#جان_شیعه_اهل_سنت#قسمت_19میدانستم اگر چادر زرشکی را سر کنم، طنازی بیشتری دارد
و یک لحظه در نظر گرفتن رضایت خدا کافی بود تا چادر سنگینتر را انتخاب
کنم. چادری که زیبایی کمتری به صورتم میداد و برای ظاهر شدن در برابر دیدگان
یک مرد جوان مناسبتر بود. صالبت این انتخاب و آرامش عجیبی که به دنبال
آن در قلبم جاری شد، آنچنان عمیق و نورانی بود که احساس کردم در برابر نگاه
ُ پر مهر پروردگارم قرار گرفتهام و با همین حس بهشتی قدم به اتاق نشیمن گذاشتم
پ
و با لحنی لبریز حیا سالم کردم. به احترام من تمام قد بلند شد و پاسخ سالمم را
با متانتی مردانه داد. با آمدن آقای عادلی، مسئولیت پذیرایی به عبدالله سپرده
شده بود و من روی مبلی، کنار عطیه نشستم. مادر با خوشرویی رو به میهمان تازه
ً سال پیش عید قربون پیش مادر و پدر خودتون بودید! خنده
کرد و گفت: »حتما
امسال هم ما رو قابل بدونید! شما هم مثل پسرم میمونی!« بی آنکه بخواهم نگاهم
به صورتش افتاد و دیدم غرق احساس غریبی سر به زیر انداخت و با لبخندی که
بر چهرهاش نقش بسته بود، پاسخ مادر را داد: »شما خیلی لطف دارید!« سپس
سرش را بالا آورد و با شیرین زبانی ادامه داد: »قبل از اینکه بیام اینجا، خیلی از
ً مهمون نوازی شما مثال
مهمون نوازی مردم بندرعباس شنیده بودم، ولی حقیقتا
ُ تعارف وارد میشد، با این
زدنیه!« پدر هم که کمتر در این گونه روابط احساسی
حرف او سر ذوق آمد و گفت: »خوبی از خودته!« و در برابر سکوت محجوبانه آقای
عادلی پرسید: »آقا مجید! پدرت چی کاره اس؟« از سؤال بیمقدمه پدر کمی جا
خورد و سکوت معنادارش، نگاه مالمت بار مادر را برای پدر خرید. شاید دوست
نداشت از زندگی خصوصیاش صحبت کند، شاید شغل پدرش به گونه ای
بود که نمیخواست بازگو کند، شاید از کنجکاوی دیگران در مورد خانوادهاش
ناراحت میشد که بلاخره پاسخ پدر را با صدایی گرفته و غمگین داد: »پدرم فوت
کردن.« پدر سرش را سنگین به زیر انداخت و به گفتن »خدا بیامرزدش!« اکتفا کرد
#ادامه_دارد#نویسنده_فاطمه_ولے_نژاد🌹کانال رسمی شهیداحمدمشلب
🌹 👇👇👇@AHMADMASHLAB1995