ما ازعرفان چیزی نمیدانیم، چیزی ندارد که بدانیم. عادت این است که آن را به قلمرو فرزانگی میبَرند، اما در قلمرو فرزانگی، عرفان حرفِ کمی است.
ما در وقتِ شعر است که عارفیم، نه عارفِ همه وقت. تنها به وقتِِ شعر، وقتی که مینویسیم. تنها به وقتِ شعراست که عارفِ آنچه شعر به ما میدهد میمانیم. بهترین وقتی، مساعدترین وقتی، که قدرتِ شناختِ عجیبی داریم. و عارف، تنها به یُمن همین شناخت عجیبش است که عارف می ماند : شناخت ! (معرفت). و گرنه، این ضلال و گمراهیست که هروقت و همه وقت به چیزی - یک چیز- درآویزیم. یک چیز وهیچ چیز جز او. و این همان چیزی است که ما را به دورِ باطل - صوفیسم - می کشانَد. به گول و گودال، عبادت و درویشی، تکرار : جویدن و دوباره جویدن.
«مرد ماهیگیر با نجوای بسم الله قایق خود را بسان قایق خورشید روی ناهموار موج آهسته می راند. دست هایش می سراید آیة الکرسی به هر آمد شد پارو و نگاهش می دهد پرواز صدها مرغ سبز یادها را در فضای قصرهای موج آفتاب گرم را با جلوه هر یاد می خواند. آفتاب اما نمی داند که مردی هست و موجی از توکلت علی الله در سرش سرشار ماهی ها وینک آیا در درون تور ماهیگیر حسرت صد ماهی چالاک می ماند »
تمام فاجعه از چشم می رود و چشم میان نام تو تالار برگ فضای فاجعه است فضا فضا هایش را بارید و برگ ها كه فضا ها را تقسیم می كردند سقوط كردند و در تمام طول عصب هایم فقط صدای گنگی از آن برگ باستانی پیچید میان نام تو بوی گیاهی صدف تو به آبیاری كاكتوس حساس شد و پوستم سریع شد و پوستم از آب های شكسته سریع شد در ارتباط های میان توان و تن پرنده ای متراكم می شد در ارتباط بلند خطاب های دو تن از میان پستی روح پرنده ای كه با من می رفت تمام فریادش در چشمش بود و چشم ، آه تمام فاجعه از چشم می رود ای ناتمام وقتی برای بافتن وقت نیست وقتی برای دانستن خوردن وقتی برای خوردن دانستن