شهید احمد مَشلَب

#قسمت_20
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@ahmadMashlab1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,23 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
شهید احمد مَشلَب
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ #رمان_از_سوریه_تا_منا 💠 #قسمت_19 ساکش آماده بود. انگار همیشه آماده ی ماموریت بود. هر چه اصرار می کرد استراحت کنم قبول نکردم. ناهار فسنجان درست کردم. خیلی دوست داشت. به زهرا بانو و باباهم گفتم بیایند. توی اتاق تنها بودیم. کیفم را آوردم و تسبیح…
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿


#رمان_از_سوریه_تا_منا
💠 #قسمت_20


یک هفته از تنهایی ام می گذشت. یک هفته اشک... یک هفته زجه... یک هفته انتظار و دق مرگ شدن... یک هفته بود خواب و خوراکم شده بود خیره شدن به تلفن... نه زهرا بانو نه سلما نه بابا و پدرجون(پدر صالح)، هیچکدامشان نمی توانستند آرامم کنند. اواسط هفته بود و دلتنگی ام مرا دیوانه کرده بود. دو روز بود صالح تماس نگرفته بود. سلما پایگاه بود و من تنها توی خانه مانده بودم. حتی حال نداشتم به منزل پدرم بروم. سلما هم نتوانست مرا به پایگاه ببرد. لباسم را پوشیدم و چادرم را به سرم انداختم و راهی امامزاده شدم. چند وقتی بود که امامزاده نرفته بودم. فضای آنجا آرامش خاصی داشت. به امید همین حس آرامش قدم در محوطه ی سبز امامزاده گذاشتم. چمن ها همه سبز و یکدست بودند اما رنگ پاییز روی برگ درختان نشسته بود. نوای دعا و روضه توی صحن امامزاده پیچیده بود. خلوت بود. گوشه ی ضریح نشستم و سرم را به ضریح تکیه دادم. نمی دانستم از خدا چه می خواستم؟! گنگ و سردرگم تسبیح سفید را از کیفم درآوردم، چشمم را بستم و شروع کردم. نمی دانم چه موقع خوابم برد. سبک بودم و آرام. دیگر حس دلتنگی ام خفه کننده نبود. چشمم را که باز کردم هوا تاریک شده بود. نمازم را خواندم و راهی منزل شدم. " الان همه دیوونه شدن. نباید بی اطلاع می اومدم. گوشیمم خاموش شده. "
زهرا بانو و سلما جلوی درب حیاط منتظر بودند. از دور که مرا دیدند، زهرا بانو از سر آسودگی به دیوار تکیه داد. سلما به سمتم دوید و با من همراه شد
ــ من به درک... حداقل به فکر مامانت باش. پدرجون و بابات رفتن دنبالت بگردن دیوونه.
بی توجه به عصبانیت اش گفتم:
ــ صالح زنگ نزده؟
ــ خیلی خری دختر...
قهر کرد و به منزل رفت. زهرا بانو را با خودم به منزل آوردم. تلفن زنگ زد. دویدم و گوشی را برداشتم.
ــ الو صالح جان...
ــ سلام دخترم... تو کجایی؟ برگشتی باباجان؟؟!!
پدر صالح بود. با خجالت گفتم:
ــ سلام پدر جون. شرمندم نگرانتون کردم. نگران نباشید خونه هستم.
گوشی را سرجایش گذاشتم و از تلفن دور شدم که از دل سلما در بیاورم. تلفن دوباره زنگ خورد.
خونسرد تر از قبل گوشی را برداشتم و گفتم:
ــ بله؟؟!!
ــ سلام خانوم خوشگلم...
ــ صالح...
ــ جان دلم خانوم گل... خوبی؟

#ادامہ_دارد...

نویسنده :طاهــره ترابـی

#کپی_با_ذکر_لینک
@AhmadMashlab1995
#فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا

#قسمت_20


باز دانیال را گم کردم.. حتی در داستان سرایی های این دختر..
و باز چشمانِ به ذات نگرانِ عثمان که حالم را جستجو میکرد.. و گرمی دستانش که میجنگید با سرمای انگشتانم..
و باز نفس گیری صوفی، محض خیالبافی هایش ( طلاق غیابی.. دنیا روی سرم خراب شد..
نمیتونستم باور کنم دانیال، بدون اطلاع خودم، ولم کرده بود.. تا اینکه دوباره شروع به گفتن اراجیف کردن که شوهرت مرد خداست و نمیتونه تو بند باشه و اون ماموره رستگاریت بوده از طرف خدا و ..
 و باز خام شدم.
اون روز تازه فهمیدم که زنهای زیادی مثل من هستن و باز گفتم میمونم و مبارزه میکنم.. اما چه مبارزه ای؟ حتی اسلوبش را نمیدونستم..
چند روزی گذشت و یکی از زنها اومد سراغم که برو فرمانده کارت داره.. اولش ذوق زده شدم، فکر کردم حتما خبری از دانیال داره.. اما نه.. فرمانده بعد از یه ربع گفتن چرندیات خواست که منو به صیغه خودش دربیاره.. و من هاج و واج مونده بودم خیره، به چشمایی که تازه نجاست و هیزی رو توشون دیده بود. یه چیزایی از اسلام سرم میشد، گفتم زن بعد از طلاق باید چهار ماه عده  نگهداره، نمیتونه ازدواج کنه..
اما اون شروع کرد به گفتن احکامی عجیب که منه بیسواد هیچ جوابی براشون نداشتم.. گفت تو از طرف خدا واسه این جهاد انتخاب شدی.. اما باز قبول نکردم و رفتم به اتاقِ زشت و نیمه خرابه ام.
ده دقیقه بعد چند زن به سراغم اومدن و شروع کردن به داستان سرای.. و باز نرم شدم. و باز خودم را انتخاب شده از طرف خدا دیدم.. پس چند شبی به صیغه ی اون فرمانده کریه و شکم گنده دراومدم..
بعد از چند روز پیشنهاد صیغه از طرف مردهای مختلف مطرح شد و من مانده بودم حیرون که اینجا چه خبره؟؟ مگه میشه؟؟ من چند روز پیش هم بالین فرمانده ی مسلمونشون بودم.. و باز زنها دورم رو گرفتن و از جهاد نکاح گفتن.. و احکامی که هیچ قاعده و قانونی نداشت و اجازه چهار صیغه در هفته رو، وسط میدون جنگ صادر میکرد. تازه فهمیدم زنهای زیادی مثل من هستند و من اینجا محکومم.. همین..
بعد از اون، هفته ای چهار بار به صیغه مردهای مختلف درمیومدم و این تبدیل شده بود به عذاب و شکنجه.. و تنها یک ذکر زیر لبم زمزمه میشد.. لعنت به تو دانیال..لعنت..
 حالم از خودم بهم میخورد.. حس یه هرزه ی روسپی رو داشتن از لحظه شماری برای مرگ هم بدتره.. هفته ای چهار بار به صیغه های شبی چندبار تبدیل شد و گاهی درگیری بین مردان برای بهم خوردن نوبتشون تو صفِ پشتِ درِ اتاق..
 دیگه از لحاظ جسمی هیچ توانایی تو وجودم نبودم و این رو نمی فهمیدن، اون سربازان شهوت.. مدام  به همراه زنان و دختران جدید الورود از منطقه ای به منطقه ی دیگه انتقالمون میدادن.. حس وحشتناکی بود.
تازه فهمیدم اون اردودگاه حکم تبلیغات رو داشته و زیادن دخترانی مثل من، که زنانگی شون هدیه شده بود از طرف شوهرانشون به سربازان داعش.. شاید باور کردنی نباشه اما خیلی از مردهایی که واسه نکاح میومدن اصلا مسلمون یا عرب نبودن.  مسیحی.. یهودی.. بودایی..و از کشورهای فرانسه..آمریکا.. آلمان..و.و.و بودن، حتی خیلی از دخترهایی که واسه جهاد نکاح اومده بودن هم همینطور..
 یادمه یه شب جشن عروسی دوتا از مبارزین با هم بود، که..)

↩️ #ادامہ_دارد...

#نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
@AhmadMashlab1995
Forwarded from Deleted Account
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_20

محمد برای تغییر فضا، با شیطنت صدایش کرد: »مجید جان! این مامان ما
نمیذاره از کنارش تکون بخوریم! مادرت خوب صبری داره که اجازه میده انقدر
ازش دور باشی!« در جواب محمد، جز لبخندی کمرنگ واکنشی نشان نداد که
ً طاقت دوری
مادر در تأیید حرف محمد خندید و گفت: »راست میگه، من اصلا
بچه هام رو ندارم!« و باز میهمان ِ نوازی پر مهرش گل کرد: »پسرم! چرا خونوادت رو
ً شماره مادرت رو
دعوت نمیکنی بیان اینجا؟ الان هوای بندر خیلی عالیه! اصلا
بده، من خودم دعوتشون کنم.« چشمانش در دریای غم غلطید و باز نمیخواست
به روی خودش بیاورد که نگاهش به زمین فرو رفت و با لبخندی ساختگی پاسخ
مهربانی مادر را داد: »خیلی ممنونم حاج خانم!« ولی مادر دست بردار نبود که با
لحنی لبریز محبت اصرار کرد: »چرا تعارف میکنی؟ من خودم با مادرت صحبت
میکنم، راضیش میکنم یه چند روزی بیان پیش ما!« که در برابر اینهمه
مهربانی مادر، لبخند روی صورتش خشک شد و با صدایی که انگار از پس سالها
بغض میگذشت، پاسخ داد :»حاج خانم! پدر و مادر من هر دوشون فوت کردن. تو
بمبارون سال 65 تهران...« پاسخش به قدری غیر منتظره بود که حتی این بار کسی
نتوانست یک خدا بیامرز بگوید. برای لحظاتی احساس کردم حتی صدای نفس
کسی هم شنیده نمیشود و دل او در میدان سکوت پدید آمده، یکه تازی میکرد و
انگار میخواست بغض اینهمه سال تنهایی را بازگو کند که با صدایی شکسته
ادامه داد: »اون موقع من یه ساله بودم و چیزی ازشون یادم نیس. فقط عکسشون رو
دیدم. خواهر و برادری هم ندارم. بعد از اون قضیه هم دیگه پیش مادربزرگم بودم.«
با آوردن نام مادربزرگش، لبخندی روی صورتش نشست و با حس خوبی توصیفش
کرد: »خدا رحمتش کنه! عزیز خیلی مهربون بود!... از چند سال پیش هم که فوت
ً
کرد، یه جایی رو تو تهران اجاره کرده بودم و تنها زندگی میکردم.« ابراهیم که معمولا
کمتر از همه درگیر احساسات میشد، اولین نفری بود که جرأت سخن گفتن پیدا
کرد: »خدا لعنت کنه صدام رو! هر بالیی سرش اومد، کمش بود!« جمله ابراهیم
نفس حبس شده بقیه را آزاد کرد
#ادامه_دارد
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
🌹کانال رسمی شهیداحمدمشلب🌹
👇👇👇
@AHMADMASHLAB1995