「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」

#باید
Канал
Логотип телеграм канала 「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」
@aflakian1Продвигать
338
подписчиков
15,5 тыс.
фото
2,7 тыс.
видео
4,1 тыс.
ссылок
« بســمِ‌اللھ❁‌‍» •᯽• براشہیدشدن اول بایدمثݪ شہدازندگےڪنێ(:♥️ •᯽• مطالب‌‌هدیہ‌محضرحضرت‌ #زهرا‌ﷺمیباشد🥺 کپی‌بࢪاهࢪمسلمون #واجب‌صلوات‌یادت‌نࢪه:)💕 •᯽• گــوش‌ج‌ـــان(:💛 ⎝‌➺ @shahide_Ayandeh313 •᯽• از¹³⁹⁴/¹⁰/²⁷خـادمیم🙂💓
قسمت ششم

«مقتدا»

خیلی عوض شده بودم. آن تابستان کارم شده بود سرزدن به گلستان شهدا و بسیج و مسجد و…
احساس میکردم دیگر آن میترای قبلی نیستم.
حتی علایقم عوض شده بود. دیگر نیازی به آهنگ و رقص و لباس های آنچنانی نداشتم. یعنی آن لذتی که قبلا از آنها می بردم جای خود را به راز و نیاز کردن و کمک به همنوع و مطالعه و… داده بود.
همان سال استخاره کردم که اسمم را عوض کنم و قرآن نام طیبه را برایم انتخاب کرد.
وارد کلاس نهم شدم؛ چه وارد شدنی! همه با دیدن منکه چادری شده بودم شروع کردند به زخم زبان زدن:

– میترا خانوم روشنفکرو نگاه!
– خانومی شماره بدم؟
– از شما بعید بود!
حرفهایشان چند روز اول اشکم را درآورد. سرکلاس مقنعه ام را می کشیدند و چادرم را خاکی میکردند.
حتی خیلی از دوستانم را از دست دادم، میگفتند با تو حال نمیدهد! درعوض دوستانی پیدا کردم که مثل خودم بودند. هرروز با دوست شهیدم-شهید تورجی زاده- درد و دل میکردم اما آزار بچه ها تمامی نداشت. خیلی ها مرا که میدیدند میخواستند عقده شان را نسبت به یک جریان سیاسی خالی کنند! اول کار برایم سخت بود اما کم کم بهتر شد….

#دوستان_عیب_کنندم_که_چرا_دل_به_تو_دادم؟
#باید_اول_به_تو_گفتن_که_چنین_خوب_چرایی؟
هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب

🌷رمان محتوایی ناب😍👌
🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے

🌷 قسمت #صد_وبیست_وهفت

_خب تنهام نذار😉😁
_محمد راست میگفت،شما دیگه خیلی پررویی.😬😌
-راستی داداش خوبت چطوره؟😁
-خوبه.از کارهای جناب عالی فقط حرص میخوره.😬😅
بعد احوال باباومامان و بقیه رو پرسید. دیگه نمیتونستم پیشش بمونم...
#باید میرفتم، #نماز میخوندم و از خدا #تشکر میکردم.گفتم:
_من میرم بیرون یه هوایی بخورم.😇

یه جوری نگاهم کرد که یعنی من که میدونم کجا میخوای بری.گفت:
_هواخوری طبقه پایینه..😁👇برو ولی زیاد تنهام نذارها.از من گفتن بود،دیگه خود دانی.😜
بالبخند نگاهش کردم و گفتم:
_هی ی ی...محمد😫
بلند خندید.😂
از اتاق رفتم بیرون...
وقتی درو بستم انگار یه #باربزرگی رو گذاشتن روی شونه م. روی صندلی کنار در نشستم. آقاجون با یه لیوان آب اومد پیشم.به #احترامش بلند شدم.😊☝️
بالبخند گفتم:
_آقاجون..چشمتون روشن.😊
لبخندی زد و گفت:
_چشم شما هم روشن دخترم.😊
-ممنون آقاجون.البته من کلا روشن هستم.(منظورم فامیلم بود)☺️😅
لبخندش عمیق تر شد😄 و چیزی نگفت.
-مامان کجا هستن؟
-نمازخونه.
-با اجازه تون من میرم پیششون.شما اینجا هستین؟😊
-آره دخترم برو.مراقب خودت باش.😊
-چشم.☺️
مامان رو به قبله نشسته بود و دعا میکرد.کنارش نشستم و نگاهش کردم. خیلی گریه کرده بود.😭این مدت خیلی اذیت شده بود...

نگاهم کرد....👀😭
لبخند زدم.یه دفعه ته دلم خالی شد،نکنه خواب بوده؟!😳😱😰مامان گفت:
_زهرا،چی شده؟😒
-مامان،فکر کنم...😧خواب دیدم...وحید..😱 برگشته... زخمی بود..😰
آروم و شمرده حرف میزدم... مامان لبخند زد و گفت:
_نه دخترم.خواب نبود.😊واقعا خودش بود. زخمی بود.😒همونجاهایی که تو گفتی نور داره. بابغض گفت:
_زهرا...پاش.😢
گفتم:
_ولی خیالتون راحت،دیگه مأموریت نمیره.😒
-واقعا؟!!!😳
-خودش که اینجوری گفت.بخاطر پاش.😊
-قربون حکمت خدا برم.دیگه #طاقت_نداشتم بره ولی #نمیخواستم هم مانعش بشم.😊🙏
حالش رو میفهمیدم...
وحید یه پاشو از دست داد ولی دیگه پیش ما موندگار شد.😅
مادروحید رفت پیش پسرش...
منم تنهایی خیلی دعا کردم و شکر کردم و نماز خوندم.

وحید یک هفته بیمارستان بود...
حال من خوب نبود و نمیتونستم پیشش بمونم. مادرش و آقاجون و بابا و محمد و علی به نوبت پیشش میموندن.😊منم هر روز میرفتم دیدنش. سه ساعتی پیشش میموندم و برمیگشتم.😍فاطمه سادات👧🏻 وقتی پدرشو دیداز خوشحالی داشت بال درمیاورد.🤗😍با باباش حرف میزد. وحید هم بادقت به حرفهاش گوش میداد و میخندید.😍😁
بعد یک هفته چهره ی وحید تقریبا مثل سابق شده بود.😍☺️اون موقع هم پرستارها و دکتر بالبخند و تعجب به ما نگاه میکردن.😅

تا مدت ها مهمان زیاد داشتیم....
میومدن عیادت وحید.همکاراش،دوستاش،اقوام، بچه های هیئت؛خیلی بودن.😇
یه روز حاجی و همسرش اومدن عیادت وحید. قبلا همسر حاجی رو دیده بودم.خانم خیلی بامحبتی بود.😊خودشون بچه نداشتن.وحید خیلی دوست داشتن.به منم خیلی محبت میکردن،مخصوصا بعد از قضیه ی بهار.
حاجی اومده بود که بگه کار وحید تغییر کرده و مسئول جایی شده که من متوجه نشدم...😟
ولی وحید خیلی تعجب کرد.😳گفت:
_آخه من،...با این درجه و سن که نمیشه!!!!😳😧
حاجی گفت:
_ترفیع درجه گرفتی.😊سن هم که مهم نیست. مهم تجربه و پرونده ی کاریه که ماشاءالله تو پر و پیمونشم داری...👌کارت از چهار ماه دیگه👉 شروع میشه.تا اون موقع به خانواده ت برس.

به وحید نگاه کردم...👀😟
ناراحت بود.حتما #مسئولیتش_سنگین_تر شده..




🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
#بانـــومهدی_یارمنتظرقائم


ادامه‌ دارد....
هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب

🌷رمان محتوایی ناب😍👌
🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے

🌷 قسمت #صد_وشانزده

گفت:
_وحید مرد #قوی ایه،ایمان #محکمی داره.وقتی اومد پیشم و درمورد تو باهام حرف زد، فهمیدم همون کسیه که مطمئن بودم خوشبختت میکنه.از کارش پرسیدم. #صادقانه جواب داد.بهش گفتم نمیخوام دخترم دوباره به کسی دل ببنده که امروز هست ولی معلوم نیست فردا باشه.گفت کار من #خطرناکه ولی شما کی رو میشناسید که مطمئن باشید فردا هست.گفتم زندگی با شما سخته، نمیخوام دخترم بیشتر از این تو زندگیش #سختی بکشه.ناراحت شد ولی چیزی نگفت و رفت.میخواستم ببینم چقدر تو تصمیمش #جدیه.☝️چند وقت بعد دوباره اومد...
گفت من #نمیتونم دختر شما رو فراموش کنم، نمیتونم بهش فکر نکنم ولی نمیتونم کارم هم تغییر بدم،این #مسئولیتیه که خدا بهم داده.از پنج سال انتظارش گفت،از #خواب_امین گفت. ازم خواست با خودت صحبت کنه.بهش گفتم به شرطی که از علاقه ش،از انتظارش و از خواب امین چیزی بهت نگه.من مطمئن بودم تو قبول میکنی باهاش ازدواج کنی ولی میخواستم به #عقل_وایمان_تو،ایمان بیاره.اون یک سالی که منتظر بله ی تو بود دو هفته یکبار با من تماس میگرفت تا ببینه نظر تو تغییر کرده یا نه. #خجالت میکشید وگرنه بیشتر تماس میگرفت. بعد ازدواجتون بهش گفتم زهرا همونی هست که فکرشو میکردی؟گفت زهرا خیلی #بهتر از اونیه که من فکر میکردم...زهرا،وحید برای اینکه تو همسرش باشی خیلی #سختی کشیده. #انتظاری که اصلا براش راحت نبوده. #پاکدامنی که اصلا براش راحت نبوده.دور و برش خیلیها بودن که براش ناز و عشوه میومدن ولی وحید سعی میکرد بهشون توجه نکنه.وحید تو رو #پاداش_خدا برای صبر و پاکدامنیش میدونه. برای وحید خیلی سخته که تو رو از دست بده.اونم الان که هنوز عمر باهم بودنتون به اندازه انتظاری که کشیده هم نیست.تو این قضیه تو خیلی #سختی کشیدی، #اذیت شدی، #امتحان شدی ولی این امتحان،امتحان وحیده. وحید بین دل و ایمانش گیر کرده.به نظر من اگه وحید به جدایی از تو حتی فکر کنه هم قبوله..تا خواست خدا چی باشه.مثل همیشه #درکش_کن. وحید #مسئولیت سرش میشه. وقتی مسئولیت تو رو قبول کرده یعنی نمیخواد تو ذره ای تو زندگیت اذیت بشی.میدونه هم باهم بودنتون برات سخته هم جدایی تون.وحید میخواد بین بد و بدتر یه راه خوب پیدا کنه.من فکر میکنم اینکه الان بهم ریخته و به امام رضا(ع) پناه برده بخاطر اینه که راهی پیدا کنه که هم #تو رو داشته باشه،هم #کارشو.😊😒

حاجی شماره کسی که مراقب وحید بود رو به ما داد....
بابا باهاش تماس گرفت و تونستیم وحید رو تو حرم پیدا کنیم.قسمت مردانه بود.بابا رفت و آوردش رواق امام خمینی(ره)...
بابا خیلی باهاش صحبت کرد تا راضی شد منو ببینه.
سرم پایین بود و با امام رضا(ع) صحبت میکردم، ازشون میخواستم به من و وحید کمک کنن.سرمو آوردم بالا...
بابا و وحید نزدیک میشدن.بلند شدم.وحید ایستاد.رفتم سمتش.نصف شب بود.رواق خلوت بود.گفتم:
_سلام😒
نگاهم نمیکرد.با لحن سردی گفت:
_سلام.
از لحن سردش دلم گرفت.بغض داشتم.گفتم:
_وحید..خوبی؟😢
همونجا نشست.سرش پایین بود.رو به روش نشستم.گفت:
_زهرا،من دنیا رو بدون تو نمیخوام.😔
-وحید😥
نگاهم کرد.گفتم:
_منم مثل شما هستم.منم #جونمو میدم برای #خدا..شما باید ادامه بدی #بخاطرخدا.
-زهرا،من جونمو بدم برام راحت تره تا تو رو از دست بدم.😞
-میدونم،منم همینطور..😊❤️ولی با وجود اینکه خیلی دوست دارم،حاضرم بخاطر خدا از دست دادن شما رو هم تحمل کنم.
-ولی من....😞
با عصبانیت گفتم:
_وحید😠☝️
خیلی جا خورد.😳
-شما هم میتونی بخاطر خدا هر سختی ای رو تحمل کنی.میتونی، #باید بتونی.😠
سکوت طولانی ای شد.خیلی گذشت.گفت:
_یعنی میخوای به کارم ادامه بدم؟😒
-آره😠
-پس تو چی؟فاطمه سادات؟😔
-از این به بعد حواسمو بیشتر جمع میکنم.😠
-من نمیتونم ازت مراقبت کنم...با من بودنت خطرناکه برات...😣😞

چشمم به دهان وحید بود.چی میخواد بگه..
-..بهتره از هم جدا بشیم.😞💔
جونم دراومد.با ناله گفتم:
_وحید😢😥
نگاهم کرد.
اشکهام میریخت روی صورتم.😭خیلی گذشت. فقط با اشک به هم نگاه میکردیم.😭😢
خدایا خیلی سخته برام.جدایی از وحید از شهید شدنش سخت تره برام.درسته که خیلی وقتها نیست ولی یادش، #فکرش همیشه با من هست. ولی اگه قرار باشه #نامحرم باشه..آخه چجوری بهش فکر نکنم؟! خدایا #خیلی_سخته برام.😣😭
سرمو انداختم پایین.دلم میخواست چشمهامو باز کنم و بهم بگن همه اینا کابوس بوده..

خیلی گذشت....
خیلی با خودم فکر کردم. #عاقبت_بخیری_وحید از هرچیزی برام #مهمتر بود.مطمئن بودم.گفتم خدایا 😭*هرچی تو بخوای*
سرمو آوردم بالا.تو چشمهاش نگاه کردم.بابغض گفتم:
_فاطمه سادات چی؟😢



🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
#بانومهدی_یارمنتظرقائم


ادامه‌ دارد...
#دلتنگی...🌹🍃

آرزوهایم...
زیاد نیست...
بزرگ است...
دست نیافتنی ست...🍃
اما...
آرزو بر جوانان عیب نیست!
هست⁉️
یعنی میشود؟؟
روزی...
اسم من هم شهید شود؟؟🌹🕊

خدایا من گناهکارم...
قبول...🍂
اما فضل تو کم نیست؛هست؟🌸🍃
مهربانی ات دریاست و لطفت بی همتا🌿...

میشود روزی بگویند:{🗣}
فلانی ❗️
هم‼️
شهید 🌹
شد...🕊

سر سجاده کارم شده 📿
دعا و اقتدا به شَه کرب و بلا...🍂

خدایا!💔
گناهکار تر از حُر هستم؟؟؟🚫
توبه کرد ؛ برگشت!!..
و #شهید هم شد....🕊


تازه فهمیدم مردن بی فایده است...
باید شهید شد....🌹🍃

#اللهم_الرزقنا_شهادت_فی_سبیل_الله 🕊
#باید_شهیدانه_زیست_تا_که_شهید_شد. 🥀🌹
ــــــــــــــــــــ🕊

↶【به ما بپیوندید 】↷
●━━━━━━───────
#خاڪےها
● °•| @aflakian1 |•° ●
#دلتنگی...🌹🍃

آرزوهایم...
زیاد نیست...
بزرگ است...
دست نیافتنی ست...🍃
اما...
آرزو بر جوانان عیب نیست!
هست⁉️
یعنی میشود؟؟
روزی...
اسم من هم شهید شود؟؟🌹🕊

خدایا من گناهکارم...
قبول...🍂
اما فضل تو کم نیست؛هست؟🌸🍃
مهربانی ات دریاست و لطفت بی همتا🌿...

میشود روزی بگویند:{🗣}
فلانی ❗️
هم‼️
شهید 🌹
شد...🕊

سر سجاده کارم شده 📿
دعا و اقتدا به شَه کرب و بلا...🍂

خدایا!💔
گناهکار تر از حُر هستم؟؟؟🚫
توبه کرد ؛ برگشت!!..
و #شهید هم شد....🕊


تازه فهمیدم مردن بی فایده است...
باید شهید شد....🌹🍃

#اللهم_الرزقنا_شهادت_فی_سبیل_الله 🕊
#باید_شهیدانه_زیست_تا_که_شهید_شد. 🥀

❀••┈••❈✿@aflakian1✿❈••┈••❀
#دلتنگی...🌹🍃

آرزوهایم...
زیاد نیست...
بزرگ است...
دست نیافتنی ست...🍃
اما...
آرزو بر جوانان عیب نیست!
هست⁉️
یعنی میشود؟؟
روزی...
اسم من هم شهید شود؟؟🌹🕊

خدایا من گناهکارم...
قبول...🍂
اما فضل تو کم نیست؛هست؟🌸🍃
مهربانی ات دریاست و لطفت بی همتا🌿...

میشود روزی بگویند:{🗣}
فلانی ❗️
هم‼️
شهید 🌹
شد...🕊

سر سجاده کارم شده 📿
دعا و اقتدا به شَه کرب و بلا...🍂

خدایا!💔
گناهکار تر از حُر هستم؟؟؟🚫
توبه کرد ؛ برگشت!!..
و #شهید هم شد....🕊


تازه فهمیدم مردن بی فایده است...
باید شهید شد....🌹🍃

#اللهم_الرزقنا_شهادت_فی_سبیل_الله 🕊
#باید_شهیدانه_زیست_تا_که_شهید_شد. 🥀🌹

❀••┈••❈✿@aflakian1✿❈••┈••❀