یک شعر از
#بهرام_اردبیلی« برانداختن درخت در جنگل طلاجو »
آنکه می سوخت آبگیرِ مهیا
آن که سبزیش شعله گرفته بود تازه و تر
با صخره حسی کشیده می شد از سکوی پیداییِ نور
از آنکه زبانه ی نم در تن چوب ماجرایی بود
از آنکه پیکرش را به تبر می زدم از مچهاش
جرقه نبود تراشه ی چوب تری بود که
هر چه تبر می زدم به مچ هایش
سفید تر می زد
از بلندی هاش
هوای خود را به سقوط
چه سهل می کرد
و تن از من به رفتار سنگ مرده می مانست
در بلندترین حلقه ی آتش
نم که پشنگ می زد
تیغه بر مچش می پیچید
تا من از استواری اش دانستم
خواهد افتاد گرفتار
به مرگی از مرگ های هزاران سنگ
افتاده به ساحل ناگوارِ آب و تلاطم
پس شعله پشنگ می زند از نم
و خرچنگ ها که طلسمشان دَوَرانِ سرگیجه هاست
بر منفذهای آبله گونِ سنگهای مرده _ افتاده به ساحل آب و تلاطم
×
مرا می بایدم جدا افتاد
با برگ های سبزِ به هم مانند
تراشه هایی که باید شعله زند به خاکستری سبک از گُر گرفتنم
عین نیمرخْ افتاده باشد
برگی از درخت
و نیمرخی که به معراج می رود
به رخساره ی باد
که مجال افتادنش در طلسم سنگ سیاه
چه سهل می افتد
زبانه به گودیِ آبله ها جا نمی شود از تقصیر
و درین دیدن از همه دیدنی ها
سنگ مرده_افتاده
شعله ای کشیده بر تراشه ی پرّان
×
و آن که شنیده می شود از نیمرخش
دانه دانه آبله می گیرد
آن که خطی دیگر بر خاک می افتد
با لهجه ی آسوده ی افتادن
و سینه ی بازِ آسمان
که معنا ندارد در آبگیری تنگ .
تابستان پنجاه و سه
@adabiateaghaliat#صفحه_ی_شعر_فارسیصفحه ای برای ادبیات فارسی زبان