت ۱۲شب خسته و کوفته افتادم روی تخت

فردا یه عالمه کار دارم
پدرم الحمدالله حمایت مالیشو ازمن قطع نکرد

یه آژانس برای بهشت زهرا گرفتم

از ماشین پیاده شدم به سمت قطعه سرداران بی پلاک به راه افتادم

یه مزار شهید گمنامی انگار صدام میکرد

چهار زانو نشستم پایین مزارش و باهاش حرف زدم

-شهید شما خواستید من اینجا باشم وگرنه خودم ی لحظه هم به ذهنم خطور نمیکرد که یه روزی اعتقاداتم و ظاهرم عوض بشه

اما از عوض شدن خوشحالم کمکم کن بهترم بشم


با محجبه شدنم خانواده ام طردم کردن

اکثریت دوستامم تنهام گذاشتن
تو و همرزمانت دوستم بشید

پاشدم به سمت درب خروجی حرکت کردم

بعداز ۲-۳ساعت رسیدم خونه

فرش های خونه را انداختم مبل ها را دوباره چیدم

یهو صدای تلفن بلند شد
زینب بود باهم سلام و علیک کردیم
زینب : حنانه میای بریم .....

#ادامه_دارد...

نویسنده : بانو.....ش

📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇

@AhmadMashlab1995
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_بیست_یکم
بنده_نفس_تا_بنده_شهدا

بالاخره صبح شد و به سمت شلمچه راه افتادیم

قلبم داشت از جا کنده میشد

انگار شهدا منو میدیدن
کفشامو در آوردم و پا برهنه روی خاک شلمچه راه میرفتم

اشکام با هم مسابقه داشتن
روی خاک شلمچه نشستم و زانوهامو بغل کردم

شهدا من شرمندتونم
حنانه نبودم
مست و غرق گناه بودم قول میدم زینبی بشم و بمونم

تمام اون سه چهار روز همش گریه میکردم و با شهدا حرف میزدم

سفر تمام شد و من برگشتم تهران البته با چادر

وای مصیبت شروع شد
با چادر که وارد خونه شدم
بابا: اون چیه سرت مثل کلاغ سیاه شدی

یهو تو همین حین تیام وارد پذیرایی شد
تیام : اون چیه سرت شبیه این زنای پشت کوهی شدی

فقط سکوت کردم
یک هفته بود منو خانواده ام مثل هم خوابگاهیا بودیم

فرداشب قراره یه مهمونی تو خونمون برگزار بشه

البته مهمونی که غرق گناهه

پدرم بهم هشدار داد مثل همیشه تو جشن حاضر بشم

خیلی سریعتر از همیشه ۲۴ساعت گذشت
وارد پذیرایی شدم که ......

#ادامه_دارد...

نویسنده : بانو.....ش

  📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇

@AhmadMashlab1995
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_بیستم
بنده_نفس_تا_بنده_شهدا

آقای میرزایی: اما شهدا خواستنت و انتخابت کردن که دست از بنده نفس بودن بکشی و بنده خدا و شهدا بشی

در مقابل حرفهای آقای میرزایی فقط سکوت جايز بود

دوسه روز بعد ما ۱۵نفر با آقای میرزایی ،محمدی ، حسینی ،زهرا سادات و زینب رفتیم جنوب

این جنوب اومدن کجا، جنوب اومدن نه ماه پیش کجا

نزدیکای اهواز زهراسادات نزدیکم شد

سرم ب شیشه بود که زهرا سادات صدام کرد
زهراسادات : حنانه

اشکامو پاک کردم و گفتم : جانم

زهراسادات : یادته بهت گفتم معنی اسمتو بفهمی دیگه ازش بدت نمیاد

-آره 😔😔😔

زهرا سادات :خب میخام معنی اسمتو بهت بگم

-‌ممنون میشم اگه بگی

زهرا سادات : حنانه اسم چهارده معصوم که بلدی ؟

-آره در حد همین اسم

سادات : خوب حالا من بعدا از زندگی همشون بهت میگم

-باشه
سادات :ببین بعداز شهادت امام حسین(ع) تو روز عاشورا و شروع اسارت بی بی حضرت زینب(س)
توراه کربلا به کوفه یه مسجدی هست که الان به مسجد حنانه معروفه

ماجراش اینه یک شب سر شهدای کربلا و خود اسرای کربلا در این مسجد موند

ستون های مسجد به حال حضرت رقیه(س) طفل سه ساله امام حسین(ع) و سر بریده سیدالشهدا گریه میکنن
حنانه یعنی گریه کن حسین

زهرا سادات رفت و من موندم یه عالمه غفلت و سرزنش 😭😔

حنانه ای که معنی اسمش گریه کن حسین هست مست و غرق گناه بوده

رسیدیم اهواز و وارد مدرسه شدیم
این بار نق و نوق نکردم فقط بی تاب و بیقرار شلمچه بودم

بالاخره صبح شد و به سمت .......

#ادامه_دارد...

نویسنده : بانو.....ش

  📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇
@AhmadMashlab1995
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_نوزدهم
بنده_نفس_تا_بنده_شهدا


میخاستم برم پایگاه
اما آدرسش یادم نبود

دوباره شماره زینب گرفتم و آدرس پایگاه گرفتم رفتم
تموم طول مسیر تا پایگاه دعا میکردم این پسره کتابی اونجا نباشه

حقیقتا ازش خجالت میکشیدم

بالاخره بعداز دوساعت رسیدم پایگاه

هیچ ذکری بلد نبودم
زیر لب گفتم خدایا خودت کمکم کن

وارد پایگاه شدم از بدشانسی من آقای کتابی اونجا بود

با بالاترین درجه استرس سلام کردم

بنده خدا همینجوری مشغول بود جواب داد:سلام علیکم خواهرم بفرمایید درخدمتم

-ببخشید با آقای حسینی کارداشتم

سرش آورد بالا حرف بزنه ک حرفش نصفه موند

زنگ زد آقای حسینی اومد وقتی ماجرا را براش گفتم

گفت باید بریم پیش آقای میرزایی راوی اتوبوسمون بود

آقای حسینی و .... بقیه اصلا به روم نمیاوردن من چه برخوردهای بدی باهاشون کردم

باید میرفتیم مزار شهدا
من و زینب و برادرش و آقای حسینی رفتیم مزار

یه آقای حدود ۵۱-۵۲از دور دیدم
یعنی خود آقای میرزایی بود

اصلا قیافشو یادم نبود

تا مارو دید بهم گفت :خانم معروفی زودتر از اینا منتظرت بودم

بقیه دوستات زودتر اومدن

- خودمو گول میزدم نمیخاستم وجود شهدا را باور کنم

آقای میرزایی: اما شهدا ......

#ادامه_دارد...

نویسنده : بانو.....ش

  
📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇

@AhmadMashlab1995
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_هیجدهم
بنده_نفس_تا_بنده_شهدا

-الو سلام زینب خوبی؟

زینب : سلام حنانه تویی خانمی؟

-آره عزیزم خودمم
زینب: منتظر تماست بودم

-🙈🙈🙈🙊🙊🙊
زینب میخام ببینمت
به کمکت نیاز دارم

زینب :باشه عزیزم
من دارم میرم بهشت زهرا قطعه سرداران بی پلاک
توام بیا اونجا ببینمت

-اووووم 🙊🙊🙊 میدونی چیه زینب
اینجا که میگی من اصلا نمیدونم کجاست
بلد نیستم

زینب:ایوای ببخشید من یادم نبود
باشه حاضر شو عزیزم بیام دنبالت باهم بریم 😛😛😛

-باشه

رفتم سمت کمد لباسام

مرگم گرفت خدایا اینا مانتون یا بلوز آخه
حنانه خاک تو سرت نکنم

با اشک چشم و بغض گلو گوشی برداشتم
زینب 😢😢

زینب : جانم عزیزم چی شده ؟

-زینب من لباس درست حسابی ندارم برای اینکه بخوام محجبه بپوشم

زینب: اشکال نداره گلم
بیا یه روز دیگه میریم مزارشهدا
امروز میریم خرید

-باشه ممنون

اونروز با زینب رفتم بازار تجریش خرید من یه مانتو مناسب یه شلوار پارچه ای یه روسری بلند خریدم

خریدامو کردیم اومدیم خونه من
زینب بهم یاد داد چطوری روسریمو
لبنانی سر کنم

چادر بذارم سرم

زینب رفت گفت کمک نیاز داشتم بهش زنگ بزنم

دوروز گذشته بود اما من دلم بهانه شلمچه میگرفت

رفتم چادر و روسریم سر کردم و آماده شدم رفتم ......

#ادامه_دارد...

نویسنده : بانو.....ش

📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇

@AhmadMashlab1995
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_هفدهم
بنده_نفس_تا_بنده_شهدا


در باز کردم دیدم زینب پشت دره
از حجاب و صورت بدون رنگ و روغنش خیلی به دلم نشست

دستشو به طرفم دراز کرد وقتی دستمو گذاشتم تو دستش از روی صمیمیت فشار داد

تعارفش کردم بشینه

زینب: حنانه جان بیا بشین عزیزم بعد مدتها دیدمت تا باهم حرف بزنیم

-برات شربت بیارم میام

زینب: شربت 😳😳😳
من روزه ام عزیزم

-روزه ؟
روزه چیه ؟

زینب: هیچی عزیزم بیا بشین
حنانه ببین
من از بابام و داییم هیچی یادم نیست

حالا از دایی بیشتر چون قبل از تولدم تو شلمچه مفقودالاثر میشن

بابام که خودت میدونی مفقودالاثره
حنانه ببین من نمیدونم بین تو شهدا چه قول و قراری هست

اما ‌هنوز اشکا و التماساتو برای شلمچه رفتن جلوی چشممه ک ب مسئولا اصرار کردی تا بردنت

دوشب پیش داییم اومد به خوابم و گفت برو به دوستت حنانه بگو ما منتظر توئیم

من مات و مبهوت به حرفای زینب گوش دادم

زينب:حنانه ببين الان ماه رمضونه، ماه مغفرت و رحمت
چندشب دیگه شبهای قدره

بهترین زمانه که برگردی به آغوش خدا

اینم شماره من ..... منتظر تماست هستم

زینب که رفت گوشه ذهنم فعال شد

رفتم سر کمد لباسام

اون آخر کمد یه چیزی بهم میگفت من اینجام

دستمو بردم سمتش جنس لطیف اما مهربون چادرمو لمسش کردم ‌

سه چهار روز بود کارم شده بود
چادرو بذارم جلوم و گریه کنم

بعداز سه چهار روز گریه شماره زینب گرفتم

-الو سلام زینب ......

#ادامه_دارد...

نویسنده : بانو.....ش

  
📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇

@AhmadMashlab1995
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_شانزدهم
بنده_نفس_تا_بنده_شهدا

رفتم بیرون فقط گوشی خونه خریدم

تا زدمش ب برق صداش بلند شد
گوشی برداشتم
-الو بفرمایید

صدا:الو سلام حنانه جان
برای اولین بار از شنیدن اسم حنانه ناراحت نشدم

-ببخشید شما
صدا: نشناختی؟

-نه متاسفانه

صدا: زینب محمدی ام راهیان نور،معراج الشهدا یادت اومد؟

صدام بغض آلود شد گفتم:بله بفرمایید

زینب:حنانه جان برات پیام دادم از داییم

-دایی شما؟ برای من ؟!!!

زینب : آره عزیزم داییم از شهدای شلمچه است

رفتم خونتون مستخدمتون گفت چندماه رفتی خونه مجردیت

حالا آدرس خونتو میدی من بیام دیدنت؟

-آره آره حتما یادداشت کن
خیابون فرشته کوچه یاس ۵ ساختمان نسترن طبقه ۷ واحد ۲۱

زینب: أأأ خیابون فرشته خخخخخ
من الان راه میفتم که دم دمای غروب برسم اونجا
فعلا یاعلی

- باشه
خداحافظ

بی تابیم توی اون ۵-۶ساعت بیشتر شد
خدایا خودت کمکم کن

تااومدن زینب سعی کردم پاشم یه مقداری آبرو داری کنم

شیشه های خالی مشروب قایم کردم

خونه رو جمع و جور کردم

یدفعه ب خودم اومدم صدای زنگ در بلند شد و ......

#ادامه_دارد..‌.

نویسنده : بانو.....ش

  📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇

@AhmadMashlab1995
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_پانزدهم
بنده_نفس_تا_بنده_شهدا

راهی دبی شدم تا از این حس بیخود و بیقراری که داشت منو تا مرز جنون میبرد
راحت بشم

تو دبی مثلا برای اینکه خودم از این کلافگی راحت بشم

خودمو بازم با گناه سرگرم کردم

یه سه ماهی دبی بودم اما اصلا دیگه هیچ لذتی نمیبردم 😔😔

برگشتم ایران رفتم خونه مجردیم
بازم گناه

جدیدا وقتی گناه میکردم
بعدش یه چیزی مثل یه فیلم تار از ذهنم رد میشد و عذاب وجدان داشتم

یه ماهی گذشت مثلا رفتم بیرون خرید کنم
یه بنری توجهمو به خودش جلب کرد
متنش این بود

•••بازگشت دو پرستوی گمنام از منطقه شلمچه به تهران
فردا دانشگاه علوم پزشکی ساعت ۱۵

برگشتم خونه همه را از خونم بیرون کردم

ماهواره و دیش ماهواره رو پرت کردم تو حیاط
تلفن همراه ، لب تاپ ، تلفن خونه همه رو خرد کردم

گریه میکردم
سه هفته از گذشت زمان در روز یک وعده غذا میخوردم

شبیه مرده قبرستان شده بودم تا اینکه ......

#ادامه_دارد...

نویسنده : بانو.....ش

📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇

@AhmadMashlab1995
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_چهاردهم
بنده_نفس_تا_بنده_شهدا

بقیه جاها و مناطق که رفتیم ما ۱۵ نفر ساکت بودیم

فقط اسم فتح المبین تو ذهنم مونده

تو راه برگشت میان لرستان و همدان یه جا برای ناهار نگه داشتن

رفتم یه قواره چادر مشکی خریدم

هرچقدر به تهران نزدیک میشیدیم حس کلافگی من هم بیشتر میشد

وای خدایا یه هفته است میام مدرسه

دارم جنون پیدا میکنم
نمیدونم چه مرگمه

منتظرم این دیپلم کوفتی بگیرم بعد برم دبی

خدا کنه از دست این حس مزخرف خلاصی پیدا کنم

آخیش بالاخره تموم شد 😆😆

فردا میرم دبی ☺️☺️

#ادامه_دارد...

نویسنده : بانو.....ش

  📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇

@AhmadMashlab1995
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_سیزدهم
بنده_نفس_تا_بنده_شهدا

فقط جیغ میزدم گریه میکردم
با همون لباس رفتم پایین و با گریه میگفتم : توروخدا من ببرید شلمچه

از صدای جیغ و داد من تمامی آقایون اومدن بیرون

آقای محمدی و حسینی هم بینشون بود

محمدی: خانم معروفی بازم میخاید شهدا را مسخره کنید؟

- آقای محمدی توروخدا
تورو به همون امام زمان منو ببرید شلمچه

آقای محمدی: شلمچه دیگه تو برنامه مانیست

از شدت گریه و بی تابی هام سرم داشت گیج میرفت

بالاخره دلشون سوخت منو همراه با یه خانم و دوتا آقا بردن شلمچه

همونجا به شهدا قول دادم جوری باشم که اونا میخاند

اونروز که کلا حالم بد بود
فردا صبحش ۱۵ نفرمون تو حال خودمون بودیم

روز دوم مارا بردن طلائیه خودشون میگفتن یه حاج ابراهیم همت نامی اینجا شهید شدن

یاد خوابم افتادم حاج ابراهیم

خدایا آینده من چی خواهدشد

#ادامه_دارد...

نویسنده : بانو.....ش

 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇

@AhmadMashlab1995
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_دوازدهم
بنده_نفس_تا_بنده_شهدا

بعداز معراج الشهدا رفتیم شلمچه

دیگه اینجا اوج خل و چل بازی هاشون بودا

یه عالمه خاک 😕😕
بعد شیرین عقلا نشستن روی خاک گریه میکردن

تازه هی میگفتن پارسال ازشهدای شلمچه،کربلا گرفتیم

کربلا کجاست دیگه 😣😣

تو شلمچه یه پسر جوانی بود
های های گریه میکرد

به خودم که اومدم دیدم منم نشستم کنارش گریه میکنم

به خودم گفتم ترلان
خاک تو سرت با این خل و چلا گشتی
مثل اینا شدی

الحمدالله بهمون رحم کردن بعداز شلمچه هیچ جا نبردن

انقدر خسته بودیم که سریع خوابمون برد
تو خواب یهو دیدم وسط یه بیابان خاکیم

رو تابلویش نوشته بود " شلمچه "

جماعتی بودن همه لباس خاکی تنشون بود

یهو یدونه اش گفت : بچه ها آقا دارن میان آماده باشید

من متعجب اینا کین من کجام

به خودم نگاه کردم لباس مناسب تنم نبود

منظور اون جماعت از آقا امام زمان بود

آقا نزدیکم شدن با ناراحتی نگاشونو ازمن گرفتن

دوتا از همون آقایون که لباس خاکی تنشون بود نزدیکم شدن و گفتن

تو به چه حقی اومدی خونه ما 😡
کی دعوتت کرد؟😡😡

به چه حقی به مادر ما توهین کردی ؟

یهو یه مردی وارد شد که همه صداش میکردن حاج ابراهیم وارد شد و گفت : خواهرم بد کاری کردی خیلی بد کردی

تو میدونی هرشب جعمه مادرمون حضرت زهرا مهمون ماست

یهو دیدم دوتا خانم دارن منو میکشن سمت قبر

با جیغ از خواب بیدارشدم 😱
و.....

#ادامه_دارد..

نویسنده : بانو.....ش

  📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇
@AhmadMashlab1995
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_یازدهم
بنده_نفس_تا_بنده_شهدا

آقای محمدی راوی اتوبوسمون با خواهرش اومده بود

تو اتوبوس که داشتیم میرفتیم معراج
مداحی بابای مفقود الاثر بابای زخمی گذاشتن

دیدم میخاست خواهرشو آروم کنه اما نمیتونست

رسیدیم معراج

وای خدایا این خل و چلا چرا دست بردار نیستن

من دیگه اعصابم نمیکشه

پاشدم دست دوستمو گرفتم گفتم بریم بیرون اعصاب این امل بازیا را ندارم

یک دفعه پسره محمدی جلوم سبز شد

محمدی: خانم معروفی کجا تشریف میبرید؟

-من اعصابم به این امل بازی ها نمیکشه 😡😡😡

محمدی: خواهر من ببین تو ایندو روزه هر توهینی خواستی کردی
اما حق نداری به شهدا توهین کنید

-شهید 😂😂
چهارتا استخوان که معلوم نیست مال کی و مال چیه ؟

محمدی: تورو به امام زمان بفهمید چی میگید😡😡😡

-برو بابا
تا اومد جواب منو بده یکی از دخترا با وحشت صداش کرد :آقای محمدی 😭😭😭
آقای محمدی
زینب غش کرد

محمدی: یا امام حسین
خانم قنبری توروخدا بلندش کنین با چندتا خواهرا بیاریدش بیرون

بچه ها دورش حلقه زدن
آب میپاشیدن رو صورتش

وقتی به هوش اومد
متوجه شدم زینب متولد ۶۷هست سه ماه بعداز تولدش پدرش مفقودالاثر میشه
عجب آدمایی بودن

رفتند و مردن بدون فکر کردن به زن و بچشون

#ادامه_دارد...

نویسنده : بانو.....ش

  📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇

@AhmadMashlab1995
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_نهم
بنده_نفس_تا_بنده_شهدا


مارو بردن یه مدرسه

من شروع کردم به داد و بیداد که منو چرا آوردید اینجا
من این همه پول ندادم که منو بیارید مدرسه 😡😡😡😣😣


آقای حسینی : خانم معروفی خواهرمن چه خبرتونه ؟
چه مشکلی پیش اومده خواهرمن ؟

-جناب اخوی ببین
من این همه پول ندادم بیام مدرسه بخوابم 😡😡😡

آقای حسینی : خواهرمن شما مهمون شهدا هستید
به والله محل اسکان همه کاروان راهیان نور مدارس هستن

-شهید 😂😂😂😂
جدیدا اسم مرده شده شهید 😂😂😂
مسخره کردید خودتونو

به چشم خودم دیدم اشک تو چشمای آقای حسینی جمع شد و با بغض گفت : از حرفاتون پشیمون میشید به زودی 😭😭


اونشب ما ۱۵نفر باهم رفتیم تو یه کلاس 😞😞

بازم غرق گناه بودیم

غافل از اینکه فردا چه خواهدشد
اتفاقی که کل زندگی ما ۱۵نفر تغییر میده

فردا ۵صبح آماده حرکت به سمت ......


#ادامه_دارد..


نویسنده: بانو.....ش

  📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇

@AhmadMashlab1995
Ещё