#جان_شیعه_اهل_سنت#قسمت_345آهسته سرش را بالا آورد و شاید جوشش عشق امام حسین را در نگاهم میدید که پرده نازکی از اشک روی چشمانش نشست و با شیرین زبانی دلداری ام داد:" ان شاءالله که میتونی عزیزم!"
ولی خیالش پیش زخم هایم بود که نگاهش به نگرانی نشست و چیزی نگفت تا دلم را خالی نکند. جوراب هایم دیگر قابل استفاده نبودند که مامان خدیجه برایم جوراب تمیز آورد و پوشیدم. حجابم که کامل شد، مامان خدیجه ملحفه را جمع کرد و به همراه زینب سادات برای استراحت به سمت آسید احمد رفتند. مجید بی آنکه چیزی بگوید، کفش هایم را در کیسه ای پیچید و در برابر نگاه متعجبم توضیح داد:" الهه
جان! اگه دوباره این کفش رو بپوشی، پات بدتر میشه!"
سپس کیسه کفش را داخل کوله گذاشت و من مانده بودم چه کنم که کفش های اسپرت خودش را درآورد و مقابلم روی زمین جفت کرد. فقط خیره نگاهش میکردم و مطمئن بودم کفش هایش را نمیپوشم تا خودش پابرهنه بیاید و او مطمئن تر بود که این کفش ها را پای من میکند که به آرامی خندید و گفت:" مگه نمیخوای بتونی تا کربلا بیای؟ پس اینا رو بپوش!"
سپس خم شد و بی توجه به اصرارهای صادقانه ام، با مشتی دستمال کاغذی و باقی مانده باندهای هالل احمر، داخل کفش را طوری پُر کرد تا تقریباً اندازه پایم شود و اصلاً گوشش به حرف های من نبود که خودش کفش هایش را به پایم کرد و پرسید:" راحته؟"
و من قاطعانه پاسخ دادم:" نه! اصلاً راحت نیس! من کفش های خودم رو میخوام!"
از لحن کودکانه ام خنده اش گرفت و با مهربانی دستور داد:" یه چند قدم راه برو، ببین پاتو نمیزنه؟"
و آنقدر درونش دستمال و باند مچاله کرده بود که کاملاً احساس راحتی میکردم و سوزش زخم هایم کمتر شده بود، ولی دلم نمی آمد و باز میخواستم مخالفت کنم که از جایش بلند شد، کوله اش را به دوش انداخت و با گفتن" پس بریم!"
با پای برهنه به راه افتاد. آسید احمد کنار خانواده اش روی تکه موکتی نشسته بود و از صورت غمگینم فهمید ناراحت مجید هستم که لبخندی زد و گفت:" دخترم! چرا ناراحتی؟ خیلیها هستن که این مسیر رو کلا پا برهنه میرن! به منِ پیرمرد نگاه نکن!"
سپس رو به مجید کرد و مثل همیشه سر به سرش گذاشت:" فکر کنم این مجید هم دوست داشت پا برهنه بره، دنبال یه بهانه بود!"
و آنقدر گفت تا به پا برهنه آمدنش رضایت دادم و دوباره به راه افتادیم.
#ادامه_دارد#فاطمه_ولی_نژاد@ahmadmashlab1995 📖