#جان_شیعه_اهل_سنت#قسمت_20محمد برای تغییر فضا، با شیطنت صدایش کرد: »مجید جان! این مامان ما
نمیذاره از کنارش تکون بخوریم! مادرت خوب صبری داره که اجازه میده انقدر
ازش دور باشی!« در جواب محمد، جز لبخندی کمرنگ واکنشی نشان نداد که
ً طاقت دوری
مادر در تأیید حرف محمد خندید و گفت: »راست میگه، من اصلا
بچه هام رو ندارم!« و باز میهمان ِ نوازی پر مهرش گل کرد: »پسرم! چرا خونوادت رو
ً شماره مادرت رو
دعوت نمیکنی بیان اینجا؟ الان هوای بندر خیلی عالیه! اصلا
بده، من خودم دعوتشون کنم.« چشمانش در دریای غم غلطید و باز نمیخواست
به روی خودش بیاورد که نگاهش به زمین فرو رفت و با لبخندی ساختگی پاسخ
مهربانی مادر را داد: »خیلی ممنونم حاج خانم!« ولی مادر دست بردار نبود که با
لحنی لبریز محبت اصرار کرد: »چرا تعارف میکنی؟ من خودم با مادرت صحبت
میکنم، راضیش میکنم یه چند روزی بیان پیش ما!« که در برابر اینهمه
مهربانی مادر، لبخند روی صورتش خشک شد و با صدایی که انگار از پس سالها
بغض میگذشت، پاسخ داد :»حاج خانم! پدر و مادر من هر دوشون فوت کردن. تو
بمبارون سال 65 تهران...« پاسخش به قدری غیر منتظره بود که حتی این بار کسی
نتوانست یک خدا بیامرز بگوید. برای لحظاتی احساس کردم حتی صدای نفس
کسی هم شنیده نمیشود و دل او در میدان سکوت پدید آمده، یکه تازی میکرد و
انگار میخواست بغض اینهمه سال تنهایی را بازگو کند که با صدایی شکسته
ادامه داد: »اون موقع من یه ساله بودم و چیزی ازشون یادم نیس. فقط عکسشون رو
دیدم. خواهر و برادری هم ندارم. بعد از اون قضیه هم دیگه پیش مادربزرگم بودم.«
با آوردن نام مادربزرگش، لبخندی روی صورتش نشست و با حس خوبی توصیفش
کرد: »خدا رحمتش کنه! عزیز خیلی مهربون بود!... از چند سال پیش هم که فوت
ً
کرد، یه جایی رو تو تهران اجاره کرده بودم و تنها زندگی میکردم.« ابراهیم که معمولا
کمتر از همه درگیر احساسات میشد، اولین نفری بود که جرأت سخن گفتن پیدا
کرد: »خدا لعنت کنه صدام رو! هر بالیی سرش اومد، کمش بود!« جمله ابراهیم
نفس حبس شده بقیه را آزاد کرد
#ادامه_دارد#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد🌹کانال رسمی شهیداحمدمشلب
🌹 👇👇👇@AHMADMASHLAB1995