شهید احمد مَشلَب

#بسم
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@ahmadmashlab1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,21 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
#بسم_الله
‏﴿وَكُنْ مِنَ الشَّاكِرِينَ﴾
‏چیزای خوبی که داری رو بشمار
و بگو متشکرم!

#با_من_بخوان.
کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱
@AhmadMashlab1995
#بسم_الله

‏آقا رسول‌اللّه فرمودن دخترها چه فرزندان خوبی هستند؛ لطیف و مهربونن، پرتلاش‌اند، رفیق و مونس‌اند،
خونه رو تمیز و نظیف نگه می‌دارن و با خودشون برکت میارن.
بحار الأنوار، ۱۰۱، ۹۸


#روز_دختر
کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱
@AhmadMashlab1995
#بسم_الله

فَاسْتَجَبْنَا لَهُ فَكَشَفْنَا مَا بِهِ مِنْ ضُرٍّ
پس ما دعای او را مستجاب کردیم
و درد و رنجش را برطرف ساختیم؛

ما "حسیـن" را آفریدیم
و دلِ سوخته ی آدمی را،
نمک گیرِ تربتش کردیم❤️
-انبیاء ۸۴🌱
#یک_حبه_نور
#میلاد_امام_حسین
کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱
@AhmadMashlab1995
#بسم_الله

-ای مردم! اگر در رستاخیز شک دارید،
(به این نکته توجه کنید که)
ما شما را از خاک آفریدیم.

سوره حج- 5
#یک_حبه_نور
کـانـال‌رسمے #شهیداحمدمَشلَـب 🥀
♡j๑ïท🌱
@AhmadMashlab1995
#بسم_الله


به یاد آر زمانی را که پروردگارت
اعلام نمود هر آینه شکر نعمت
باعث افزونی بر شما می گردد

سوره ابراهیم، ۷
#یک_حبه_نور
کـانـال‌رسمے #شهیداحمدمَشلَـب 🥀
♡j๑ïท🌱
@AhmadMashlab1995
#بسم_الله

یا أَیُّهَا الْإِنْسانُ ما غَرَّکَ بِرَبِّکَ الْکَریمِ

ای انسان ، چه چیز تو را در باره پروردگار بزرگوارت مغرور ساخته؟


سوره انفطار آیه 6
پی نوشت :تخریب جاده هاتای و ریحانلی ترکیه پس از زلزله


#یک_حبه_نور
کـانـال‌رسمے #شهیداحمدمَشلَـب 🥀
♡j๑ïท🌱
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
✍️ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_ششم دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندان‌هایم زیر انگشتان درشتش خرد می‌شد و با چشمان وحشتزده‌ام دیدم #خنجرش را به سمت صورتم می‌آورد که نفسم از ترس بند آمد و شنیدم کسی نام اصلی‌ام را صدا می‌زند :«زینب!» احساس می‌کردم فرشته #مرگ…
✍️ #دمشق_شهر_عشق

#قسمت_هفتم

از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا می‌زد من نبودم، سعد ناباورانه نگاهش می‌کرد و من فقط می‌خواستم با او بروم که با #اشک چشمانم به پایش افتادم :«من از اینجا می‌ترسم! تو رو خدا ما رو با خودتون ببرید!»

از کلمات بی سر و ته #عربی‌ام اضطرارم را فهمید و می‌ترسید هنوز پشت این پرده کسی در کمین باشد که قدمی به سمت پرده رفت و دوباره برگشت :«اینجوری نمیشه برید بیرون، #شناسایی‌تون کردن.» و فکری به ذهنش رسیده بود که مثل برادر از سعد خواهش کرد :«می‌تونی فقط چند دیقه مراقب باشی تا من برگردم؟»

برای #حفاظت از جان ما در طنین نفسش تمنا موج می‌زد و سعد صدایش درنمی‌آمد که با تکان سر خیالش را راحت کرد و او بلافاصله از پرده بیرون رفت.

فشار دستان سنگین آن #وهابی را هنوز روی دهانم حس می‌کردم، هر لحظه برق خنجرش چشمانم را آتش می‌زد و این #ترس دیگر قابل تحمل نبود که با هق‌هق گریه به جان سعد افتادم :«من دارم از ترس می‌میرم!»

رمقی برای قدم‌هایش نمانده بود، پای پرده پیکرش را روی زمین رها کرد و حرفی برای گفتن نداشت که فقط تماشایم می‌کرد. با دستی که از درد و ضعف می‌لرزید به گردنم کوبیدم و می‌ترسیدم کسی صدایم را بشنود که در گلو جیغ زدم :«#خنجرش همینجا بود، می‌خواست منو بکشه! این ولید کیه که ما رو به این آدم‌کُش معرفی کرده؟»

لب‌هایش از ترس سفید شده و به‌سختی تکان می‌خورد :«ولید از #ترکیه با من تماس می‌گرفت. گفت این خونه امنه...» و نذاشتم حرفش تمام شود و با همه دردی که نفسم را برده بود، ناله زدم :«امن؟! امشب اگه تو اون خونه خوابیده بودیم سرم رو گوش تا گوش بریده بود!»

پیشانی‌اش را با هر دو دستش گرفت و نمی‌دانست با اینهمه درماندگی چه کند که صدایش در هم شکست :«ولید به من گفت نیروها تو #درعا جمع شدن، باید بیایم اینجا! گفت یه تعداد وهابی هم از #اردن و #عراق برای کمک وارد درعا شدن، اما فکر نمی‌کردم انقدر احمق باشن که دوست و دشمن رو از هم تشخیص ندن!»

خیره به چشمانی که #عاشقش بودم، مانده و باورم نمی‌شد اینهمه نقشه را از من پنهان کرده باشد که دلم بیشتر به درد آمد و اشکم طعم #شکایت گرفت :«این قرارمون نبود سعد! ما می‌خواستیم تو مبارزه کنار مردم #سوریه باشیم، اما تو الان می‌خوای با این آدم‌کش‌ها کار کنی!!!»

پنجه دستانش را از روی پیشانی تا میان موهای مشکی‌اش فرو برد و انگار فراموشش شده بود این دختر مجروحی که مقابلش مثل جنازه افتاده، روزی #عشقش بوده که به تندی توبیخم کرد :«تو واقعاً نمی‌فهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟ اون بچه‌بازی‌هایی که تو بهش میگی #مبارزه، به هیچ جا نمی‌رسه! اگه می‌خوای حریف این #دیکتاتورها بشی باید بجنگی! ما مجبوریم از همین وحشی‌های وهابی استفاده کنیم تا #بشار_اسد سرنگون بشه!»

و نمی‌دید در همین اولین قدم نزدیک بود عشقش #قربانی شود و به هر قیمتی تنها سقوط نظام سوریه را می‌خواست که دیگر از چشمانش ترسیدم. درد از شانه تا ستون فقراتم می‌دوید، بدنم از گرسنگی ضعف می‌رفت و دلم می‌خواست فقط به خانه برگردم که دوباره صورت روشن آن جوان از میان پرده پیدا شد.

مشخص بود تمام راه را دویده که پیشانی سفیدش از قطرات عرق پر شده و نبض نفس‌هایش به تندی می‌زد. با یک دست پرده را کنار گرفت تا زنی جوان وارد شود و خودش همچنان اطراف را می‌پائید مبادا کسی سر برسد.

زن پیراهنی سورمه‌ای پوشیده و شالی سفید به سرش بود، کیفش را کنارم روی زمین نشاند و با #مهربانی شروع کرد :«من سمیه هستم، زن‌داداش مصطفی. اومدم شما رو ببرم خونه‌مون.» سپس زیپ کیفش را باز کرد و با شیطنتی شیرین به رویم خندید :«یه دست لباس شبیه لباس خودم براتون اوردم که مثل من بشید!»

من و سعد هنوز گیج موقعیت بودیم، جوان پرده را انداخت تا من راحت باشم و او می‌دید توان تکان خوردن ندارم که خودش شالم را از سرم باز کرد و با #بسم_الله شال سفیدی به سرم پیچید. دستم را گرفت تا بلندم کند و هنوز روی پایم نایستاده، چشمم سیاهی رفت و سعد از پشت کمرم را گرفت تا زمین نخورم.

از درد و حالت تهوع لحظه‌ای نمی‌توانستم سر پا بمانم و زن بیچاره هر لحظه با صلوات و ذکر #یاالله پیراهن سورمه‌ای رنگی مثل پیراهن خودش تنم کرد تا هر دو شبیه هم شویم.

از پرده که بیرون رفتیم، مصطفی جلو افتاد تا در پناه قامت بلند و چهارشانه‌اش چشم کسی به ما نیفتد و من در آغوش سعد پاهایم را روی زمین می‌کشیدم و تازه می‌دیدم گوشه و کنار مسجد انبار #اسلحه شده است...

#ادامه_دارد


✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
@AhmadMashlab1995
#بسم_رب_مهدی
.
.
.
رَبِّ اشرَح لِی صَدرِی وَ یَسِّر لِی اَمرِی وَ احلُل عُقدَهً مِن لِّسَانِی، یَفقَهُوا قَولِی:
سلام برادرم
سلام ناجی من سلام عزیزدلم
میخوام براتون بنویسم از آشناییم با شما و کمکی که بهم کردین که شاید با انتشار این داستان یه تاثیر کوچیک روی دخترای جامعه ام بزارم
البته اول از همه بگم که من تا حالا نویسندگی نکردم و امکان اینکه پَرش جمله و اشکال داشته باشم هست😊
من؛ توی گذشتم خیلی به حجاب و نماز اهمیت نمیدادم،
توی بعضی از مکان ها و مجالس مانتویی بودم و با این طرز فکر که اینجوری راحت ترم، یا گرمم میشه، مانتوم بلنده، همه دخترای فامیل مانتویی هستن من چادر بپوشم! و الگو های اشتباه...
من پدر و مادرم برای ائمه اطهار احترام زیادی قائل هستند مادرم اکثر وقتا که چادر نمی پوشیدم بهم گوش زد میکرد اما من بی توجه بودم...
نماز میخوندم اما اینکه حتما اول وقت باشه و تند تند بخونم یا اشتباه بخونمم برام مهم نبود😔
آهنگ های مختلفی گوش میدادم و تاثیر های منفی روی زندگیم داشتن سبک های مختلف خواننده های خارجی و ایرانی...
تقریبا روزی ۳ یا ۴ ساعت وقتم برای آهنگ بود...
به درس و پیشرفتم بی توجه بودم و تقریبا همه ی وقتم با گوشی و اینستاگرام و تلگرام و کارای الکی... پر میشد...
علاقه ای به مطالعه کتاب نداشتم و هیشوقت دنبال کتاب خاصی نبودم و ترجیح میدادم رمان های گوشیمو بخونم...
قبلا توی دبستان کلاس های حلقه صالحین میرفتم که بیشتر بحث هاش روی مهدویت بود...
اما آشنایی کاملی با امام زمانم نداشتم و هیشوقت دنبال اینکه امام زمانمو بشناسم نبودم ... و حتی کاری هم نمی کردم برای خشنودی امام زمان...😔😔😔
بعضی وقتا به پدر ومادرم بی احترامی میکردم و صدامو میبردم بالا... و وقتی مادرم ازم کمک میخواست بهونه میاوردم و با یه حس اجباری اونکارو انجام میدادم... بیشتر وقتمو توی اتاقم با گوشی و کارای خودم میگذروندم و خیلی کم با پدر و مادرم صحبت میکردم...
خلاصه که یه زندگی بی معنی و بی رنگ و روح یه جورایی دوره ی جاهلیت به حساب میومد...
خستتون نکنم برم سراغ آشنایی و کمکی که #شهید_احمد_مشلب بهم کردن...
من شهدا رو دوست داشتم و توی اردوی راهیان نور ازشون زیاد شنیدم ولی هیشوقت به این فکر نکردم که اونا رفتن برای حجاب من برای نماز من برای حفظ حریم من برای اینکه من با آرامش از خونه برم بیرون... اونا در حق من خیلی کارا کردن ولی من حتی اونارو نمیشناسم😔
#تلنگر
یادمه اوایل بهمن ماه بود توی مدرسه یادواره ی شهدا داشتیم، بعد مراسم که بچه ها داشتن وسایل دکور جمع میکردن؛ یکی از دانش آموزا صدام کرد و گفت: توهم اسمت توی کمیته مراسم هاست برو کمک بچه ها وسایل روی میز جمع کن، وقتی رفتم پیششون دیدم همه دور عکس یکی از شهدا جمع شدن و دارن راجبش صحبت میکنن... بی توجه به اونا رفتم سراغ وسایل روی میز دیدم چندتا عکس کوچیک از شهدا هست بدون اینکه با دقت به عکسا نگا کنم جمع کردم ، وقتی اومدم پارچه ی روی میز جمعش کنم متوجه شدم یکی از اون عکسا جا مونده...
دیدم عکس یه جوون با چشمای معصوم که روش نوشته #شهید_احمد_محمد_مشلب نمیدونم حس اون موقعمو چجوری بگم واقعا نمی تونم شرح بکنم،
دلم لرزید ... واسه اون چشمای معصوم دلم لرزید‌... واسه اون نگاه غریبونه دلم لرزید... واسه اون کلمه مقدس #شهید دلم لرزید...
وقتی رفتم خونه هنوز لباسای مدرسه تنم بود بیو گرافی #شهید_احمد_مشلب سرچ کردم...
عکساشو دیدم و کلیپ هاشو دیدم تقریبا یه هفته ای بود که داشتم با ایشون آشنا میشدم صحبت های مادرشونو میخوندم... حتی منی که اهل کتاب نبودم رفتم دنبال کتاب #ملاقات_در_ملکوت که زندگی نامه ایشونه چندتا کتاب فروشی هم پرسیدم که نداشت به ادمین کانال مراجعه کردم ... ولی بیخیال نشدم و به برادرزادم که تهران بود گفتم برام بگیره بهم گفت تو که کتاب نمیخوندی... گفتم رفیق پیدا کردم میخوام ازش بیشتر بدونم بعد چند روز بهم پیام داد بعد از گشتن زیاد کتابتو پیدا کردم گفت شاید باورت نشه... چندتا کتاب فروشی رفتم گفتن نداریم یا تموم شده آخرین کتاب فروشی که رفتیم وارد که شدم گفتم ای شهید دوست عمه اگه قراره کمکش کنی این کتاب زود به دستم برسه فروشنده با کمی گشتن بهش گفت این آخرین دونه کتاب بود...
وقتی این ماجرارو فهمیدم یه جورایی خوشحال شدم علتشو هم نمی دونستم...
وقتی به خودم اومدم دیدم دارم همه تلاشمو میکنم از #شهید_احمد_مشلب بیشتر بدونم دیدم گالری گوشیم پر شده از عکس و فیلم های ایشون...(اسم آلبوم ایشون توی گوشیم داداش احمد بود)
واسه عکساشون ادیت میزدم کلیپ درست میکردم براشون مینوشتم...
صبح ها وقتی از خواب پا میشم اول کلیپ عکسای ایشونو میبینم شبا قبل خواب براشون مینویسم؛
#شهید_احمد_مشلب نجاتم داد کمکم کرد ناجی من بود هوامو داشت من چادری بودم اما هیشوقت درک نمیکردم این چادر چقدر با ارزشه من نماز میخوندم اما نمی دونستم صحبت کردن با مخلوقم چقدر
#پای_درس_ولایت🔥

♦️رهبر انقلاب: سیلی دیشب به آنها ( آمریکایی ها ) زده شد

🔹دیشب به آمریکایی‌ها سیلی زده شد اما انتقام مسئله دیگری است/ کارهای نظامی کفایت نمی‌کند/ حضور آمریکا در منطقه باید تمام شود...
#انتقام_سخت
#بسم_الله_قاصم_الجبارین
@ahmadmashlab1995
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم


اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما. بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ

#التماس_دعا

🧡سلام به حسین

💛سلام به گنبدطلای حسین.ع.
🧡سلام به عاشقان اربعین
🧡سلام من به کربلا
💛به قبرشش گوشه حسین.ع.

@AHMADMASHLAB1995
#بسم_رب_العشاق_الحسین
#سر فدای #یاره❤️...#راه ادامه داره🥀
ای #شهدا بدانید رفتید اما ما هنوز یادتان را #زنده نگه می داریم تا همه #شما رو بشناسن ازتون #کمک بخوان 💖

جون دادن روی پای حضرت زهرا نصیبتون...انشاالله😍

#شهیدمدافع_حرم_محمدرضادهقان

🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
@ahmadmashlab1995
#بسم _رب_الشهدا 🥀
#عشق ❤️ یعنی #دل_کندن💔 از#جوانی 👦 ..یعنی #دل_کندن 💔 از #خوشی های #جوانی 👦 ..یعنی #دل_کندن 💔 از هرچه که داری 🚘🏡 ..یعنی #فدایی 🥀 شدن برای.........
#عقیله_بنی_هاشم 💖
#شهیداحمدمشلب
#شهیدBMWسوار 🚘
#یایوسف_الشهدا 🤲
#پایگاه_فرهنگی_مجازی_شهیدمشلب
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
@ahmadmashlab1995
#بسم_رب_العشق ❤️
می شود جوان بود..می شود زیبا بود..می شود از جوانی و زیبایی دل کند..حتی می شود #شهید شد 🌷
#شهیدبابک_نوری_هریس
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@ahmadmashlab1995
#بسم_رب_العشق 🌹
شرم است در آسایش و از پای نشستن جرم است زمین گیری اگر بال و پری هست 🍂
#یاشهیدگاهی_نگاهی
#امیرالعشق_والرضوان
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
@ahmadmashlab1995
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_بیست_هشتم
بنده_نفس_تا_بنده_شهدا


من منتظر رفتن به شلمچه بودم
اونجا محجبه شدم
اونجا حاج ابراهیم بهم نماز یاد

با هق هق گفتم :کجایی داداش کجایی؟
خواهرت بهت احتیاج داره

یهو صدای حاج ابراهیم شنیدم
گفت : غصه چی رو میخوری ؟
نترس خواهرمن

سرمو به عقب برگردوندم واقعا خود حاجی بود
اومدم بلند بشم برم سمتش
بی هوش شدم

وقتی به هوش اومدم فقط مسئول کاروان کنارم بود

مسئول خواهران :حنانه جان خوبی؟
-نه
مسئول خواهران : دکتر اینجا گفت بخاطر چشمت باید بریم اهواز بیمارستان
یه ذره که بهتر شدی بگو اطلاع بدم با ماشین بیان دنبالمون


من فقط گریه میکردم
بعد از نیم ساعت با همون خانم و دوتا آقا منو بردن یه بیمارستان تو اهواز که مخصوص چشم بود

دکترا چندین بار چشمم معاینه کردند
بعد از ۵-۶ساعت گفتن
چشمش صحیح و سالمه

توراه گریه میکردم منو ببرید شلمچه

بالاخره دلشون سوخت رفتیم شلمچه

با گریه و زاری صدا میزدم : کجایی فرمانده
کجایی حاج ابراهیم همت

دوباره بی هوش شدم
خبر شفا گرفتنم از حاج ابراهیم همت مثل بمب ترکید

حنانه حاج ابراهیم همت را دیده بود

اصلا فکر کنم بازگشت من از راه پرگناه بزرگترین معجزه شهداست

شهید زنده است که منو از خواب غفلت بلندم میکنه

سفرمون تموم شد

اما با خودم عهد بستم از راه شهدا برنگردم و ادامه دهنده ی راهشون باشم
#پایان


نویسنده : بانو.....ش

📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇

@AhmadMashlab1995
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_بیست_هفتم
بنده_نفس_تا_بنده_شهدا


وسطای مسابقه امتیازها طوری بود که من برنده مسابقه بودم

اومدم با پا بکوبم به کتف حریف
که اون با نامردی با مشت کوبید به چشمم
فقط فهمیدم چشمم جایی را نمیبینه

وقتی به هوش اومدم دیدم یه سرم به دستمه
و چشمم بسته شده

زینب پیشم بود
دکتر وارد اتاق شد

دکتر: چه کردی با خودت خانم معروفی
مگه نگفتم ضربه مساوی نابینایی

-دکتر بهش گفتم ب چشمم ضربه نزن
اما نامردی کرد

دکتر:دختر خوب گرد وخاک برات سمه

-اما من باید برم جنوب

دکتر: تو چقدر لجبازی دختر
برو بیا کور شدی دست من نیستا


اسممو نوشتم ۱۵روز دیگه میریم راهیان نور

کور بشم به درک
من باید برم جنوب ......

#ادامه_دارد..


نویسنده : بانو.....ش

📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇

@AhmadMashlab1995
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_بیست_ششم
بنده_نفس_تا_بنده_شهدا



زینب اصرار داشت همراه من بیاد دکتر
اما بالاخره من راضیش کردم تنها برم

بعداز ۷-۸نفر نوبتم شد
دکتر بعداز معاینه چشمم با دستگاه مخصوص گفت چشمم ضعیف شده
به مدت طولانی نباید کتاب بخونم گریه کنم

وقتی بهش گفتم کاراته کار میکنم
گفت یه ضربه به چشمت بخوره
قرینه چشمت پاره میشه و کور میشی

ناراحت بودم خیلی شدید
مستقیم رفتم بهشت زهرا قطعه سرداران بی پلاک

سر مزار شهید گمنامی که همیشه پیشش میرفتم

بعداز یک ساعت رفتم مزاری ک به یاد شهید همت بود

تا عکسش دیدم
بازم اشکام جاری شد اون لحظه برام مهم نبود ک چشمام اذیت بشن کلی گریه کردم
داداش کمکم کن
من از نابینا شدن میترسم

تا دم دمای غروب مزارشهدا بودم

روزها از پی هم میگذشتن و من به فعالیتم تو بسیج و ادامه دادن ورزش کاراته بودم

تقریبا پنج ماهی از اون روزای ک دکتر گفت با فشار ب چشمت یقینا نابینا میشی میگذره

فردا مسابقه دارم
حریفم یه دختر شیرازیه
بعد از اماده شدن وارد میدان شدیم
اول مسابقه بهش گفتم به چشمم ضربه نزن

اما .....

#ادامه_دارد..

نویسنده : بانو.....ش

📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇

@AhmadMashlab1995
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_بیست_پنجم
بنده_نفس_تا_بنده_شهدا


اون چندروز منو زینب همش میرفتیم حرم
فقط ی بار زینب بازار رفت برای خرید زغفران و انگشتر
اما من نرفتم

اون چندروز مشهدمون سریع گذشت

وقتی از مشهد برگشتیم رفتم اسممو کلاس رزمی کاراته ثبت نام کردم

نماز خوندن شده بود غمم
واقعا بلد نبودم نماز بخونم 😫😫

دستام تو هم قلاب کرده بودم
خدایا من باید چیکارکنم
تانماز بخونم
خودت کمکم کن
تو همون حالت گریه، خوابم برد


خواب دیدم تو شلمچه ام 😭😭

یه جمع از برادران بسیجی اونجا بودن

یه آقای بهم نزدیک شد و گفت : سلام خواهرم
تو حسینه نماز جماعت هست
شما هم بیا

-آخه من نماز خوندن بلد نیستم


شما بیا یاد میگیری

-ببخشید حاج آقا شما کی هستی؟

من محمد ابراهیم همتم

به سمت حسینه رفتیم حاج ابراهیم ایستاد

ذکرای نماز بلند گفت منم میخوندم

تو خواب نماز خوندن یاد گرفتم
بعداز اتمام نماز حاج ابراهیم رو به سمتم کرد و گفت :خانم معروفی من برادرتم
همیشه تا زمانی که چادر مادرم سرته
من برادرتم
هرجا کم آوردی بهم متوسل شو
صدام کن
حتما جوابتو میدم


یهو از خواب پریدم
اذان صبح بود
رفتم وضو گرفتم قامت بستم برای نماز صبح

بدون هیچ کم و کاستی تمام ذکرها یادم بود

بدین ترتیب نماز خوندن توسط حاج ابراهیم همت یاد گرفتم


چندماهی از ماجرای نماز میگذشت
احساس میکردم
چشمم تار میبینه
از یه دکتر چشم وقت گرفتم

فردا نوبت دکترمه


#ادامه_دارد..


نویسنده : بانو.....ش

📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇

@AhmadMashlab1995
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_بیست_چهارم
بنده_نفس_تا_بنده_شهدا

با اتوبوس میرفتیم مشهد
اما من فقط بغض و سکوت بودم

بالاخره رسیدیم شهر مشهد
اول رفتیم یه هتل
منو زینب تو یه اتاق بودیم

زینب : حنانه یه ذره استراحت کنیم ناهار بخوریم بریم حرم

-دیر نیست ؟
زینب: خب خسته ایم یه ذره استراحت کنیم
تا عصر میمونیم حرم

-باشه
بزور برای جلوگیری از ضعف کردن چند قاشقی خوردم

هتلمون نزدیک حرم بود
ورودی حرم بودیم زینب گفت باید اذن دخول بخونیم

من عربی بلد نبودم
ماتمم گرفته بود چه جوری بخونم

انگار یکی از تو درونم داشت اذن دخول میخونه

وارد صحن رضوی شدیم
همین که چشمم به گنبد طلا خورد
اشکام جاری شد

زینب سلام امام رضا(ع) را بلند خوند منم باهاش تکرار کردم

زینب پاشد نماز بخونه
اما من نماز خوندن بلد نبودم 😫😫

زینب :حنانه میای بریم جلو

-نه من میترسم خیلی شلوغه

زینب: باشه پس تا تو نماز بخونی منم میرم زیارت
- باشه
زینب که رفت
زانوهام بغل کردم و گفتم آقا شهدا منو آوردن اینجا

من نماز خوندن بلد نیستم خودت کمکم کن

#ادامه_دارد..

نویسنده : بانو.....ش

  📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇

@AhmadMashlab1995
Ещё